به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اواخر فروردین ماه ۱۳۴۶، یکی از بیگبنگهای دنیای سینما فیلم تازهی چارلی چاپلین هفتادوهفتساله و البته آخرین اثر او با عنوان «کنتسی از هنگکنگ»۱ بود؛ نخستین فیلم رنگیِ چاپلین با بازی دو هنرپیشهی مطرح سینمای جهان مارلون براندو و سوفیا لورن. این فیلم که به لحاظ تجاری موفق نبود، در آن روزها در تمام نشریات مهم جهان مورد بررسی قرار گرفت و موجی از مخالفان و موافقان کارگردان آن را به راه انداخت؛ شماری از او تمجید میکردند و گروهی دیگر به باد انتقادش میگرفتند. در همین روزها ریچارد مریمن یکی از روزنامهنگاران مطرح آمریکایی به سراغ چارلی چاپلین رفت تا دربارهی فیلم تازهی او و بازخوردهای پرشمار آن با او گفتوگو کند. این گفتوگوی مفصل در مجلهی لایف منتشر و کمی بعد مهدی قاضی چکیدهای از آن را برای روزنامهی اطلاعات ترجمه کرد. آنچه در پی میخوانید بخشهایی از گفتههای چارلی چاپلین در همان مصاحبه به نقل از اطلاعات (۲۶ و ۲۷ فروردین ۴۶) است:
اگر مارلون براندو فکر میکرد مسخره است انتخابش نمیکردم
انتظار من قبل از نمایش هر فیلم مانند شخصی است که محکوم به اعدام شده باشد؛ روزهایی مایوسکننده و کسلآور میباشند و شخصی به سن و سال من هرگز راضی نخواهد شد این روزها را بیهوده از دست بدهد. من میخواهم هر لحظه از عمرم را زندگی کرده باشم و این همان است که من مدت پنجاه سال به آن عمل میکنم و اطمینان دارم که بهترین کاری است که میتوانم انجام دهم ولی شما شک دارید شاید هم من اشتباه میکنم و شاید هم اصلا چیزی نمیدانم.
تنها مردم هستند که ناخودآگاه دربارهی فیلمها داوری میکنند و قضاوت آنها درست است. تودهنی آنها بسیار ملایم است در حالی که یک منتقد خشمگین میشود، یک ستون از روزنامهای را با حملههای ناجوانمردانهی خود پر میکند. راستی که بشر چه موجود وحشتناکی است. مردم فقط با گفتن «فیلم خوبی نیست، ولش کن به دیدنش نمیارزد.» پیکار خود میروند.
کمدی ذاتا چیزی است که از خود مردم سرچشمه میگیرد و زمانی که این عمل را برای مردم را بازگو میکنم به خودم میگویم: «طبیعی باش» به خاطر دارم صحنهای را که سالها پیش اتفاق افتاد؛ دو مرد ریشو گوشهای مقابل هم نشسته مشغول خوردن ناهار بودند واضح است که من هم یک سبیل مصنوعی داشتم. دستم را در ظرف یکی از آنها فرو کردم و با ریش دیگری پاک نمودم. این کار زیاد هم خندهدار نبود، یک دیوانگی است که اتفاقا تماشاچیان هم آن را دیوانگی محض میدانند. ولی من این عمل را چنان طبیعی بازی کردم که تماشاچی را به اشتباه انداختم به طوری که آنها تصور کردند که این کاری است غیر از دیوانگی و این احساس کمدی است. به عبارت دیگر آنچه که معقولانه به نظر میرسد واقعا دیوانگی است و اگر بتوانیم این را کمی هم زننده جلوه دهیم، توانستهایم چیزی عرضه نماییم که تماشاچی آرزومند دیدن آن میباشد.
فیلم «کنتس» اولین فیلمی است که من آن را با حقیقت مخلوطش نمودهام. با صحنههای حقیقی و با هنرپیشگان واقعی دو سال وقت صرف شده تا صحنههای مسخره و خندهدار این فیلم را بسازم تا جایی که نقصی در آنها وجود نداشته باشد. معذالک در موقع فیلمبرداری هر وقت میدیدم هنرپیشهای سعی میکند مسخره جلوه کند، از آن جلوگیری میکردم.
