چند خاطره خواندنی از اولین خلبان اسیر و آخرین آزاده ایرانی/ گفتند همین‌جا بمان و ازدواج کن!

کتاب بر خلاف نمونه های مشابه که اخیرا در حوزه ادبیات مقدس باب شده اند و شرح حال رزمندگان از زمان تولد و کودکی تا انقلاب و جنگ و زمان کنونی را می شود، تمرکز چندانی بر زندگینامه لشگری نداشته و در یک صفحه، تصویری بیوگرافیک از لشگری ترسیم می کند. بر همین مبنا نقطه شروع کتاب، شهریورماه 59 و چند روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی است. مخاطب از 27 شهریور 59 که آخرین پرواز و اولین روز اسارت حسین لشگری است با او همراه می شود و 18 سال بعد همراه او قدم به خاک کشور می گذارد.

 کتاب «6410»، خاطرات دوران اسارت سرلشگر خلبان «حسین لشگری» است او سه روز پیش از یورش سراسری رژیم بعث به کشور و آغاز رسمی جنگ به اسارت درآمد و فروردین 1377 قدم به خاک وطن گذاشت.

کتاب بر خلاف نمونه های مشابه که اخیرا در حوزه ادبیات مقدس باب شده اند و شرح حال رزمندگان از زمان تولد و کودکی تا انقلاب و جنگ و زمان کنونی را می شود، تمرکز چندانی بر زندگینامه لشگری نداشته و در یک صفحه، تصویری بیوگرافیک از لشگری ترسیم می کند. بر همین مبنا نقطه شروع کتاب، شهریورماه 59 و چند روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی است. مخاطب از 27 شهریور 59 که آخرین پرواز و اولین روز اسارت حسین لشگری است با او همراه می شود و 18 سال بعد همراه او قدم به خاک کشور می گذارد.

خلبان آزاده حسین لشگری که از سوی رهبر انقلاب به «سیدالاسراء» ملقب شد، در سال 1331 در قزوین به دنیا آمد. پس از پایان دوره سربازی به استخدام نیروی هوایی درآمد. سال 1354 برای تکمیل دوره خلبانی جنگنده به آمریکا اعزام شد و پس از بازگشت، به عنوان خلبان جنگنده اف5 در پایگاه هوایی تبریز مشغول به خدمت شد. در شهریورماه 59 با شدت گرفتن تجاوزات عراق به پاسگاه‌های مرزی غرب، به پایگاه دزفول منتقل شد. سه روز قبل از آغاز رسمی جنگ، در سیزدهمین پروازی جنگی اش مورد اصابت قرار گرفت و به اسارت درآمد. سه ماه اول را در انفرادی و 8 سال بعد را نیز با تعدادی از همرزمان، دور از چشم صلیب سرخ نگهداری شد. پس از قطعنامه 598 به دستور مستقیم صدام حسین او را از بقیه جدا کردند و دوران دوم 10 ساله اسارتش آغاز شد. لشگری نهایتا درسال 1375 به صلیب سرخ معرفی شد و در سال 1377 نیز پس از 18 سال اسارت به ایران بازگشت. وی در 19 مردادماه 1388 به علت عارضه قلبیِ ناشی از عوارض به جا مانده از دوران اسارت به شهادت رسید.

 

فارس بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده که در ادامه گزیده ای از آن را می خوانیم:

«27 شهریور 59 پس از نماز صبح به گردان پرواز رفتم. قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی(2.6 کیلومتری) و با سرعتی حدود 900 کیلومتر برساعت، علمیات را آغاز کنیم. در حالی که «جی سوت» می پوشیدم، سروان احمد کُتاب گفت: حسین کی بر می گردی؟ نمی دانم چرا بی اختیار پاسخ دادم: هیچ وقت!»(اکبر، 1387: 19-18) خلبان جوان و 28 ساله پایگاه هوایی دزفول که در سیزدهمین پرواز جنگی اش به مصاف تجاوزات مرزی بعثی ها می رفت، تصورش را هم نمی کرد که دارد سه روز قبل از یورش سراسری دشمن، آخرین پرواز خود را انجام می دهد و دیدار بعدی او با خانواده و هموطنانش به 18 سال بعد موکول خواهد شد، زمانی که دیگر پسر چهار ماهه اش دانشجوی دندان پزشکی شده بود.

یک کلاه خلبانی و یک پلاک، درون سلولی تاریک که نور از لابلای میله ها بر آنها می تابد. کمی بالاتر در گوشه سمت راست هم عبارت «6410» با رنگ زرد روشن حک شده است. همه اینها ترکیبی است که به عنوان طرح جلد کتاب به چشم مخاطب می آید. عنوان کتاب در نگاه اول کمی عجیب می آید اما با مطالعه مقدمه ای که ناشر در ابتدای کتاب نگاشته، دلیلش مشخص می شود: «پس از بازگشت لشگری از اسارت از او درخواست شد خاطراتش را بنویسد. سرانجام لشگری خاطرات 6410 روز اسارتش را در 2500 برگ کاغذ به رشته تحریر درآورد و در اختیار انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش گذاشت.»

*

«صبح 31 تیر 1361 با آژیر قرمز و شلیک توپهای پدافندی متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدیم. مدتها بود صدای هواپیماهای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودیم. فردای آن روز که روزنامه برایمان آوردند عکس و خبرِ سقوط یک فروند اف4 در شهر بغداد به چشم می خورد. تنها یک دستِ درون دستکش و یک پایِ درون پوتین از خلبان آن باقی مانده بود. کمک خلبان هم به اسارت درآمده بود. همان شب مطلع شدیم که خلبان، شهید سرهنگ عباس دوران بوده است.»

*

«از در مشبک آهنی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. یک پارکینگ بزرگ در سمت راست واقع شده بود. محل ورود به ساختمان، داربستی بود که با شاخ و برگ تاک پوشیده شده بود و در کنار آن درخت پرتقال و نارنج به چشم می خورد... نماز مغرب و عشا را خوانده بودم که نگهبان گفت ملاقاتی داری. سرتیپِ مسئول اسیران ایرانی بود. گفت شما به دستور مستقیم صدام حسین به اینجا آورده شده اید. وضعیت شما با دیگر اسرا فرق می کند. شاید در مذاکرات طرفین قرار گرفته باشید و هر چه زودتر به ایران برگردید... این پنج نفر(نگهبان) که اینجا هستند برادر کوچک تو هستند. با اینها مدارا کن و هر چه نیاز داشتی به اینها بگو؛ فورا به من اطلاع می دهند.»

*

«صبح 14 خرداد 68 برای رفتن به دستشویی در را کوبیدم. نگهبان عراقی در را باز کرد... همه نگهبانها مرا نگاه کردند و گفتند : خمینی مات! زانوانم سست شد. بغض راه گلویم را بسته بود. باید از نظر روحی و ابهت، خودم را پیش دشمن حفظ می کردم... به ظاهر صبحانه ای خوردم. لقمه ها چون خاری پایین می رفتند. به اتاقم برگشتم... عصر آن روز برای هواخوری به حیاطِ خانه رفتم. آخر شب نگهبان می آمد و رادیو را از من می گرفت و در را می بست. فرصت خوبی بود که بتوانم راحت گریه کنم... صبح روز بعد یکی از نگهبان ها آمد و گفت خبر خوبی برایت دارم. دلم فرو ریخت ولی خودم را کنترل کردم... گفت سید خامنه ای رهبر ایران شده است. خوشحال شدم و از او تشکر کردم. به شکرانه این نعمت، همان شب 100 صلوات فرستادم.»(همان: 110-109)

