احمد مسجدجامعی در قسمت دیگری از یادداشت های دنباله دارش درباره تهران، در روزنامه شرق نوشت:

در ابتدای کوچه مسجدجامع مغازه‌ نسبتا‌ کوچکی بود که صاحب مهربان آن را مش‌غلامحسین می‌خواندیم که از همان صبح زود تا پاسی از شب در آنجا حضور داشت صبح‌ها جلو مغازه را جارو و آبپاشی می‌کرد. در فصل تابستان آبپاشی چند بار تکرار می‌شد. مغازه کوچک او در حد یک سوپرمارکت امروزی کالا داشت و یک شهروند کوچک بود؛ البته نه از نوع بسته‌بندی‌شده؛ علاوه بر آن بعضی چیزهای دیگر را ارایه می‌کرد که در مراکز امروزی عرضه کالا، نمونه‌هایی از این قبیل یافت نمی‌شود. مجموعه اجناس از این قبیل بودند. ماست طاقاری، انواع برنج، عدس، ماش، نخود، لوبیای چشم‌بلبلی، لوبیای قرمز، لپه، پنیر و کره که در کنار آن قطعه‌ای یخ قرار می‌داد تا طعم و شکل آن تغییر نکند، روغن خوراکی، روغن بادام، روغن ماهی، روغن زیتون، انواع سنجاق‌ها، شانه‌ها، قرقره‌ها، فرفره‌ها، سوزن‌ها، دکمه‌ها وکش‌ها و... که این آخری را با طول دستانش اندازه‌گیری می‌کرد و این اواخر اندازه آن را با متری که روی پیشخوان چسبانده بود، می‌سنجید. آن سال‌ها برای روشن نگاه‌داشتن وسایل آشپزخانه و گرمازا از نفت سفید استفاده می‌شد. در مغازه او نفت هم بود و خودش پیت نفت را از مشتریان می‌گرفت و در آخر مغازه آن را پر می‌کرد. پیت‌ها از دو جنس فلزی و پلاستیکی درست شده بود و بعد دست خود را با دستمالی پاک می‌کرد؛ اما بوی نفت باقی می‌ماند و گاهی هم سایر اجناس که در اختیار مشتری قرار می‌گرفت از این بو بی‌بهره نبود.
در فصل تابستان بعضی‌ میوه‌ها به‌خصوص انگور عسگری و انگور بی‌دانه هم می‌آورد و موقع مرتب‌کردن آنها با خودش زمزمه می‌کرد چه انگوری چه انگوری مثل چراغ زنبوری. ما برای آنکه انگور در پاکت‌های کاغذی قدیم له نشود ‌آبکش می‌آوردیم و با آن انگور را به خانه می‌بردیم.
مش‌غلامحسین همه اهالی محل را به‌خوبی می‌شناخت و اگر غریبه‌ای به آنجا رفت‌وآمد می‌کرد، از چشم تیزبین او دور نمی‌ماند. شب‌هایی که برق می‌رفت، چراغ زنبوری بزرگ خود را طوری بین مغازه و کوچه قرار می‌داد که روشنایی آن به کوچه نیز تابانیده شود.
او نسیه هم می‌داد و گاهی پول دستی هم قرض می‌داد و بالاخره کار مردم را راه می‌انداخت و خیرش به محله می‌رسید و آن را در دفتری یادداشت می‌کرد؛ البته نوع نگارش او به نحوی بود که ما از آن چیزی نمی‌فهمیدیم و به آن حساب سیاق می‌گفتند. بقالی مش‌غلامحسین به‌تنهایی یک نهاد اجتماعی بود. اگر کسی به سفر می‌رفت به او خبر می‌داد تا در نبود او مراقب خانه و زندگی‌اش باشد و اگر دنبال خرید یا اجاره خانه بود، از وی کمک می‌خواست. در واقع نقش بنگاه معاملات مسکن امروز را هم عهده‌دار بود. گاهی هم به پدر و مادرها در انتخاب همسر برای فرزندانشان کمک می‌کرد و زمینه آشنایی با همسایگان جدید را فراهم می‌کرد. اگر کسی با مشکل یا خطری مواجه می‌شد، او را نیز در جریان قرار می‌داد. یک‌بار مار بزرگی در زیرزمین خانه ما دیده شد. بلافاصله به او گفتیم و مش‌غلامحسین فورا به آنجا آمد و با تردستی تمام مار را تعقیب کرد. یک پاروی چوبی را با قوت و قدرت در جایی مانند گردن مار قرار داد و با دیلم بر سرش کوبید و سپس دم مار بی‌جان را گرفت و جنازه او را برداشت و مثل پهلوان‌ها حرکت کرد و آن را در تقاطع بازار آهنگرها و کوچه مسجدجامع رها کرد و شرح ماوقع را برای مردمی که جمع شده بودند با آب و تاب بیان می‌کرد. یک‌بار دیگر چنین وضعی پیش‌ آمد و من بی‌آنکه به کسی بگویم همین کارها را کردم و پس از کشتن مار که البته چندان بزرگ نبود دیگران را در جریان قرار دادم. اما نه‌تنها کسی مرا تشویق نکرد بلکه توبیخ هم شدم.

47301

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 309892

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =