۱ نفر
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۱۸
سوالات دینی مانکجی زرتشتی از قاضی یزد

مقاله حاضر گزارشی است از کتابی با نام اسرار الرضویه نوشته قاضی یزد که از علمای سبزوار بوده است. در این کتاب، اطلاعاتی در باره وضعیت اجتماعی دوره قاجاری دارد، و بخشی از آن، پاسخ به چهار پرسش مانکجی صاحب زرتشتی در باره چند مبحث دینی است. این نوع پرسشها در جامعه قاجاری که به تدریج تحت تاثیر مسائل عصر جدید گرفتار تغییر بوده، هم از حیث سوال و هم جواب جالب توجه و نشانگر لزوم تکاپوی بیشتر محققان دین در ارائه پاسخ های دقیق به سوالات دینی است.

مقدمه: رواج تشکیک‌های کلامی در باره اسلام در دوره ناصری
از جنگهای ایران و روس به این طرف، در حوزه دینداری، و البته بسیار بسیار آرام، پرسشهای تازه ای که منشأ آن اروپا و هند و روس است، میان نخبگان جامعه ایرانی مطرح می شود. در این مسیر، کشیشان و مبشران مسیحی اروپایی هم نقش دارند، اما هرچه هست، ورود یک سیستم تازه فکری در حوزه مسائل دینی است، و قطعا ناشی از تکان های سختی است که پارادایم های فکری ـ علمی موجود در غرب به خود دیده و در اینجا هم انعکاس یافته است. گسترش مناسبات با اروپا، رفت و آمد شمار زیادی اروپایی به ایران که برخی بسیار کنجکاو و دنبال دانستن، تشویق و تحریک نوگرایی هم بودند، حضور مبشران مسیحی که فکر می کردند در فضای تازه، می توانند و امید آن هست که مسیحیت را گسترش دهند، تغییرات آشکار در مسائل علمی و آموزشی، ایجاد مدارس پیشرفته و متفاوت با گذشته، و نیز بازگشت شماری از کارگزاران دولتی از اروپا به ایران و نیز تحصیل کرده های فرنگ، موجد این فضای تازه و مواردی جدید از تشکیکات دینی نسبت به اسلام در جامعه ایران شده بود. مواردی از اشکالات، با نصرانیت و مسیحیت برخورد داشت، مواردی با افکار جدید اروپایی در حوزه حقوق بشر، خدا شناسی، نبوت و اخلاق. گاهی هم میان اینها، یعنی مسیحیت و افکار جدید، نقاط مشترکی وجود داشت، مانند مباحث مربوط به تک همسری که در این سوی، با پرسش مطرح می شد و از این که اسلام اجازه ازدواج یک مرد با چهار زن را داده، سؤال می شد.

این سوالات، غالبا از فقهای بزرگ پرسیده نمی شد، دلیلش این بود که آنها تماس مستقیمی با این افراد نداشتند. در مقابل، مخاطب این پرسش‌ها برخی از علمای شهرها، به خصوص برخی از نویسندگان و یا اهل منبر بودند که در این جا و آنجا مسائل تازه ای را می شنیدند، و مخاطبان آنها، پرسشهایی را مطرح می کردند. البته، برخی از علمای متفاوت هم در این باره مورد پرسش قرار می گرفتند. نمونه آنها، کسانی مانند میرزا محمد اخباری، شیخ احمد احسایی یا حاج محمد کریم خان کرمانی و کسانی بودند که قلم در دست داشتند، و و چون در شمار علمای رسمی نبودند، پرسشگران را با سوالهای متفاوت نزد خود راه داده و برای آنها پاسخ می نوتشند.

