نیلوفر تو می آید. روسری اش را از پشت سر گره زده. به روی خودت نمی آوری. به روی خودت نمی آوری که آمده اند خانه ات را برایت تمیز کنند تا شاید کمی به خودت بیایی...ـ

به گزارش خبرآنلاین، «یکشنبه» عنوان اولین رمان منتشرشده آراز بارسقیان است که از سوی نشر چشمه روانه بازار کتاب شده است. البته‌ نام بارسقیان قبل از انتشار اولین رمانش به‌واسطه ترجمه‌ها، داستان‌های کوتاه و بلند و نوشته‌هایش در جراید و مجلات ‌آشنا بود.

این رمان ماجرای زندگی جوانی ا‌‌ست که در نوعی بحران هویت به‌سر می‌برد. او نمی‌داند کیست و کجاست و مهم‌تر این‌که چرا هست بنابراین در برهه‌ای از زندگی دست به‌خودکشی می‌زند و مابقی زندگی‌اش را نیز به ‌فکر‌کردن به این اشتباه تباه می‌کند. او نمی‌دانسته چرا زنده است و دست به‌خودکشی زده و بعد از این خودکشی ناموفق هر‌چه فکر می‌کند نمی‌داند چرا چنین کرده است البته در این قضیه دیگران نیز قطعا دخیل هستند. جوان نمی‌تواند با خانواده‌اش ارتباط برقرار کند و حتی دوستانش نیز قادر به درکش نیستند.

بارسقیان درباره این رمان خود اینگونه نوشته است: « «یکشنبه» حاصل ماه‌ها تلاش برای نوشتن احساساتی بود که چند سالی در خودم نگاه‌هاشان داشته بودم و بهشان اجازه‌ بیرون ریزی‌ نداده بودم. ننوشتن، دو سالی شده بود عادتم چون گمان می‌کردم «حرفی برای گفتن نیست» یا به زبان دیگر «حرفی برای گفتن باقی نمانده.» ولی از آن طرف حسی در من می‌گفت باید بنویسیم؛ باید این ایده‌آلیسیم که «هیچ نوشته‌ای از طرفم نمی‌تواند حرفی برای گفتن داشته باشد» را کنار بگذارم و بنویسیم. تقریباً یادم رفته بود که هر آدمی جهان خودش را دارد و در آن جهان حتماً حرفی برای گفتن پیدا می‌شود. سخت بود اما شروعی به یاد ماندنی داشت چون سراغ کسی رفتم که می‌دانست چطور باید موتور‌های خاموش و در آن زمان از کار افتاده‌ام را روشن کند و بهم اجازه دهد در آزادی تمام هر آنچه فکر می‌کنم «صحیح است» را روی کاغذ بیاورم. پس شروع کردم و به قول تمام اساتید داستان نویسی ابتدا سراغ تجربیات شخصی خودم رفتم. در این مورد از خودم آغاز کردم و سعی کردم تجربیات دو سال ننوشتن و آنچه‌ بر من رفته بود را یک کاسه کنم. سئوالاتی مثل اینکه «کی هستم؟»، «اینجا چه کار دارم؟»، «چند راه برای ادامه وجود دارد؟» را دوباره از خودم پرسیدم.»

یکشنبه

در بخشی از این رمان می خوانیم: «هر روز شبیه یکشنبه است. خاکستری و ساکت. هر روز شبیه وقتی است که چشم هایم را باز نکرده ام. یعنی مثل الان. گرمای خورشید را روی بدنم احساس می کنم. به خاطر همین بود که تصمیم گرفتم کنار این پنجره جا بیاندازم؟ پس آن آسمان و قاب چه؟ نه. چشم هایم را باز نمی کنم. دستم را دراز می کنم و بطری آب را پیدا می کنم. لرزان می آورم جلوی دهانم. می نوشم. گسی دهانم با گرمای آب یکی می شود. هر روز شبیه وقتی است که این شعر لعنتی موریسی خواننده در مغزت طنین می اندازد. هر روز شبیه یکشنبه است، خاکستری و ساکت. هر روز شبیه وقتی است که...صدای در...قفل...خر خر نایلون...ورور دو نفر...چشم ها باز.
«واه واه ببین چه خبره!»
شقایق اولین کسی است که وارد اتاق می شود.
از جایم بلند می شوم و خیره نگاهش می کنم. او هم به من چشم می دوزد، زبانش را درمی آورد و می گوید: «باهات قهرم، دیروز چرا نیومدی تولدم؟»
صدای نیلوفر از آشپزخانه می آید:«شقایق بیا اینجا!»

امری بودن جمله اش را نمی شود با هیچ نشانه تعجبی نشان داد. همین طور مانده ام. از کجا کلید اینجا را داشتند؟ کلیدهایم؟ ساعت چند است؟ ساعت موبایلم یازده و نیم را نشان می دهد. سرم را به دیوار تکیه می دهم و سعی نمی کنم به پچ‌پچ های خواهرانه و این روزها بی مزه آن دو گوش بدهم. برای اینکه آمادگی بدنی خودم را به رخم بکشم از جایم می پرم اما وسط راه دردی در انتهای ستون فقراتم می پیچد. قولنج گردنم را می شکنم بعد کمرم را و بعد نوبت به انگشت هایم می رسد که صدای تیلیکشان را در می آورم. نباید به حرافی های خواهرانه گوش بدهم. باید به نیلوفر نشان بدهم عصبانی هستم تا خیال کند هنوز این طور رفتارهایش برایم مهم است یا مثل دیروز و روز قبل ترش بی خیال باشم؟ شقایق برمی گردد.
«تا نگی چرا نیومدی تولدم، نمی ذارم بیای این طرف.»

حتی یک لبخند زورکی هم روی لبم نمی نشیند. هیچ کاری نمی توانم بکنم جز اینکه به قول خواهرم عین ماست تماشایش کنم. بعد از چند ثانیه یادم می افتد که: «سلام.» می خندد.
«خیلی مسخره ای. من کلا باهات قهرم.»
صندلی را می گذارد سر جایش و نیلوفر تو می آید. روسری اش را از پشت سر گره زده. لباس یک دست سرمه ای اش از کمر به پایین شبیه دامن است. بهش می آید.
«اینو از کجا گیر آوردی؟»
جوابم را نمی دهد و به شقایق اشاره می کند که به آشپزخانه برود. شقایق زبانش را نشانم می دهد و از اتاق بیرون می رود.
«خیلی بهت می آد.»
«پررویی، از حد گذروندی.»
متوجه جدیت رفتارش می شوم. فکر می کنم خیلی وقت است این قدر جدی ندیده بودمش. دلم می خواهد ازش بپرسم چرا اینقدر جدی؟ اما حوصله جار و جنجال ندارم. می گویم: «می دونم.» لبخند می زنم و ادامه می دهم: «تو پررو نیستی که کلیدای منو بدون اجازه برمی داری؟» انگار دست خودم نیست، این حرف از چیزی که می خواستم بگم خیلی بدتر بود. تیز می رود جلو در و دست می کند داخل کیفش. کلیدهایم را درمی آورد و پرت می کند طرفم. کلید را در هوا می گیرم، جلینگش می پیچد در گوشم. من هنوز از جایم تکان نخورده ام. شقایق برمی گردد. یک شلوار جین و تی شرت آستین بلند درازی تنش کرده که تا سر زانوهایش می رسد. موهایش را هم از پشت بسته. روی لباس هایش پر از لکه های رنگ است. یادم آمد؛ اینها لباس هایی اند که موقع نقاشی می پوشید. خبری از جناب سرهنگ نیست. رفته پارک هواخوری؟
«تولد خوش گذشت؟»
«تو که نیومدی.»
«با من چی کار داری، خوش گذشت؟»
«بدون تو همیشه خوش می گذره.»
و می خندد. نیلوفر عوض اینکه ببیند من و خواهرش چه می گوییم، شروع کرده به پیدا کردن شلوار و جوراب و پیراهنم از روی زمین، همه را می گذارد روی میز...می گویم: «تولدت مبارک.» شقایق همینطور که دارد وسایل را کنار می زند، آرام می گوید: «کوفت. بازم گند زدی. دیروز تولدمو کوفتم کردی. اومد همین طوری عین برج زهرمار نشست. اگه بدونی تا صبح مخ منو خورد.» لحنش را خیلی آرامتر از قبل می کند: «کلی گریه کرد...چرا اینطوری می کنی؟ دیوونه ای؟ اون دفعه بس نبود؟»

راه باریکی وسط اتاق باز می شود، دو سر اتاق بهم وصل می شود. صدای شیر آب می آید. «ببین، الان هم اذیت نکن. لباست رو بپوش، خیلی آروم و بی سر و صدا و بدون تیکه انداختن برو تا شب برای خودت بچرخ.»
«آخه کجا برم؟»
«من چه می دونم. هر گوری پیدا کردی.»
در دستشویی باز می شود. نیلوفر چقدر امیدوار است که من زود راضی شوم. ناامیدش نمی کنم. می روم سراغ لباس هایم. وقتی وارد اتاق می شود، یک لحظه چشم در چشم می شویم. خدایا این لباس را کجا تنش دیدم؟
می گویم: «می تونم دست و روم رو بشورم؟»
خواهرها به هم نگاه می کنند.
هر روز شبیه وقتی است که دو تا خواهر از خانه بیرونت کرده اند. می دانی چرا، اما به روی خودت نمی آوری. به روی خودت نمی آوری که آمده اند خانه ات را برایت تمیز کنند تا شاید کمی به خودت بیایی...ـ»

 

ناشران و نویسندگان کشور می‌توانند برای معرفی آثار و تازه‌های خود با نشانی Ketab@khabaronline.ir مکاتبه کنند.

 

191/60

 

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 143101

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۰۴:۲۶ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۵
    0 0
    عالی بود نگارش عالی یک نمایشنامه اجرایی زنده