آرش نصیری: چندی قبل نمایشگاه عکسهای رضا کیانیان برگزار شد. این سومین نمایشگاه این بازیگر مشهور بود که یک نمایشگاهش به صورت گروهی و دو دیگر انفرادی برگزار شد؛ اولی با عنوان «دوباره نگاه کن» برای مجسمههای چوبیناش و این دومی برای عکسهایش که همگی از تنه درخت بودند و با عنوان «تنهایی».
در مقدمه کتابی که برای نمایشگاهش منتشر کرده بود نوشته بود: «دو سه سالی نجاری کردم. منظورم مبل و صندلی و میز و قفسه است». معلوم بود که از بیان این مسئله منظور خاصی داشته که اینطوری روی نجاری و آن هم ساختن مبل و صندلی و میز تاکید کرده و بعد هم از اینکه کجا تحصیل کرده و چه کارهایی انجام داده گفته و در پایان صحبت، از آشناییزدایی گفته است؛ اصطلاحی که خودش میتواند موضوع یک گفتگوی مجزا باشد. گفتوگویی در باب آشناییزدایی.
بگذارید ازآنچه خودتان در مقدمه کتابتان نوشته بودید شروع کنم. آنجا روی آشناییزدایی خیلی تاکید داشتید. البته در کتاب این نکته از زبان همسرتان مطرح شده است اما به هر حال بروشور نمایشگاه شماست. آنچه در مصاحبههایتان درباره نمایشگاه اخیر گفتهاید خیلی مربوط به «آشنائیزدایی» نیست بلکه بیشتر به «آشنا کردن» ربط دارد.
آشنایی آنجا به معنای آشنایی روزمره است.
یعنی شما قصد دارید «آشنایی روزمره زدایی» کنید. در آنجا هم گفتید که «من روزمرهگی را میآشوبم».
بله. الان برایت توضیح میدهم. شما وقتی وارد خانهتان میشوید اصلا میز و صندلی و یخچال و تخت خواب را میبینید؟ اصلا اینها را نمیبینید. در حالی که فکرتان یک جای دیگر است صاف میروید کفشهایتان را یک جا درمیآورید، مینشینید، غذا گرم میکنید، میخورید، بعد لباسهایتان را در میآورید، حمام میکنید و بعد میگیرید میخوابید. هیچکدام از اینها را هم نمیبینید؛ در صورتی که روزهای اولی که آنها را خریده بودی میدیدیشان وحتی میگفتی خیلی خوب شد اینها را خریدیم. نگاه کنید چقدر جالب است؟ ولی بعد از مدتی دیگر نمیبینیشان. چرا؟ چه میشود که ما چیزی را که میدیدیم دیگر نمیبینیم؟ روزمرهگی یعنی همین. میگویم که روزمرگی یک زهری دارد که آن زهر آدم را کور و کر میکند. یا حتی چشایی آدم و همه حواس را از آدم میگیرد. ولی خدای نکرده اگر بروید خانهتان و ببینید کشوهایتان ریخته بیرون و میزتان چپه شده، بلافاصله میبینید؛ چون از حالت روزمرهاش درآمده.
آن موقع لازم است ببینیم، قبل از آن که احتیاجی نبود ببینیم ...
برای چه قبل از آن نمیدیدی و الان میبینی ؟
برای اینکه طبیعی نیست و آن موقع لازم نبود ببینم.
میخواهم بگویم تصمیم نمیگیری که ببینی، بلکه بدون تصمیم میبینی و دنبال علتش میگردی. کشو را میگذاری سرجایش، تخت خوابت را درست میکنی و میزت را میچینی و دو مرتبه همه را میبینی. بعد که همه را میبینی دوباره کیف میکنی. یعنی خانهات را دوباره کشف میکنی. همچنان که آدم همیشه میتواند فرزندش و همسرش را کشف کند مثلا" بگوید چقدر خوشگل میخندد. در صورتی که در دراز مدت آدم یادش میرود. من میگویم که ما نسبت به کل جهان این شکلی میشویم و بعد برای اینکه جهان را دو مرتبه ببینیم باید آشناییزدایی کنیم. یعنی کاری کنیم آنکه میبیند بگوید : «اِ چی شد؟» مثل همان موقع که شما میزتان را چپه میبینید. وظیفه هنرمند این است که آن میز را چپه کند.
یعنی تغییری ایجاد کند که دیگران ببینندش؟
یعنی کاری کند که شما دو مرتبه ببینی. این کار در هر هنری یک شکل است.
پس باز «قاب» مهم میشود. هنرمند قاب میبندد و توجه جلب میکند.
بله. کاری میکند که شما دو مرتبه ببینی. مثلا شما آن چوب کنار ساحل را نمیبینی، اما وقتی به این شکل باشد (اشاره به یک اثر چوب خودشان) شما دو مرتبه آن را میبینی و میگویی چه جالب. من وقتی بازی هم میکنم همینجوریام. ما وقتی میخواهیم راجع به یک شخصیت صحبت کنیم یا بازیاش کنیم، میشود چندجور بازیش کرد. یکی همان جوری است که همه انتظار دارند. مثلا در ذهن مردم، دکتر یک جوری است، معلم یک جوری است، روحانی یک جوری است. یک تصور عام راجع به آنها وجود دارد و بیشتر یک مفهوم است تا یک وجود و حضور. من اگر این شخصیتها را همانجوری که مردم انتظار دارند بازی کنم در لحظه خوششان میآید و به سه شماره هم یادشان میرود. من این کار را نمیکنم یعنی کاری میکنم که آن شخصیت که دارم بازی میکنم خارج از تصور عمومی باشد. یک جزئیاتی به آنها اضافه میکنم که آن جزئیات را همه نمیبینند و همه در تصورشان وجود ندارد. به همین دلیل نقش دیدنی میشود.
البته فکر میکنم این یک نوع بازیگری است و بخش مهم دیگری از بازیگران هم تلاش میکنند و به این قائل هستند که بازی اصلا دیده نشود.
بله. آن هم یک نگاه است ولی من میگویم که ما شغلمان نمایش است و باید چیزی را نمایش بدهیم که قابل دیدن باشد ولی خیلیها میگویند که باید همان چیزی را که وجود دارد نشان بدهیم. آن هم یک نوع نگاه است ولی نگاه من نمایشیتر است. در واقع آنجا هم آشناییزدایی میکنم. در مجسمههایم هم آشناییزدایی میکنم و در عکس هم همین کار را کردم. مثلا تا به هر کس میگویی درخت، یک استوانهی قهوهای میآید در ذهنش و تعدادی لکه سبز که برگهایش باشد. برای همین است که همه در پائیز شگفتزده میشوند چون رنگ برگها عوض میشود. اگر همیشه پائیز بود بهار خوشگل میشد چون تصور را به هم میریخت. من میآیم به آن مفهوم کلی که راجع به درخت در باور عمومی وجود دارد، تکانی میدهم. میگویم، نگاه کن! این هم درخت است میگویی: «اِ راست میگویی ! خیلی جالب است!» همین میشود آشنایی زدایی.
نظر شما