منزوی ذیل مدخل «درة ثمین» می نویسد: همان تحفه الامین از ميرزا محمد اخبارى نيشابورى اكبرآبادى (د 1232 ق/ 1817 م). در پاسخ 12 پرسش محمد امين خان فرزند مصطفى على خان كه از همدان برايش فرستاده بود. پرسش‏هايى از همان مسايلى است كه نوانديشان روزگار قاجار با آن روبرو بوده، و ياراى آن را نداشتند از فقيهان رسمى بپرسند، ناگزير از شيخ احمد احسايى و پيروان او مى‏كردند و اينان نيز پاسخ روشنى به مردم نمى‏دادند. اين گفتار در «روضات» به نام «تحفة الامين» آمده و مى‏نويسد: با اين پرسش‏ها مى‏خواهند از اسلام خرده گيرند. [و از همين‏گونه است «اسرار الرضويه‏»]. پرسش 1ـ وحى جبرئيل به پيامبر چگونه بوده؟، 2ـ عزرائيل هستى جدايى است يا جنبه‏اى از انسان، 3ـ جبرائيل و ميكائيل و اسرائيل چه جنبه‏اى دارند؟، 4ـ هركسى پيامبر و شيطان خاص خود را دارد؟، 5ـ آيا مهدى يك فرد معين است؟ 6ـ حشر اجسام در رستاخيز، 7ـ مردمان بد و ملعونان آفريده خدايند، 8ـ از شهادت پيشوايان چرا بايد متالم شد؟، 9ـ «خلود» كفار با «فناى» جهنم چگونه سازگار است، 10ـ معراج جسمانى چگونه بود؟، 11ـ لذّت‏ها و عذاب‏هاى جسمانى روز رستاخيز چگونه است؟، 12ـ آيا مى‏شود وقتى تكليف از انسان برداشته شود؟» (فهرستواره كتابهاى فارسى، ج‏9، ص: 287).

البته همه این سوالات، مربوط به عالم فکری جدید نیست، اما هرچه بوده، حس پرسشگری تازه ای را پدید آورده است. برخی از سوالات، مشابه موارد قدیمی است که در قرن اولیه هم مطرح بود، اما برخی دیگر، تازه است.

آثاری در دفاع از دین در نیمه دوره ناصری
مرور بر کتابهای تألیفی در نیمه های دوره ناصری به بعد، نشان می دهد که دهها اثر در حوزه اصول دین نوشته شده است. البته نگارش در این زمینه دینی، همیشه وجود داشته، اما این مقدار نسبتا فراوان، نشان می دهد که نوعی تشکیک و تردید دینی پدید آمده است. می توان تصور کرد که این تردید ها در اثر گسترش رفت و آمدها با غرب، جریان های تبشیری مسیحی در پایتخت یا شیراز و برخی از شهرهای جنوبی، انتشار کتابهای تازه در استانبول یا تفلیس، و حتی پس لرزه های منازعات با بهائیان است. طبعا علما، در مقابل این پرسشها، به فکر مستحکم کردن عقاید دینی مردم افتاده و آثاری نوشته اند. بنیاد این نوشته ها، نمی توانست شاهد تحول تازه قابل ملاحظه باشد، اما این امکان بود که می بایست در لابلای روش های سنتی، برخی از مسائل جدید را هم مطرح کنند. به علاوه، در میان پدیده های عصر نو، گاهی شواهدی هم بر مدعاهای دینی و مذهبی می یافتند که به آنها هم اشاره و استناد می کردند. ضمن آن که، در کشفیات علمی جدید، گاهی مطالب مخالف با تصورات رایج کلامی قدیمی به خصوص در حوزه ای که الهیات ـ طبیعیات به هم متصل می شد، وجود داشت، طرح می شد که آنها باید پاسخگو می بودند. با این حال، غالب آن رساله ها، در چارچوب آثار قدیمی تر کلامی با رنگ و لعاب شیعی دوره صفوی بود. شمار قابل توجهی از این آثار را که اصول دین نامیده شده بنگرید در: فهرستواره کتابهای فارسی، ج 9، صص 99 ـ 115).

این مقدمه کوتاه برای ارائه شرحی در باره کتاب اسرار الروضه است؛ کتابی شامل مجموعه ای از سؤال و جوابها که در سال 1288ق نویسنده با ذوق خود و بر اساس معلوماتی که داشته و از آن دوره با تحصیل و مطالعه به ارث برده، به آنها پاسخ داده است. ما در این مقاله، روی چهار سوال که یک زرتشتی معروف از او پرسیده تمرکز خواهیم کرد. روش نگارش مطلب، یا به عبارتی روش ارائه استدلال در این کتاب، با کتابهای عادی، تا حدودی متفاوت است. او نه شیوه فلسفی یا کلامی و نه صرفا عرفانی دارد، بلکه نوعی شیوه بیان را در پاسخگویی و بحث پیش گرفته، و سعی کرده است مباحث را با تشبیهات و توضیحات، به نقطه مطلوب برساند. روشن است که او دانشمند برجسته ای نیست، اما به هر روی، نفس این که تلاش می کند با شیوه خاصی به مباحث و مسائل، که نمونه هایی را خواهیم دید بنگرد، جالب است. به علاوه این اثر، حاوی برخی از اطلاعات با ارزش از دوره قاجاری نیز هست.

پیش از آن که به بیان و طرح چند سوال و پاسخ های وی به آنها برسیم، سودمند خواهد بود تا مروری بر این کتاب که از زاویه ای دیگر، یک اثر انتقادی از دوره قاجاری به شمار می آید، داشته باشیم. طبعا اطلاعاتی را که درون کتاب در باره مولف و کتاب او هست، مرور خواهیم کرد.

محمد حسن سبزواری رودسرابی و اسرار الرضویه
کتاب اسرارالرضویه، از محمد حسن بن محمد تقی سبزواری است که لقب رودسرابی را هم که به قول خودش از توابع بلوک طبس است، دارد. طبعا طبس در اینجا، جز طبس معروف، و نقطه ای در بیست کیلومتری شمال سبزوار است. رود سراب نیز در فاصله نزدیکی شرق روستای طبس قرار گرفته است.

وی کار اصلی فقه بوده، و مدتی به عنوان قاضی در یزد خدمت کرده است. در نهایت، به خاطر مشکلاتی که در آن شهر برای وی پیش آمده، خائفا یترقب، به طبس گریخته و از آنجا عازم مشهد شده، و این کتاب را در این شهر نوشته است. وی شرح این مطالب را در مقدمه نوشته است: «ارباب ضمائر صافیه را مخفی نماناد که پس از آنکه این افقر عباد الی الله الغنی محمدحسن ابن محمدتقی السبزواری الرود سرابی من قری بلوک طبس، خود را از تاز و تاخت علوم رسمیه بدواً و ختماً فارغ ساخت، به حکم تقدیر مخالف با خواست و تدبیر چندی در دارالعباد یزد، بعد التمکن فی مسند القضا، به لوازم «خُذ الغایات» پرداخت، و بعد مضی برهة من الزمان، بسیاری نشیب و فراز که بر مثابه سوز و گداز بود، او را متذکر و متنبّه ساخت که غایات ملحوظه بر مثابه خود آن علوم، از حلاوت حقیقت و حقیقت حلاوت مبرّا و معرّاست، و صرف عمر در آنها، رجال، کلّ رجال را، نه مبدء ومنتهاست، و واجدین همم عالیه را منظور نظر غیر اینهاست، و شاه بازان اوج سعادت را تنزه از این نحو آلایش، غایة القصوی است، و بلند پروازان طریق عبودیت را داعی نه مسجد اقصی بل مقام قاب قوسین او ادنی است، و عالی نگران را اخذ به مضمون «أطِعنی حتی أجعَلک مثلی» نتیجه زیست در دنیاست، و رفیع منظران را ربوبیّت مکنونه در بندگی، اقصی مُناست». وی در ادامه، با بهانه یاد و ستایش از ناصرالدین شاه و شرح حال خود، گوید در سال 1287 وقتی آن شاه طهران را به مقصد عتبات ترک کرد، در اینجا، کسانی دست تعدی و تطاول دراز کرده و در این مرحله بود که او در یزد، زیر فشار قرار گرفت. چون شاه «از مقرّ سلطنت و طهران روانه زیارت قبّه منوّره عرش را درجه ولیّ خدا گردیدند، و بر حسب فرمایش «اذا تغیّر السلطان تغیّر الزمان» حرکت قطب دائره ایران که مرکز معموره ارض عالم امکان است، منشأ و تزلزل و اضطراب ارکان عوالم و عوالم ارکان آمد». افرادی که به نظر او چنین کردند کسانی بودند که «ثمر کفران را و مضمون فرمایش « وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي‏ لَشَديد» را به عیان محسوس و مشاهَد عامه نوع انسان حتّی المجانین و الصبیان نمودند، و با علم بیان، بیان را عیان و عیان را بیان اهل جور و طغیان ساختند». وی آنان را کسانی می داند که با رفتن موسی، هوادار سامری شده و به گوساله پرستی مشغول گشتند: «دست تعدی و تطاول نسبت به قاطبه زیردستان گشودند». وی می گوید، از آنجایی که مردم یزد، در مقایسه با دیگر بلاد، از جان گذشته نسبت به شاه بودند، در این مرحله بیشتر آزار دیدند: «چون اهل دارالعباده، از قدیم الایام، از مخصوصان دعاگویان دوام دولت علیه و دولت خواهان و ثناگستران و مداحان و جان نثاران و فدویان و از خود گذشتگان محضر بقاء و ابقاء وجود مبارک حضرت ظلّ اللهی، خصوصا این اقلّ اعیان و داعی دعاگویان بودند، بیش از سایر بلاد، به عنایات خاصه پادشاهانه مشمول می آمدند، چون چنین بودند، آنها را در این ایام حال بر مثابه بنی اسرائیل ابتلا به فرعون زمان» مبتلا شدند. او از «میرزا محمد ولی صدر یزدی» یاد می کند که «در شب اول شعبان» کاری کرد که «تا هفت ساعت، آسمان به اظهار سرخی در سمت شمال که طرف خراسان یزد است، بر حالت این تراب اقدام خدّام شریعت مطهّره صادر اول عوالم سرخی گریست، نسبت آن به آنچه به بقیه خلق آن سامان نمود، نسبت قطره است به بحر عمان». او از یزد گریخته و با خواندن دعا و ثنا، توانسته از میان بیابان بلوچ گذشته و گوید که «به سلامت وارد رباط خوان شدم». در آنجا سلطان عالیجاه یعقوب از طرف عماد الملک حاکم طبس، وی را حمایت کرده و او پس از آن همه مصیبت توانسته به آرامشی دست یابد: «بعد الورود، ادنی چاکران و جان بازان اعلی حضرت سلطان عالیجاه یعقوب بیک در آن وادی غیر ذی ذرع بر وجهی مراتب محبت را وانمود نمود، و طریقه عکس و ضدّ آن مردود انس و جنّ را پیمود که کانّه کائنات را از بسیاری تعجب و تحیّر انگشت حیرت به دندان، و بعد الوقوف نوزده شبان روز 27 شهر شعبان از رباط خان، اوّل ماه مبارک رمضان به جنّات عدن مملکت ایران و رضوان ارض مکان دارالتمکن مقرّب الخاقان امیرالامراء دوران، محی و مبقی موسم به سمت وکالت تمامی اهل ایران، جنت مکان امیر حسن خان اعلی جاه سرکار عماد الملک قصبه طبس وارد شدم. عنایات آ ن اعلی جاه را زبان قاصر از بیان، و یعقوب بیک که چاکری از چاکران آن دودمان است، مرآت و عیان آن بیان است». در نهایت، از طبس عازم مشهد شده است: «بعد از زحمات بسیار در 25 شهر شوال مضمون «الناس علی دین ملوکهم» را نصب العین خود ساخته، مهاجراً الی الله، به عزم عتبه بوسی سلطان سریر ارتضا روانه ارض اقدس شدم». [از مقدمه کتاب]. جدای از این در جای دیگری در کتاب، باز وی را مورد انتقاد قرار داده و از روی طعنه می نویسد: «و در این باب، رویه میرزا محمد ولی صدر یزدی را شعار و دثار خود سازید که اقبال به شرعیات و عبادات دینیه را منافی با رضاء مظهر و مظهر خود ابلیس می داند و از رضا و خوشنودی او ذره ای تجاوز نمی نماید. چگونه تواند تجاوز نماید، و حال آن که آنچه ابلیس نمود، به دستور العمل خود او بود و نسبت به خود نخواهد پسندید که در حق ایشان ذی شان گفته شود: أتامرون الناس بالبرّ...» [فریم، 112]

در ادامه، در مقدمه کتاب، شرح ماجرای فرار خود را چنین ادامه می دهد که از نیمه راه، و وقتی که به شریف آباد رسیده، عریضه ای نوشته، پیش فرستاده، تا در ضریح امام رضا (ع) بیندازند. در آن عریضه نوشته است که انتظار دارد مشکلاتش برطرف شود و بر اساس «عادتُکم الاحسان و سَجیّتُکم الکرم» از این سختی نجات یابد. مشکلات وی پس از رسیدن، از نظر مالی ادامه داشته است: «بعد الورود چون آن بلد را از شدت گرسنگی، مصداق «یوم یفرُّ المرءُ من أخیه» دیدم». از این رو «چون چنین دیدم انزوا را جهت خود گزیدم، و در گوشه خفا و اختفا خزیدم، و مترصد جواب گردیدم». در مشهد، مستوفی خراسان آقامیرزا علی قاضی به دید و بازدید وی آمده و میان آنها سوالاتی رد و بدل شده که اساس کتاب اسرار الرضویه شده است. همین اشاره می کند که «کتب فقهیه و اصولیه فن اصلی این تراب است»: «قرب جوار عالیجاه معلّا جایگاه مسند نشین منصب استیفا مملکت خراسان، آقای آقامیرزا علی رضا قاضی به دید و بازدید آمد. در مجلس بازدید حسن سریره ایشان، ذی شأن منشاء افتتاح، این سوال آمد که مبنای این کتاب بر آن است، و بعد از آنکه اثر اجابت و استجابت جلوه گر آئینه دل منزّه از عاجل و آجل گردید، و قلب خود را با صدق فرمایش و انزل السکینة علی قلبه، مشاهده نمودم، خواستم که از کتب فقهیه و اصولیه که فن اصلی این تراب بود»... وی گوید خود را سرگرم نگرش این اثر کرده تا قدری از تأثیر ابتلائات بر خود بکاهد: «محض انصراف از ابتلائات به نوشتن جواب مسئله مسئوله خود را مشغول نمودم» که البته به گفته خودش، درهای حکمت به روی او باز شده و به نقطه ای رسیده است که «خود را از مصادیق «و من یؤتی الحکمة فقد اوتی خیراً کثیراً» یافتم، و مضمون فرمایش «العلم نورٌ یقذفُهُ الله فی قلب من یُحبّ» را رسیدم و به دیده باطن دیدم، و به حقیقت «امسیتُ کردیاً و اصبحتُ عرابیا» برخوردم، و معنی «النّبی الامّی» را دانستم، و ظاهر باطن خود را بر مثابه سنگ بلور یافتم». وی گوید که در مشهد، به لطف حضرت رضا (ع) ظاهر و باطنش پاک شده است: «پس از آنکه به آتش ریاضت و مجاهده، به ارشاد و تعلیم و عنایت و توجه سلطان سریر ارتضا، آن لباس گداخته شد، و تمامی آلایش ناشئه از قبل، این کثیف، از لباس زدوده، بر مثابه آئینه صافیه به اقبال و ادبار او را صفا کامل حاصل آمد، پس از صفا او را حال آئینه و آفتاب گردید، چنانچه آئینه در صورت اصلیه خود، نماینده آفتاب و نیک و بد است، دل را نیز حال چنین است».

وی که نگارش این اثر را هم به لطف حضرت می داند، نامش را «اسرار الرضویه» گذاشته است: «چون کتاب از ایشان است، نام اسرار الرضویه مناسب این جنان و رضوان و گلستان است، و فرمایش «يُريدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُون‏» کاشف از آن است که این کتاب را حال بر مثابه حال ایشان است، چون از آن بوستان است، محبوب القلوب عارفان و دوستان است. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. الحمد لله علی هذه النعمة و المنة بعد المنة بقدر ما احاط به علمه و به الاستعانة و التوفیق، فانّه خیر رفیق». همه این مطالب که گذشت در صفحات نخست این کتاب آمده است.

