چند قطعه طنز از هفته​نامه گل آقا که جایش این روزها و در حال و هوای فعلی کشور، بدجوری خالی است، در این آخر هفته​ای خیلی می​چسبد...

موج نو

خشتک شلوار پندارم درید از هم
لیفه تنبان رازم نیز
با کدامین یابوی اهلی توانم تاخت
بر سر دروازه خورشید؟
با کدامین واحه احمق توانم گفت
قصه بدبوی کودشیمیایی را؟
ای «بلم را نان دریای شراب و دوغ»
دسته پارویتان با «موج نو» دمساز
شیشه احساستان از باده وسواسها سرشار
معده رنجورتان بر گرده چسبان باد!
ای کلنگ وحشی اندیشه‌های بکرتان از آسمان افتان
و پتوی حرفهای پاکتان، پرپشم
و طلسم منبع الهام‌تان همواره بر قندیلهای کشک، آویزان
شعرتان دریای مواج است
موج اندر موج، نو در نو!
دیزی آثارتان باشد تهی از گوشت کوب وزن!
ای سخنهای سبک پروازتان در هودج ابهام
همسفر، همگام، با ارواح سرگردان
حقه وافور الفاظ اصیل ناب‌تان، پر دود
سینه دیوان ارزشمند صیفی زارتان، پر کود
طایر آوای‌تان پر باد
جلسه‌های شعر خوانی‌تان
داغ‌تر از کوره حداد
ای دریچه‌های شعر خوب‌تان، بی‌چفت، بی‌لولا
مظهر فرمول نسبیت
جنگل مولا
آفرین، احسنت، مرسی، بارک‌اللـه، جانمی، به‌به، براوو، مرحبا، هورا...!

 

***

زن: بیا این گوشواره‌ها را بفروش تا کرایه خانه عقب افتاده را بپردازیم.
مرد: نه، آن را بگذار برای روز مبادا.
زن: از روز «بادا، بادا...!» تا حالا، هر روزمان «مبادا»ست، کجای کاری؟!

***

به دوستی که تازه به ریاست ررسیده و آبی زیر پوستش افتاده، برای انجام کاری رجوع کردم و امیدوار بودم که برخیزد و سر و رویم را ببوسد و دستور دهد که فوراً کارم را انجام دهند. ولی، برعکس، چنان برایم قیافه گرفت که عطایش را به لقایش بخشیدم و به خانه برگشتم و اشعار ذیل را برایش فرستادم:
این پایه بلند، که آورده‌ای به دست
هم خودپسند کرده و هم خودستا ترا
ای دوست، تانیافته بودی تو این مقام
هم پاک دیده بودم و هم پارسا ترا
امروز کاین مقام، نصیب تو گشته است
بینم از آن صفات مقدس، جدا ترا
امروز دیگر آدم دیروز نیستی
شاید کسی درست، نیارد به جا ترا
لعنت به منصبی و مقامی که این چنین
بیگانه کرده است ز هر آشنا ترا
نفرین بدان ریاست ده روزه‌ای که سخت
پرخاش جوی سازد و پر مدعا ترا
بدخو ببارت ارد و بد اخم و بد قلق
بد عهد و بد عمل کند و بد ادا ترا
چندان که دور ساخته از آدمیتت
نزدیک کرده است به راه خطا ترا
دانی که چیست میز ریاست به راستی؟
آن چار پایه‌ای که کند چارپا ترا!

ولی او هم ذوق به خرج داد. پاسخ دندان شکنی در حدود اشعار زیر برایم فرستاد:
صبح از برای دیدن من آمدی، ولی
من در اتاق خویش، نکردم صدا ترا
دانی که بد سلوکی من علتش چه بود؟
چون ژنده پوش دیدم و یک لا قبا ترا
گفتم: مگر به سابقه الفت قدیم
باشد ز من توقع بی‌انتها ترا
از ترس اشتهای زیاد تو، ناگزیر
بستم در اتاق و ندادم غذا ترا
جاهی که ناروا به من امروز می‌رسد
روزی رسیده بود به کف ناروا ترا
دیروز اگر که بود بلایی نصیب من
امروز گشته است نصیب، آن بلا ترا
روزی ترا به محنت من اعتنا نبود
امروز نیز من نکنم اعتنا ترا
نفرین به من مکن، به فلک کن که این چنین
محتاج می‌کند به من بیوفا ترا
طبع زمانه فکر تعادل نمی‌کند
ایام، یا مرا دهد اقبال، یا ترا
تا کار و بار من بد و وضع تو خوب بود
خواندم به از برادر خود بارها ترا
اکنون تو آنچنانی و ماییم این چنین
دیگر چه نسبت است به امثال ما ترا
باید به حسن خدمت و اظهار بندگی
اشراف را فریفته سازم، چرا ترا؟

 

 

 

گل آقا. شماره  49. آبان 1370

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 253774

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 4 =