مارلون براندو ضمن اینکه یک قیافهی معمولی ارائه میدهد و حالتی از مسخرگی در او دیده نمیشود میبینیم که شوخ و خندهدار جلوه مینماید. اگر او فکر میکرد که مسخره است من هیچوقت انتخابش نمیکردم. هر صحنهای که بازی میشود باید با واقعیت کاملی توام باشد و به همین جهت است که فیلم کنتسی از هنککنگ از تمام فیلمهای دیگر من خندهدار است.
هرگز به حقیقت علاقهای نداشتهام مگر اینکه بخواهم داستانم را باورکردنی جلوه دهم. ساختن یک چیز واقعی از یک امر غیرواقعی، هیپنوتیزم کردن تماشاچی برای بلعیدن صغری و کبریهای من است. روزی تصمیم گرفتم که اساس فیلم «روشناییهای شهر»۲ را بر دختری بنا کنم که کاراکتری مانند خود من داشته باشد ولی بعد دیدم که باید موقعیتی فراهم نمایم تا باورکردنی باشد و این تقریبا غیرممکن بود.
افکار و عقاید چیزهای کهنهای میباشند خیلی هم کهنه، هوش هم چندان چیز جالبی نیست و بدبینی همان چیزی است که بیشتر مردم در مورد حقیقت اشتباه میکنند. خوب، این بیشتر شبیه زندگی است. ولی زندگی هم مردن یکی پس از دیگری نیست.
اخیرا فیلمی دیدم به نام «کی از وریجینیا وولف میترسد؟»۳ خوب درست شده بود ولی شما نمیتوانید بگویید که نسبت بازیکنان تا چه اندازهای طبیعی است. آن فیلم بیشتر در مورد یک معمای زندگی میباشد این فیلم میخواهد نشان دهد که انسانها باعث رنج یکدیگر میشوند و این امر همیشه صادق نیست. به هر حال اگر هم این فیلم خوب بود من زیاد هم خوشم نیامد زیرا تا آنجا که ممکن بوده سعی شده زندگی را بد و زشت جلوه دهند.
اگر ما زندگی را زیر میکروسکوپ قرار دهیم میبینیم چیز بسیار وحشتآور و ترسناکی میباشد. بنابراین ما مجبوریم به داستانهای خیالی رو آوریم و این مسئله به ما روحانیت میبخشد. به عبارت دیگر زندگی بدون خیال مانند این است که کسی را در زندانی در زیرزمین زندانی کرده باشیم. بشر موجود مسخرهایست، مخصوصا اگر در یک موقعیت عجولانهای قرار گرفته باشد. یک صحنهای را در تلویزیون تماشا میکردم که خیلی خندهدار مینمود، صحنهای از مردم بود با تمام واقعیت موجود. صحنه راجع به سناتور کندی بود که در میان جمعی اینچنین سخنرانی میکرد: «خیلی خوشحالم از اینکه شما از دیدن من خوشحالید و میخواهم بگویم که باید به فلان و فلان رای بدهید.» تمام مردمی که دورادور گرد آمده بودند سعی میکردند تا پیراهن او را از توی شلوارش بیرون آورند. او حتی برنمیگشت و فقط پیراهنم بیرونآمدهاش را توی شلوارش میکرد. خیلی مسخره بود چون مردم فقط یک یادگاری میخواستند. او نمیخواست که پیراهنش را از تنش درآورند، همچنین نمیخواست هیاهوی بزرگی ایجاد شود.
شاید کمدی توام با تراژدی طبیعت دوم من باشد
شاید تحت تاثیر زمان کودکیام، کمدی توام با تراژدی، طبیعت دوم من شده باشد. برای مثال شقاوت قسمت اساسی کمدی است و ما از آن جهت به آن میخندیم که گریه نکرده باشیم. در فیلم کنتس من عمدا از صحنههای خیلی خندهدار جلوگیری کردم زیرا میدانستم بدون این قبیل صحنهها هم میتوانم ایجاد شوق نمایم.