*

«سلمان گفت 15 سال است اینجایی و از زن و بچه ات خبر نداری. فکر می کنی همسرت به پای تو نشسته و هنوز ازدواج نکرده؟ بهتر است با یک دختر عراقی ازدواج کنی و همین جا بمانی. درجه بالایی به تو می دهند و می توانی در ارتش عراق خدمت کنی. با قدرت و حمایت صدام حسین کی جرات دارد مخالفت کند. کافی است بله را بگویی بقیه کارهایش با من. کله ام داغ شد. داخل ساختمان آمدم و به نماز ایستادم. به این نتیجه رسیدم که پیشنهادش باید از رده های بالا باشد. دو حالت داشت: اگر جدی بود و من رضایت می دادم نمی دانستم بعد از این 15 سال که مقاومت کردم چه جوابی به فرهنگ و مردم ایران بدهم! حالت دوم این بود که برای بهره گیری تبلیغاتی و سیاسی این پیشنهاد را می کنند و بعد از اتمام کارشان، مثل کهنه استفاده شده مرا دور می اندازند. بهتر دیدم که در زندان های عراق بمانم و بپوسم ولی موافقت نکنم. اگر می پذیرفتم فردای قیامت جواب امام خمینی(ره) را چه می دادم که بعد از 15 سال اسارت و سختی، زیر قولم زدم!»

*

کتاب «6410؛ خاطرات امیر سرتیپ خلبان حسین لشگری» در 208 صفحه به بازنویسی علیِ اکبر و توسط نشر اجا راهی بازار نشر شده است. این کتاب تاکنون سه مرتبه تجدید چاپ شده است.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 370423

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 7 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 9
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سیبلو IR ۱۰:۴۱ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    116 4
    داداش من شرمندتم ، شرمنده تو و همه همرزم های مظلومت شرمنده روزهایی که تنها بودی شرمنده موهای سپیدت شرمنده چشمهای پر امیدت ... شرمند 18 سال ، 216 ماه،6410 شرمنده یک زندگی شرمنده یه نسلی که پدرش تو بودی ... حلالمون کن ...
    • کبری A1 ۲۰:۵۴ - ۱۳۹۴/۰۴/۰۴
      3 0
      خدایا دلم گرفته
  • محمد جواد IR ۱۱:۴۳ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    78 6
    تا دیروز فکر می کردم هنر نزد ایرانیان هست وبس .......ولی الان فهمیدم غیر از هنر .وفا هم نیز نزد ایرانیان هست و........
  • فرناز IR ۱۱:۵۴ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    88 5
    اشک تو چشمام جمع شده...قطعا هیچ واژه ای نمیتونه مردونگی وبزرگی روح شهدارو توصیف کنه...دوستون دارم...
  • ايثارگر IR ۱۲:۳۳ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    8 1
    شهدا بسيجيان دفاع مقدشازدگان وجانبازان باارزشترين يادگاران انقلاب هستند ودرود وسلام بر دانشمندان علمي اين مرزوبوم
  • بی نام A1 ۱۳:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    8 0
    آقایانی که به فکر منافع خود هستند و فساد و اختلاس و ...کرده اند و تخریب و هیاهوی سیاسی براه انداخته اند ، باید از این رزمندگان و شهدا شرم کنند.
  • شكوفه IR ۱۴:۰۸ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۶
    7 0
    درود به روان پاك جناب آقاي لشگري، همشهري عزيز خودم كه باعث سرفرازي ملت ايرانه. با وجودي كه ايشون رو نميشناختم وقتي خبر آزادي ايشون رو شنيدم از فرط شادي اشك ميريختم و زماني كه لحظه ديدارشون با همسرشون از سيما پخش شد بغض كرده بودم، بعد از ١٨ سال فراق، وصالي وصف ناشدني بود. و در نهايت خبر شهادتشون بسيار متأثرم كرد. روحت شاد آزاده سرفراز
  • رويا IR ۰۴:۱۱ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۷
    8 0
    مرد نازنيني بود
  • س A1 ۲۱:۳۴ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۵
    1 0
    خدای من مگه آدم چقدر جوون می مونه و چقدر عمر میکنه که 18 سال اسی باشه 18 سال خیلی زیاده