رمان پرمخاطب «برزخ اما بهشت» نازی صفوی با گذشت سالها از انتشار، همچنان پرفروش است، یک داستان ساده و عاشقانه که ممکن است برای هر یک از ما اتفاق بیافتد.

به گزارش خبرآنلاین، رمان «برزخ اما بهشت» نوشته نازی صفوی از سوی انتشارات ققنوس به چاپ دهم رسید. یک رمان با محوریت یک شخصیت زن مانند کار دیگر صفوی «دالان بهشت» که داستانی از زندگی و رنج ها و آرزوهای برخی زنان سرزمین ماست. صفوی خود معتقد است «قواعد و قانون ها در نوشتن باید رعایت شود ولی بدون احساس فایده ای ندارد و اگر نویسنده پشت داستان فکری نداشته باشد یا دردی را نکشیده باشد، نمی تواند داستان جالبی بنویسد.  البته من فکر می کنم آرزو در داستان قشنگ تر از تجربه کردن آرزوهاست، چون در داستان، ما وقت داریم که آرزوها را گسترش بدهیم ولی تجربه ها محدود است... اگر یک کتاب، یک نکته یا یک جمله را در ذهن ما به جای بگذارد، آن کتاب خوبی است و مطمئنا ارزش خواندن دارد. گرچه من سعی می کنم تمام کتاب ها را بخوانم ولی بیشتر آثار آلبادسس پدس و پائولو کوئیلو را دوست دارم.»

 

دو بخش منتخب از کتاب را در ادامه می خوانید:

«چقدر طول کشید که اوضاع کمی آرام شد، نمی دانم. به هر حال از لابه لای حرف های حسام و رعنا معلوم شد که رعنا تصمیم داشته بی خبر بیاید و همه را غافلگیر کند، ولی شوهرش چون طاقت نمی آورد به حسام زنگ زده و جریان را گفته بود و خواهش کرده بود به خاطر رعنا به کسی چیزی نگوید، ولی خودش برود فرودگاه که اگر احیانا مشکلی برای رعنا پیش آمد آن جا باشد. چون پرواز طولانی آمریکا تا ایران و بعد همراه داشتن بچه و بار زیاد ممکن بود برای رعنا دردسر باشد. خلاصه، رعنا توی فرودگاه از دیدن حسام شوکه شده بود و ما هم در خانه از دیدن رعنا شوکه شده بودیم.
...دخترش کیمیا که محکم به گردنش آویخته بود و به طرز وحشتناکی غریبی می کرد، آن قدر سرش را توی سینه رعنا فرو برده بود که هنوز ما موفق نشده بودیم کاملا صورتش را ببینیم. و رعنا برای این که بتواند جلوی دیگران را که به هر ترتیبی سعی داشتند بچه را از بغلش بگیرند، بگیرد، توضیح داد که بچه اش چون آن جا معمولا جز خود رعنا و بهرام، شوهرش، تقریبا کسی را ندیده و مخصوصا جای شلوغ نرفته، کلا همین طور است و غیر از بغل رعنا، بغل کس دیگری نمی رود و طول می کشد تا آشنا شود ...
... بالاخره هم مهشید طاقت نیاورد و گفت:
-تو هم از بچه ت یاد گرفتی غریبی کنی؟!
حسام مهلت نداد رعنا جواب بدهد:
-غریبی نمی کنه، داره فکر می کنه یادش بیاد این جا کی به کی هست، مگه نه؟
و باز هنوز رعنا لب باز نکرده گفت:
-صبر کن خواهر جان! الان یکی یکی معرفی می کنم. – داشت به طرف عمه می رفت – ایشان علیا مخدره عمه مهتاج هستن که حتما معرف حضورتون هستن.
بعد خم شد و به طرزی صدا دار و محکم گونه عمه را بوسید.
عمه با ابروهایی بالا رفته گفت:
-وا!
و مهشید در حالی که چهره اش بی نهایت با نمک شده بود با صدایی آهسته گفت: که اگر جرئت داری بگو معرف حضور نیستن!
همراه خنده رعنا صدای خنده دیگران هم بلند شده بود که حسام ادامه داد:
-ایشان رویا خانم، خواهر بزرگ همراه دو فرزند عزیز زلزله خیزشون پویا و سینا هستن و ایشان هم شوهرشون آقای مهندس کاشفی که در امر بساز و بندازی در این چند ساله ره صد ساله پیموده ن.
بعد بلفاصله، دست به سینه، کمی خم شد و گفت:
-خیلی چاکریم!
به محض این که رویا که از خنده نفسش بند آمده بود خواست حرفی بزند، باز هم حسام با انگشت لعیا را نشان داد و گفت:
-ایشون هم خواهر بزرگ تر از قبلی تون هستن که اگه یکخورده فکر کنین، تصویرشون دوباره به خاطر ملوکانه تون خطور می کنه که همراه شازده خانم ها پریوش و پریچهر و یگانه ولایتعدشان، پیروز خان تهرانی اصل، امشب محض خاطر شما تا الان بیدار موندن و تا تونستن به مادر عزیزشون غرولند کردن.
بعد در حالی که دست به سینه، نیمچه تعظیمی رو به شوهر لعیا می کرد گفت:
-جناب آقای پرویز خان تهرانی اصلی هم که معرف حضورتون هستن اگه فراموشتون هم شده به خاطر شریفتون یه خورده فشار بیارین، اون وقت یادتون می آد که طلاهایی که بابت عیدی و زایمان و تولد و زن گرفتن پسر همسایه و پاتختی دختر همسایه تون به خدمتتون ارسال می شد از زحمات بنده و جیب حاج آقا و ویترین مغازه ایشون بوده.
عمه گفت:
-یه کاره! حالا ببین نصفه شبی چه تیاتری در می آره؟ خوب ننه این ها رو خودش نمی دونه؟!
...

حسام خندان ادامه داد:
-و ایشان که دیگه چشم هاشون را با کمک چوب کبریت هم نمی شه باز نگه داشت، شوهر دخترخاله شما ماهرخ خانم ناظم الا طبا هستن که سرپیری تازه از سر چشم همچشمی با شوهر عزیزشون و فرزندان رشیدشون، آقا کیوان و کیارش خان، دوباره رفتن اکابر و شروع کردن به درس خوندن و در همین رابطه قراره ما یک جایزه نوبل یزدان ستایی خدمت آقای احمد میری، استاد شریف دانشگاه، تقدیم کنیم که بالاخره یکی هم از نسل یزدان ستا با فاصله ای بسیار دور از گهواره به سراغ دانش رفته.
بعد همان طور که پشت سر شوهر مهشید می رفت که از خنده بی صدایی که می کرد صورتش سرخ شده بود، گفت:
-ایشان رو هم که حتما می شناسید، مرد محترم و با نفوذ بازار فرش فروش ها، جوانمردی که با به جان خریدن مصیبت – اشاره ای با نمک به مهشید کرد – صاعقه خانواده یزدان ستا را تحمل می کنن.
مهشید که خودش هم از خنده ریسه رفته بود، پرتقالی را که جلویش بود به طرفش پرت کرد، که اگر حسام توی هوا نگرفته بود، احتمالا توی سر شوهرش می خورد، ولی حسام که دست بردار نبود پرتقال را گرفت و سریع ادامه داد:
-خواهر جان، در ادامه معرفی خاندان باید دعا به جون فامیل های مادری کنیم که خواهر اعظم، مینا خانم و دخترخاله عزیز اعظم، مهتاب خانم را در ولایت غربت و خاک پربرکت نصف جهان نگه داشتن، اگه نه واقعا عرق شرم از دور و درازی این خاندان جلیل به جبین وامق و عذرا و لیلی و مجنون زمان می نشست.
و دستش را دور گردن عمو و پدر انداخت و به مادر و خاله اشاره کرد و صورت هر دو را بوسید...
***

حسام گفت:

- چرا؟ چون می گم باید عاشق زنم باشم؟ که هیچ چیز زنم رو با کسی مقایسه نکنم؟ که اگه زنم اونی که می خوام باشه، نوکرش می شم؟!