فکر میکنم آنهایی که میخواهند کاراکترهای فیلم را عمیقا از طریق روانشناسی بررسی نمایند در اشتباهاند چه باعث از بین رفتن این شوق خود میگردند. من نمیخواهم دربارهی عمق هر مطلبی موشکافی کنم زیرا معتقدم زیاد هم کار جالبی نباشد.
فیلم کنتس برای من یک ماجراجویی کامل بود؛ زیرا ستارگان این فیلم را قبلا راهنمایی نکرده بودم. من همیشه برای خودم هنرپیشهی هنرمندی بودهام و آنچه را که دوست داشتهام انجام دادهام؛ ولی در این فیلم هوس سیرابنشدنی برای ارضای خاطر لورن و براندو داشتم و احترام آنها را بیشتر از هر چیز دیگر میخواستم. همچنین دریافتم که این ستارگان هنرمند در مورد توانایی و قدرت خود در انجام نقشهای محوله ترس بینهایتی دارند و سلب اطمینان آنها بسیار کار سادهای بود. میبایستی در مورد آنها بیشتر دقت میشد و البته این به دلیل شخصی نبود چه کار کردن و یا نکردن در استودیویی برای من فرق زیادی ندارد.
یک درصد از کارهای مارلون براندو خوب از آب درمیآمد
مارلون براندو یک هنرپیشهی خوب و استثنایی است. او دارای کیفیت و شخصیت غیر قابل توصیفی است. با وجودی که استعداد از سر و رویش میبارد، کارهای زیادی انجام میداد که من دوست نداشتم. و اتفاقا یک درصد از کارهایش خوب از آب درمیآمد. کارهای جزئی که او از خود نشان میداد در نظر کارگردان مخصوصا شخصی مانند من بزرگ و بد نمودار میشد.
او زنی را در صندوقخانهی خود پیدا میکند. زنی که شب قبل او را دیده و خیلی مودبانه با او صحبت کرده است. در این صحنه تنها کاری که براندو میبایستی انجام میداد رفتاری در نهایت بزرگمنشی توام با یک نوع حالت دوریگزینی. در حالی که او این کار را نکرد و با حالتی عصبانی گفت «در قفسهی من دنبال چی میگردی» اینجا بود که من در وضع بدی قرار میگرفتم و به خود میگفتم آیا صحیح است که شخصیت او را با دستورات خود لگدمال کنم. نه، بهترین راه این بود که او را به حال خود گذارم. و وقتی هم که این کار را میکردم میدیدم که فقط یکصدم از کارهایش خوب از آب درمیآید.
فکر نمیکنم که براندو و یا سوفیا لورن ارزش نوشتهها و پیسها را فهمیده باشند؛ ولی من فهمیدهام زیرا یک هنرپیشه هستم. خودم آن را نوشتهام. وقتی که انسان پنجاه سال در این مورد تجربه داشته باشد بدون شک چیزهایی دربارهی نوشتهها و پیسها درک کرده است.
شخصیت مردم بر آکروباتبازی دوربینها ارجح است
با وجود این هر وقت من فیلمی میسازم، عدهای از همکارانم میگویند: «اوه، باز هم چارلیِ پیر، تکنیک او از مد افتاده، دیگر حاضر نخواهیم بود با چرخاندن دوربینها به بالا و پایین باعث صدمه زدن به چشمهای مردم شویم.» در حالی که فکر میکنم شخصیت مردم بر آکروباتبازی دوربینها ارجح باشد.
معتقدم که مردم طالب سادگی میباشند. دنیای ما بیاندازه پیچیده و بغرنج شده است. تا جایی که این پیچیدگی بر روح مردم اثر گذاشته است و تنها همین عکسهای متحرک است که باید سادگی را عرضه نمایند. و اگر هر لحظه از این فیلم (کنتسی از هنککنگ) را در نظر بگیریم میبینیم حقیقت سادهای که مردم طالب آناند در زیر چیزهای پیچیده و شلوغ پنهان گردیدهاند.
