زبیکاری به تنگ آمد فقیری
که نام نامی او بود قنبر
بساط انداخت در ره تا فروشد
مداد و خط کش و خودکار و دفتر
به جای مشتری، در اولین روز
هویدا گشت، مأموری دلاور
چنان زد بر سر بیچارهفریاد
که شد از ترس و وحشت جامهاش تر
چنان تر ساند یارو را که آمد
فرود از چشم او آب مقطر
لگد زد بر بساط مردک و ، گفت
که: «از بهر چه کردی سد معبر؟
کنون مال تو خواهد کرد توقیف
تو را هم سخت خواهم داد کیفر»
به زاری گفت: «قربان، رحم کن، رحم
که آخر من مسلمانم، نه کافر
منم ببچارهای بیکار و بی نان
منم سر گشتهای بی زور و بی نان
اگر بردارم از این کار هم دست
شود چرخ معاشم پاک پنچر»
چو مأموران این سخن بشنید، گفتا:
«چه نیکو درس خود را داری از بر!
مگر هر کس که بی کار است و بی نان
از او باید که هر کاری زند سر؟
به عذر اینکه بیکاری، نباید
کنی سد راه بیکاران دیگر!»
گل آقا. شماره 23. مهر 1370
6060
نظر شما