یزدان سلحشور: گرچه به شعر ایدئولوژیک اعتقادی ندارم، اما به روایتی از سر «حُب»، چرا. این شعر، وقتِ بسیار برد و هنوز به عنوان شاعر، دوستاش میدارم اما به عنوان منتقد، معتقدم که بر کار شاعرش خُردهها میتوان گرفت که ناموفق بوده در آنچه که میخواسته و لاجرم، نتوانسته؛ با این همه، شاعر خواست خود را بر علم منتقد تحمیل کرده است!
بر زمین خورد و از زمین بَر شد
سَر نهاد و ز سروران سَر شد
او نمیمُرد... قاتلاش دانست
«یا علی» گفت و کار... آخَر شد
هر که «بینام» دامناش بگرفت
حیلتی کرد و نامآور شد
آن «مُرادی» غریق عشقاش بود
خیر این عشق آخرش شر شد
دل به او داد تا پیاله به دست
پیشِ دلبر دمی دلاور شد
به خدا از علی تمنا داشت
پس به خونِ دلاش شناور شد
عدل گاهی شهید میخواهد
تیغِ بُرّان... حدید میخواهد
گر چه اندوه عرش بیش از حَد
رستگاری به پیشواز آمد
باد سردی وزید، طوفان شد
رعد... از درد، صیحه زد ممتد
کوه در خود شکست؛ میگویند
چشم زمزم به اشک شد در مَد
کوبشِ شوقِ قلب، در کوفه،
تا ابد زد به سینه دست رد
لب فرو بست و چشم، هم آورد
گفتهاند آسمان به سرخی زد
ذکر بر لب حسین بر بالین
دجله بشکست در عزایاش سد
تاس تقدیر تا به چرخ افتاد
چرخ آورد داوِ خود را بد
اله اله از این بلیهٔ سخت
کو سپیدی در این سیاهی بخت
مُردناش هم چو زادناش یکتا
قو به زیباییاش چه بیهمتا
آهِ دریا چو کف به لب آمد!
ماه، با مَد درد خود تنها
ابر در گریه، شاخه... گیسو کَن
برگ در مویه، باد در غوغا
بید، مجنون و شمع، در آتش
رقصِ پروانهسوز، بیپروا
دَرد، در میهمیشه جوشیده است
می، خروشانِ دَرد در مینا
یوسفی گم شده است؛ گرگی نیست
چشم نرگس به راه، نابینا
کی؟ کجا؟ کو کسی هماوردش؟
یک نفر؟ یک جواب؟ کو مَردش؟
مرد، اینگونه زاده خواهد شد
عشق، اینگونه داده خواهد شد
سعیِ بیمروه در صفای جهان
سخت، این گونه ساده خواهد شد
خانهزادِ خُم است می؛ یعنی
شهد... در کعبه باده خواهد شد
پیش آهنرُباش، دل... آهن؟
کوهِ آهن، بُراده خواهد شد
نرسیده به در، لب کوثر
هر سواری پیاده خواهد شد!
مست وصفاش شدم؛ توانی نیست!
جامِ دیگر زیاده خواهد شد؟
نوش بادم که خرقه رهن میاست
من کجایم؟ کجای قصه؟ کی است؟
ذوالفقارش فرود آمد و... بس!
فتح شد خندقِ هر آنچه نفس
مرد افتاد و سایهاش افتاد
لنترانی کشید پا را پس
خلق در «هو» ی خویش پیچیدند
باد در «ها» ی خود دمید جرس
خاک شد آنچه آتشِ جان بود
جان ندانست قصهٔ آن کس
فصل، دیگر شد و به زیر افتاد
میوهٔ تلخِ مردی نارس
کفر پیچید گرد اسلاماش
تیغ، نازکدلانه کرد هَرَس
تا علی باغبان اسلام است
تیغ دارد! ز هرزشاخه مترس
مردی مردمان، دو ساعت و.... هیچ!
بیهده بر شعور خفته مپیچ!
«خویشِ» او مُرد و زخم در دل داشت
خونِ دل در سکوت منزل داشت
بیمحمد به باغبان چه گذشت؟
عطر گُل، حیف! پای در گِل داشت
فاطمه تا به آسمان پَر زد
از ملائک هزار محمل داشت
واعظ شهر، شرع خود خون کرد
شرحه شرحه مگر مسائل داشت
محتسب غرقِ تازیانهٔ خود!
چشم... کو؟ بحرِ زخم ساحل داشت!
چشم بر هم زد و زمان بُگذشت
غمِ او بیغمِ جهان بُگذشت
آب از آسیاب خون آورد
فاطمه کِشت و غم، برون آورد
صاحبان دِرم، کَرم کردند!
خلق، تقدیر خود نگون آورد
شور کردند و تاج بخشیدند
تاج بر سر ببین که چون آورد!
کس مقصر نبود [پیدا بود!]
تختاش ار بخت، باژگون آورد
پیرهن بر سَرِ عَلَم بردند
سامری، گاو، گونهگون آورد
قبله را رو به مکر چرخاندند
عقل هم سجدهٔ جنون آورد
ساکنانِ سکوت رقصیدند
کفر از خانه ارغنون آورد
با خدا، جنگ! رمز: بسمالله!
با که گوید غماش، مگر با چاه...!
مست خواهم چنین به هشیاری
شب به صبح آورد به بیداری
محتسب، وقتِ بادهپیمایی
زخم بر فَرقِ او زند کاری
یار، ساقی و جام، جامِ الست
در حسد... شاهدان بازاری
یار، جان خواهدش نه یک باره!
- «بار دیگر؟» زبان و تن: «آری»
یار گوید: «شهید زلف منی
از گناه نخست هم عاری»
فَر نشان، مستِ سِحرِ سفرهٔ می
جوید از تخت و تاج، بیزاری
با یتیمان، پدر؛ پدر حتی
با اسیران به وقت تبداری
قلب، چون شیر و شهد؛ [شَرمَات باد!
شیرِ حق را جز این چه پنداری؟!]
گَرد بنشست و ماند... بر جا گُرد
عدل با خود، شهید خود را بُرد
تحریر اول: تابستان 83
تحریر آخر: بهار 86
5858
نظر شما