کارگردان موفقی بودهام
فکر میکنم قبل از اینکه هنرمند خوبی باشم، کارگردان موفقی بودهام. شاید این امر، به آن علت است که هر هنرپیشه، بدون در نظر گرفتن مقام آن، مقداری شک و دودلی دربارهی توانایی خود در مورد عرضه نمودن رلهای محوله از خود نشان میدهد.
من چندان علاقهای به هنرپیشگان سینما ندارم زیرا خوب میدانم که وسایل جدید سینمایی بهخوبی میتواد یک مرد را به اوج شهرت جهانی برساند و با درآمدی سرسامآور. برای مثال مرلین مونرو را در نظر بگیریم او هم مانند صدها دختر زیبای دیگر بود. این سینما بود که باعث گردید شهرت او به اوج افسانهها برسد.
در سال ۱۹۱۴ به هالیوود و «کیستون» رفتم، جوانی بودم بیستوچهارساله که به نظر ۱۸ ساله میآمدم. جوانی خام و عصبی به اضافهی یک روح کمیک. چیزی در نهاد من بود که مرتب به من میگفت: «خودت را نشان بده» در استودیوی کوچکی که بعدا در کالیفرنیا ساختم دنیایی که فقط به خودم متعلق بود به وجود آوردم، یک دنیای خندهآور. ولی نباید فراموش کرد که بدون داشتن وضعی کسی نمیتواند آدم خندهداری باشد.
وقتی در کیستون بودم خیلی خوب زندگی میکردم. هفتهای ۱۵۰ دلار درآمد داشتم ولی به زودی به ارزش خود پی بردم و بعد از دو سال این مبلغ به هفتهای ۱۰ هزار دلار رسید با انعامی برابر ۱۵۰ هزار دلار. البته تا آن موقع خواب چنین پولی را هم ندیده بودم.
گذشته را فراموش نکردهام
زمانی را که در نیویورک بچهی فقیری بودم، با روزی سه مرتبه نمایش در تروپ «کارنو» با هفتهی ۷۵ دلار اجرت از یاد نبردهام. در آن موقع هر وقت بیکار میشدم در خیابان پنجم نیویورک به قدم زدن میپرداختم. همیشه پیش خود مجسم میکردم که ساکنین خیابان پنجم چطور زندگی میکنند. تا اینکه مدتی بعد خودم یکی از آنها شده بودم زیرا همیشه زندگی اشرافی را با آن تشریفاتش دوست داشتم.
بهجز فیلم کنتس، «روشناییهای شهر» بهترین اثرم میباشد. همان فیلمی که دختر مقابل من میبایستی رل یک کور گلفروشی را بازی کند، دختری که توانست بهخوبی از عهدهی رلش برآید. در فیلم «جویندگان طلا»۴ تقریبا کسی با من موافق نبود چون فکر نمیکردند بتوان صحنههای خندهداری را در مناطق سردسیر قطبی و آلاسکا به وجود آورد صحنهای را که من مجبور میشدم از گرسنگی بند کفشم را بخورم این شبهه را برایم پیش آورده بود که ممکن است کمی غیرطبیعی جلوه کند؛ ولی بعد دیدم در موقع گرسنگی امکان هر کاری وجود دارد. همان چیزی که با آن آشنایی کامل دارم.
در فیلم «دیکتاتور» مطالعهی چندانی دربارهی زندگی خصوصی هیتلر نداشتم فقط از حرکاتش، از فرامین و اوامرش، از گره کردن مشتش فهمیدم که این مرد نباید به خودش زیاد هم اطمینان داشته باشد.
هنوز احساس پیری نمیکنم و هر لحظه که به آینده نگاه میکنم احساس شوق و ذوق در من به وجود میآید. در این سن و سال از زندگی بینهایت لذت میبرم. در ضمن چیزهای زیادی هم از دست دادهام، مقدار معتنابهی ترس.
