پليس دستمال ابريشمي پر و پيماني را نشانش داد كه مملو از پودر قهوهاي بود اما او خندهاش گرفته بود. پليس محتواي دستمال را بو ميكرد به شكاكيت تمام اما او دل توي دلش بود كه چيزي ممنوعه در بساطش ندارد. پليس او را كشانكشان برد توي اتاقك بازرسي و هي پرسيد اين چيست؟ پسرك هي ميگفت Toprag. پليس ميگفت مرفين؟ ترياق؟ افيون؟ كراك؟ هروئين؟ كوك؟ نشئهجات بومي؟ مواد خام پودرهاي ممنوعه؟ پسرك فقط ميگفت Toprag!
توي فرودگاه يك آزمايشگاه اضطراري بود براي اينجور چيزها. پسرك در يك سلول خشك نشسته بود تا جواب آزمايش بيايد و خلاص. ميدانست الان نماينده باشگاهي كه مالكيت قهرمان جهانسومي را به نامش زده، با مقوايي در دست، در گيت خروجي فرودگاه منتظر است.
يادش آمد، ديروز هول هولكي، درست در دقايقي كه مادرش آش پشتپا ميپخت و ملاقه در دست ميگريست، او قايمكي به كوه عون بن علي رفت. خاك كوههاي سرخاب به زرشكي ميزند. عين پودر است اما رنگش از دور دل ميبرد. يك مشت از خاك را سوا كرد، قشنگ توي مشتش غربالش كرد. سنگريزهها را سوا كرد و پيچيد لاي دستمال يادگاري پدر. گفته بود هروقت دلم تنگ مادرم شد، همين را بو ميكنم و آرام ميشوم.
2- آدمي ميتواند از مادرش متنفر باشد؟ آدمي ميتواند از خاكش متنفر باشد؟ نه به گمانم اين غيرممكن است. اين عاشقانگي در ذات اوست. دلايل فرويدي را رها كن. دلايل «جهان وطني» را رها كن. چنين عاشقانگيهايي چرتكهپردازانه نيست. آدمي مگر از گياه بومادران و درخت عرعر هم كمتر باشد كه در خاك ديگري، بازيگوشانه شكوفه دهد. جان آدمي، بيش از آن كه از تئوريها و نسبيتها تشكيل شود از رگهايي انباشته است كه به قلبش خون ميرساند. آدمي، دهل نيست. جانجانان است. آدمي، واژه نيست، حس است. الاغ نيست، چلچله است!
3- ميگويند هيچوقت مردم ما اين همه از تيمملياش متنفر نبوده. ميگويند هيچوقت اين همه بيتفاوت نبوده. ميگويند اين همه جداسري هيچوقت نبوده و نديديم. البته اين يكصدسال را كه سر بر ميگرداني و نگاهش ميكني، موسمهاي تلخ هم بوده كه شكاف افتاده بين مردم و تيممليشان. پنج، شش دهه اول كه عشقي نيمهمقدس حاكم بوده بين آن پيرهن سبز دوست داشتني و جامعه متبوعش. اصلاً مو هم لاي درزش نرفته. حتي اگر باخته - بد هم باخته - هيچكس دماغش را نگرفته. چيزي مثل پرچم بوده پیراهن ملی. انگار شمایلی از عشق مادرانه و وابستگی به خاک پدری را در سجلاحوالش داشته. شاید در دو مقطع فقط کمی شکاف افتاد اما هیچکدامش به اندازه امروز جدی نبود.
بار اولش در اوج دلمشغولیهای اولین سالهای بعد از انقلاب بود که مردم، گیر و گرفتهای خودشان را داشتند و کل فوتبال از اهمیت افتاده بود. آرمانهای فکری و دشمنی با پدیدههای روز بینالمللی و وقایع غریبی که پشت بند دگرگونیهای عمیق اجتماعی آمده بود، تیم حسنآقا حبیبی را چنان به انزوا برده بود که توی اردوی بوشهر داشتند میزدند توی دهنش. آنها مشتی ایدهآلیست جهان سومی بودند که اردوی تیمملی را خیانت به مردم و انقلاب میپنداشتند و هنوز داغ بودند! البته این نفرت، ربطی به تیمملی نداشت. فوتبال از حالت سوگلی اجتماع خارج شده بود و دغدغههای چگوارایی جایگزینش شده بود. دوره دیگر نفرتپردازی، متعلق به عصر پرویز دهداری بود. او مانیفست «فوتبال انقلابی» خودش را داشت پیاده میکرد و مردم با گلولههای برفشان چیز دیگری میخواستند. مردم، طالب پیاده کردن فرمولهای کاملاً فوتبالی رایج در مستطیلهای سبز جهان بودند که رویکرد ستارهپرورانه داشته باشد و آنها را لختی از تلخیهای یک جامعه جنگزده دور کند اما آقای معلم، یک آدم ضدفرمول و ساختارشکن بود که داشت معادلات فوتبال را از صافی رؤیاهای خود میگذراند. رؤیاهایی که بعد از شکست در آرمانهای مکتب شاهین، در جان نحیف پرویزخان رسوب کرده بود.
4- شکافی که امروز بین مردم و تیمملیشان پدیدار شده، حاصل نفرت نیست. نه نفرت از خاک است و نه نفرت از فوتبال. این حتی بیتفاوتی هم نیست. اکنون یک قوه دافعه بین دو طرف (تیمملی و وابستگان عاطفیاش) افتاده که دلایل جامعهشناختی دارد. در جامعهای که اوضاع اقتصادی هواداران فوتبال (که از متن جامعه میآیند و بیشتر به طبقات متوسط و زیر خط فقر وابستهاند) تعریفی ندارد انتظارات این جماعت، از طرف ستارههایی که خروجیشان به اندازه قیمتشان نیست برآورده نشده است.
این یک نسبیت ساده است، اصلاً پیچیدهاش نکنید.
5- فوتبال، میدان عقلانیت و چیرگی سیاست نیست. رنگینکمان عواطف و حسهای کشف نشده و مکاشفههای بداههپردازانه است. یک جامعه نرم مجازی است برای فراموشی دشواریها و بدوارگیهای جامعه رئال. طبیعتی آسانفهم دارد برای مکاشفهها و تخلیه جنون شیرین یک جامعه وارونه و عصبی. ارتباطی تنگاتنگ هست بین جامعه واقعی و دالانهای پیچ در پیچ «منيوي فوتبال». بدبختی این است که ما همه اینها را قاطی کردهایم. فوتبال، قرار بود مدینه فاضله این جامعه باشد. گریزگاهی برای فرار از ادراک واقعیتهای تلخ اما این زیرمجموعه، اکنون از مجموعه بالادستی خودش سبقت گرفته است. دروغ، ریا، فساد، بدرنگی، کلک و خل و چلی! انگار که «متبوع» از «تابع» خود فراتر رفته است.
در این نمایش ریاکارانه، صدافسوس که «زیباییشناسی» مورد نظر جمعیت عوامگرا هم حتی لحاظ نمیشود. نه از ماکت خلسهآور فوتبال دسته دوم برزیلی خبری هست و نه از ماکت ابتدایی فوتبال انگلیسی.
پس به چه دل خوش کند این جماعت جز اینکه نخبگانش را شماتت کند؟ مگر نه این است که در جامعه رئال آنها، نخبگان دارند دق میکنند؟ خب تکلیف جامعه فانتزی فوتبال هم همین است. کروش این چیزها را نمیداند. ما آدمهایی را کنار دست کروش گذاشتهایم که این چیزها حالیشان نیست. آنها به جای اینکه عوام را با خواستههای تکنوکراتیک کروش منطبق کنند، بیچاره کروش را دارند با خواستههای حقیرانه عوام انطباق میدهند. این خود دردی هولناک است!
43 43
نظر شما