نوروز تهران، ناصر تقوایی، تلویزیون، علی پروین و... در گفت‌وگو با مرتضی احمدی

مرتضی احمدی تنها یک بازیگر و دوبلور پیشکسوت نیست؛ تحقیقات و کتاب‌های او پیرامون تهران و سابقه تاریخی‌اش از معدود کتاب‌ها درباره تهران است که بارها و بارها به چاپ رسیده است.

الهه خسروی یگانه: با پشتی خمیده و لبخندی بر لب، وسط حیاط ایستاده بود تا ما بیاییم. از پله‌ها که پایین آمدیم از دیدن پیر شدنش، جا خوردیم، اما صدایش را که شنیدیم دل‌مان قرص شد که مرتضی احمدی، همچنان همان است که بود. همان صدای تهران، صدای نوستالژیک و مهربانی که با شنیدنش خاطر‌ه‌ها بر سرمان آوار می‌شود.

آمده بود تا از مراسم نوروز در تهران قدیم برای‌مان بگوید. از مردمی که با هم مهربان بودند، طبیعت را دوست داشتند و در نهایت سازگاری با آن رفتار می‌کردند، از کوچه‌‌های آب و جارو شده، از پشت‌دری‌های شسته شده، از سر شلوغ خیاط‌ها و کفشدوزها و از آب حوضی و برفی‌هایی که هر کدام‌شان در یک محله شناس بودند و امین خانواده‌های آن محله.

اینها اما همه به کنار، نشستن و گوش دادن به حرف‌های مرتضی احمدی، لذتی تکرار نشدنی است. حرف‌هایی که قند مکرر است، خاطراتی که واگویه‌شان حسرتی بزرگ را در دل آدم زنده می‌کند، و گلایه‌هایی که ناشنیده می‌مانند.

احمدی این بار فقط از نوروز و تهران حرف نزد. درباره خیلی چیزها سخن گفت. درباره سعدی افشار، درباره مطربی پیر در تبریز، درباره علی پروین، درباره ناصر تقوایی، درباره خانه پدری‌اش در تفرش و درباره صدا و سیما که به شدت، از دست برنامه‌هایش عصبانی بود.

از تراکم فروشی شهرداری حرف زد، از ساختمان‌هایی که بی‌حساب قد می‌کشند و مردمی که هیچ تعلق خاطری به گذشته ندارند.

از آسمان تهران حرف زد. از ستاره‌هایی که وقتی شب، با برادرش روی پشت‌بام می‌خوابیدند انگار روی سینه‌شان نشسته بودند، و از عمویی که یک بار عصبانی به خانه‌شان آمده بود:

«یادمه ما اون شب دم‌پختک داشتیم. عموی بزرگم در زد و آمد تو. آن موقع‌ها بزرگترها ارج و قربی داشتند. باید بالا بالاها می‌نشستند. ولی عمویم همان دم در گرفت نشست. پدرم هر چی اصرار کرد که خان داداش بفرمایید بالا، عموم جوابش رو نداد. مادرم براش چایی برد، لب نزد. روز پیشش پدرم رفته بود و یک زمین خریده بود.

عمویم همان جور که دم در نشسته بود، به پدرم گفت: اسدالله! اسم پدرم اسدالله بود. پدرم گفت بله داداش؟
ــ شنیدم زمین خریدی؟
ــ با اجازه شما
ــ چقدر؟
ــ ۲۴۶ متر
ــ چند؟
ــ ۲۴۰ تومن داداش!
اینجا بود که عموم عصبانی شد. به پدرم گفت تو خیلی بیخود کردی. مردم دارن نفرینت می‌کنن. اون مرتیکه گرون فروخته تو چرا گرون خریدی؟ چرا باعث گرونی میشی؟»

همه این خاطره‌ها را می‌گفت که بگوید آن وقت‌ها مردم هوای هم را داشتند. این‌قدر با هم بد نبودند، این قدر از هم غافل نبودند:
«دختر که شوهر می‌کرد، مادره، چن روز یه بار، یه ظرف غذا می‌داد به داداش کوچیکه، می‌گفت ببر بده خونه خواهرت. دوماده این رو می‌دید، این مهربونی رو می‌فهمید، می‌دید که خونواده زنش هواش‌رو دارن، بعد اگه یه روز بیرون شهر لیموی خوب و ارزون پیدا می‌کرد، یه کیلو هم واسه پدرزنه می‌خرید.» یا مثلا: «فرض کن توی یه محله‌ای یه همسایه‌ای با اون یکی قهر بود. ولی همون اون وقتی نذری می‌داد، برای اون همسایه هم یه کاسه شله زرد می‌فرستاد. بعد اون چیکار می‌کرد؟ به جاش توی کاسه نقل می‌ریخت، گل می‌گذاشت، گل نبود، برگ سبز تمیز می‌گذاشت، این جوری بود که به همین راحتی کدورت از بین می‌رفت.»

او از کتاب‌هایش هم گفت. از «کهنه‌های همیشه نو» که بعد از ۹ بار چاپ در دولت محمود احمدی نژاد توقیف شد و دو سال در ارشاد ماند تا این که در دولت جدید دوباره توانست چاپ شود.

گفت که هر چه داشته و دارد، می‌نویسد و ثبت و ضبطش می‌کند چون: «من که بمیرم، دیگه هیشکی نیست این چیزا یادش بیاد. که این چیزا رو بگه. مثه سعدی که رفت و همه اون هنرا رو با خودش برد توی گور.»

یاد سعدی افشار که افتاد ناخودآگاه لبخند زد: «عجب آدم بداهه‌پردازی بود. نمی‌ذاشت حرف از دهنت بیرون بیاد، سریع جوابت رو می‌داد. یه بار توی شمرون دعوت‌مون کرده بود شهرداری نمیدونم کجا، به یه باغ خیلی بزرگی. من داشتم می‌رفتم که چشمم افتاد به سعدی. داشت همین جور می‌رفت. گفتم سعدی، کجا میری؟ گفت نمی‌دونم. گفتم چه جوری‌ میری‌؟ گفت: نمی‌دونم. گفتم ینی چی؟ گفت همه دارن می‌رن منم دارم میرم دیگه. گفتم بیا دستت رو بده من. دستش رو گرفتم دیدم داره می‌خنده. گفتم سعدی به چی می‌خندی؟ گفت: آخه نیگا! کوری عصاکش کوری دگر شود.»

مرتضی احمدی در لابلای تک تک جمله‌هایش، نگران نسل جدید است. نسلی که به دور از گذشته، بزرگ می‌شود بی‌آنکه بداند نسل‌های قبلی چه کرده‌اند: « من رو یه مجلسی دعوت کردند که توش پر از جوون بود. تا اومدم حرف بزنم یکی از اون وسط بلند شد گفت: آقای احمدی از قدیم بگو. منم شروع کردم از گردوفروش‌ها گفتن. شعرش رو خوندم براشون دیدم همه صدا از هیشکی درنمیاد. از همه چی براشون گفتم. آخرش ده دقیقه برام دست می‌زدن. بچه‌های ما دلشون می‌خواد بدونن ولی کسی نیست که بهشون بگه؟ ما هم که هستیم چه جوری بگیم؟ صداوسیمای ما فقط حرفه. همه نشستن فقط حرف می‌زنن، حرفاشونم تو گوش هیشکی نمی‌ره. با این که من تا حالا صد بار به شهرداری و صداوسیما گفتم بابا منو بخواین، تا من هر چی توی این سینه‌ام هست بریزم بیرون. درباره تهرون و مردمونش.»

مرتضی احمدی هنوز هست. سرپا و استوار. هنوز امید دارد که ساخت فیلم «چای تلخ» دوباره سر بگیرد، هنوز امیدوار است که صدای ترانه‌ها و پیش‌پرده‌خوانی‌هایش به نسل‌های بعد برسد، هنوز امیدوار است مردم دوباره کمی با هم مهربان‌ شوند اما از تهران قطع امید کرده است:‌ «تهرون دیگه درست نمی‌شه. اصن چه جوری میشه این شهر رو دوباره درست کرد؟ هیچی به هیچی. تا چشم کار می‌کنه ساختمون پشت ساختمون. دیگه نه میشه آسمون رو دید و نه کوه رو. این رنگ آفتاب تهرون بود؟ آفتاب تهرون مگه این رنگی بود؟ این کوه‌های شمرون رو ما نیگا می‌کردیم، باهاشون حرف می‌زدیم. درددل می‌کردیم. حالا اصن نمیشه کوه‌های شمرون رو دید. این کوه‌ها غرور ما بود. هویت ما بود. چی شدن آخه؟»

پاسخ دادن به پرسش‌های مرتضی احمدی کار سختی نیست. اما پیدا کردن کسی که مسئولیت به وجود آمدن این پرسش‌ها شده سخت است. مرتضی احمدی هم لابد این را می‌داند که دیگر امیدی به پیدا شدن هیچ پاسخگویی ندارد.

مشروح گفت‌و‌گوی ما با این هنرمند را در ویژه‌نامه نوروز خواهید خواند. 

58244

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 342139

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 9 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 6
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام IR ۱۰:۳۶ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    26 1
    درود بر مرتضی احمدی... همیشه صحبت هایش شیرینی و گرمای خاصی داره... امیدوارم همیشه سرحال و سرزنده باشی آقای احمدی...
  • محسن A1 ۱۱:۴۳ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    25 1
    واقعا دوست داشتنیه
  • بی نام A1 ۱۲:۵۷ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    20 1
    واقعا" چه جوری میشه دوباره مثل آقای احمدی تحویل اجتماع داد .تا هست بایدقدرشو دونست . انشا اله خدا حفظش کنه
  • محمد IR ۱۳:۴۱ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    2 1
    افتخار مایی مرتضی احمدی تفرشی .. دوستت داریم عزیز
  • بی نام A1 ۱۴:۵۴ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    5 1
    راست میگه تهران دیگه جای زندگی نیست. هویت آدمها توی این جنگل آهن و سیمان گم شده.
  • بی نام IR ۱۹:۲۸ - ۱۳۹۲/۱۲/۱۳
    2 1
    سپاس خبر انلاین بابت احترام به نظر بنده وشخصیت استاد