مهشید چشم هایش را گشاد کرد:

- بله بله؟ چشمم روشن! الان عمه رو صدا می کنم دمار از روزگارت در بیاره. توی چشم ماها، پرو پرو می گه نوکری زنم رو بکنم. عمه کجاس زن ذلیلی نور چشمیش رو ببینه، آرزو از دلش در بیاد؟!

حسام خندید، از جایش بلند شد و گفت:

- نوکری؟ به قرآن اگه من یه روز زن بگیرم و زنم اونی که می گم باشه، به خدا بگه این مهشید رو بکش، می گم چشم!

همین که مهشید خواست جواب بدهد، خاله عصبی گفت:

- اینم شانس ماست! دخترامون که می خوان شوهر کنن، پسرای مردم نمی دونن عاشقی چیه، چه برسه به نوکری! پسرمون که می خواد زن بگیره باید نوکر بشه، عاشق بشه، پس فردا می گه شاعرم بشه!

حسام گفت:

- ئه ئه... مگه نگفتم؟! راست می گی ها مامان! رعنا، شاید همین که مامان می گه بهتره، هر وقت تونستم برای کسی دوباره شعر بگم، معلوم که...

مهشید صدایش را کاملا پایین آورد و رو به من و رعنا گفت:

- خب بچه ها این حرفا دیگه به عمر ماها کفاف نمی ده، حرف های قرن آینده هم که به ما مربوط نمی شه، ولش کنین، بیاین حرف خودمون رو بزنیم.

از خنده ما حسام برگشت:

- چی گفتی مهشید؟ جان حسام چی گفتی؟

مهشید با شیطنت گفت:

- راستش رو بگم؟

حسام سرش را تکان داد، مهشید گفت:

- گفتم، دیگه زن گرفتن تو به عمر عمه که هیچی، خودت هم که به جهنم، به عمر ماهام کفاف نمی ده، اتفاقات قرن های آینده هم که به ما مربوط نیست

حسام خندید و گفت:

- می خوای جمله اولت رو به عمه بگم حکم تیرت در بیاد بنده خدا که بفهمی چی به عمر کی کفاف نمی ده؟!

بعد از آن هم رو به خاله که همچنان غرغر می کرد، گفت:

- آهای، خانم خانما! یه جوری حرف می زنی انگار تا حالا همچین حرفایی نه دیدی و نه شنیدی. چطور وقتی پسر مردم برای خود شما عاشق و نوکر می شه، از شانس حرف نمی زنین و آب از آب تکون نمی خوره، نوبت دختر مردم می شه، بدشانسی شماست و بداقبالی ؟! اون روز که بچه مردم رو که بیچاره اومده بود یک زیارت بکنه، کت بسته کشیدی اصفهان، اونم نه یک کلاه، دو تا کلاه مادام العمر برداشتین، فکر نکردی عجب شانسی دارین، نه؟

مهشید گفت:

- حالا نه که خیلی حاصل خوبی داشته!

حسام متحیر و متعجب گفت:

- حاصل خوب نداشته؟!

- نه دیگه، ایناها، یکیش تو.

حسام گفت:

- آهان، می شه بفرمایین خود شما توی این معادله کجایین؟

مهشید غش غش خندید:

- اونش به جنابعالی مربوط نیست. تو اصل قضیه رو بچسب. من می گم توی خانواده ای که مادر اصفهانی از خانواده هنرمند و شاعر زن پدر تهرانی چرم و روده ساز بشه، اونم کجا توی مشهد، حاصلش یه تحفه ای مثل تو دیگه!

صدای زنگ در و آمدن پدر و عمو بحث آن ها را نیمه تمام باقی گذاشت و صحبت به فردا که چهارشنبه سوری بود کشیده شد. من و رعنا از جا بلند شدیم و سر و صدای مهشید و حسام را پشت سر گذاشتیم و رفتیم بالا، کم کم موقع خواب کیمیا شده بود.»

 

 

ساکنان تهران برای تهیه این رمان پرمخاطب کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، تلفنی سفارش خرید بدهند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 232790

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 2 =