از نظر خصوصیات اخلاقی در درجهی اول خیل خجولم و بعد بیاندازه مشغول. مردم معمولا فکر میکنند که خیلی غمگینم، در حالی که اینطور نیست. شاید در جوانی اینطور بودهام. زیرا در تمام دوران زندگیام به جز این بیست سال اخیر همیشه احساس تنهایی میکردم. آنچه که همیشه مرا سر پا نگاه داشته کار میباشد، همان چیزی که بیشتر از هر چیز دیگر به آن اهمیت میدهم. اگر بهتر از کار چیز دیگری وجود داشت مطمئنا آن را دنبال میکردم ولی خوب میدانم که تنها کار کردن است که مرا تا به حال سر پا نگه داشته و به همین جهت میباشد که به آن اهمیت میدهم. حقیقتا هم اهمیت میدهم.
۱- «آگدن» (براندو)، دیپلمات میلیونر آمریکایی در یک گردش دریایی به هنگکنگ میرود و شبی را با «ناتاشا» (لورن)، کنتسی مهاجر اهل روسیه میگذراند. در بازگشت به کشتی، میفهمد که به عنوان سفیر آمریکا در عربستان سعودی انتخاب شده و به دلایل سیاسی تصمیم میگیرد دوباره با «مارتا» (هدرن)، همسرش که قصد طلاق داشته، آشتی کند. اما خیلی زود میفهمد که ناتاشا خودش را در کابین او پنهان کرده تا بدون گذرنامه، همراهش به آمریکا بورد. آگدن که تحت تاثیر سرگذشت غمناک ناتاشا قرار گرفته، با اکراه او را میپذیرد و قایمباشکبازی برای پنهان نگه داشتن ناتاشا آغاز میشود و طی آن، این دو به هم دل میبندند. بالاخره، آگدن تصمیم میگیرد که بهترین راه برای ورود ناتاشا به خاک آمریکا، ازدواج او با پیشخدمتش، «هادسن» (کارگیل) است. اما وقتی کشتی به هاوایی میرسد و مارتا سوار میشود، ناتاشا در هیأت شناگران محلی، از کشتی به دریا میپرد و آگدن بین دوراهی زندگی سیاسی همراه مارتا و رابطه با ناتاشا میماند. اما سرانجام ناتاشا را انتخاب میکند. – مجلهی ویستا
۲- ساختهی ۱۹۳۱ با بازی چارلی چاپلین، ویرجینیا چریل، فلورنس لی، هری مایرز. این فیلم از احساسیترین فیلمهای چارلی چاپلین دانسته شده که ماجرای عاشقانهی ولگردی کوچولو با یک دختر نابینا را به تصویر میکشد. «روشناییهای شهر» از نگاه بنیاد فیلم آمریکا بهترین فیلم جهان در زمینهی کمدی رمانتیک به شمار میرود.
۳- «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» ساختهی ۱۹۶۶، فیلمی سیاه و سفید به کارگردانی مایک نیکولز است. «فیلم اسلایسی است از زندگی زن و مرد میانسالی به نام های جورج و مارتا که زندگی خود را عاشقانه آغاز کردهاند اما در حال حاضر مشغول تلاشی خستگی ناپذیر برای ترور شخصیت یکدیگرند. دو شخصیت دیگر نیز در داستان حضور دارند نیک و هانی، مهمانهایی که مارتا بی خبر از جورج دعوت کرده دو کاراکتر که حضورشان دستاویزی است برای لایهبرداری بیشتر و نشان دادن هرچه بهتر وجوه دیگر شخصیت کاراکترهای اصلی و بررسی دقیقتر رابطهی بیمارشان. این واکاوی روانشناسانه همچون لوپ از خانهی این زوج آغاز شده و در همان خانه خاتمه مییابد» - نقد هنر
۴- فیلم بلند صامت، ساختهی ۱۹۲۵، ماجرای فیلم از این قرار است که در سال ۱۸۹۸، تب طلا همه جا را فراگرفته است و همه برای به دست آوردن ثروتی بادآورده به آلاسکا روی میآورد. از جمله چارلی چاپلین، ولگردی تنها که خیلی زود با جویندهی دیگر طلا، جیم گندهه دوست میشود.
۲۵۹۵۷
نظر شما