انتقاد از برخی از دولتمردان قاجاری و اشاراتی به قحطی سال 1288
محمد حسن سزواری در جای دیگری در باره ستمی که از ناحیه برخی از زورمندان در شهر یزد بر مردم و او رفته یاد کرده، و از گروهی سخن می گوید که فکر می کنند غنا و فقر در میان آدمیان، مقدّر الهی بوده، لذا خداوند گروهی را غنی آفریده و گروهی را فقیر. به همین دلیل، رفتاری چون سگ با فقرا دارند، می نویسد: آه چه بسیار عجب است آنچه از ابناء این روزگار و اغنیای این اعصار، به مشاهده این خاکسار و ذرّه بی مقدار محمد حسن بن محمد تقی از بلده سبزوار رسیده و می رسد. پس از آن که در شب اول شعبان 1287 به کید فجار و شرّ اشرار از بلده یزد خالیه از ابرار و اخیار و اهل اعتبار، رسید آنچه رسید، بر وجهی که آسمان آتش بارید، و خون آثار از بسیاری ظلم و جور مَظهر و مُظهر ظلمت مطلقه شجره خبیثه خلفا ... و جهل مطلق الذی منع ابلیس عن سجوده و علّمه القول بأنا خیر منه ....»، و در اینجا فهرستی از خطاهای ظالمان و ستمگران آورده و مصداقش را این قرار داده «.... میرزا محمد ولی صدر، گریست، گریستن گریستن بر یحیی، و سید الشهداء را بعد از نهب اموال و اخراج به نحوی که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده، و سوء رفتار پنج نفر از اکره دوزخ و نار، و خلاصی از آنها و دخول در خاک طبس و وادی ایمن و شمول عنایات خداوند قهّار، و نجات از شدائد و مهالک، و انزال سکینه علی قلبی بعد ما کنتُ خارجاً خائفا یترقّب، وحصول طمأنینه و فراغت بال، از آن زمان الی حال که 26 شهر صفر 1288 می باشد، در هر کجا بوده به نظر اهل اعتبار در این طبقه ارباب ثروت و مکنت و دولت سیر کرده، و حقیقت حال قاطبه آنها را مکشوف ساخته، و آنچه بعد اللتیّا و اللتّی، به وضوح آنجا می دانست که این طبقه در مضمون این فقره از فرمایش خداوند کریم «مَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطْعَمَه‏» که ترجمه فارسی آن این است، آیا ما از مال خود بذل کنیم به گروهی که اگر خدا می خواست اینها چیزی داشته باشند خودش به آنها می داد، چنانچه به ما داده، قولا و عملا، شرکت دارند و اعتقادشان این است که آنها به حسب خلقت، با آن طبقه از محترمین از فقراء مغایرند، و آنها فقر را سزاوار و اینها غنا را. چنانچه همین مضمون را بعض از معتمدین و متدیّنین و اخلّاء و اصدقاء بلده قم، رحمة الله علیه فی حیواته از زبان معلّی جایگاه میرزا علی خلف ملاذ و ملجأ دولت ایران فی زمانه، وزیر الاعظم قائم مقام حکایت نمودند، و مذکور داشت که پس از آن که قائم مقام از باغ بیرون نیامد، و شیرازه آن بساط گسیخت، و آن بناء بعد التشیید و المبالغه فی استحکامه، رو به انهدام گذارد، میرزای مزبور مضمون «علیکم فی الفتن بقم» را نصب العین و پیش نهاد خود ساخته، و به مضمون «و من دَخَلَه کان آمنا» آنجا را مأمن خود ساخته، قرارداد در ایام ابتذال مذکور ساخت که در هنگام استبداد و استقلال قائم مقام در سفر خراسان آنچه را که از سایر طبقات نسبت به خود مشاهده می نمودم، از انواع تزلّل و تواضع و فروتنی و کوچکی و اطاعت و انقیاد چنین می پنداشتم و ذهنی و اعتقادی من شده بود که ما به حسب خلقت با سایرین متفاوت و خلقتاً ما باید عزیز باشیم، و سایرن کوچک و ذلیل، و بر همین اعتقاد بودم تا این اوقات که دانستم آن اعتقاد خطا و خلاف بوده، و آنها بر سبیل عاریه و چند روزه بوده، اغنیاء را نیز اعتقاد همین است، و خلاف این رویه را خلاف رضا و مشیّت حق می شمارند، و با اقبال دنیا حسب الوُسع از انتفاع فقرا به آن مال می نمایند، و مردن آنها را از گرسنگی، ناشی از استحقاق می دانند، و چون این اعتقاد را دارد و واجدند، لهذا خود را در حبس طعام و سایر ضروریات معاشیه مثاب و مأجور می دانند، و این عمل را مایه قرب به مبدأ می شمارند، و خبث فقر را در اثر زیاده از خبث اعیان نجسه مثل سگ و امثال آن می دانند، و با فقرا رفتار خود را را از رفتار سگ و گربه پست تر قرار می دهند». [فریم 94 ـ 95]

کار زشت اغنیاء در قحطی سال 1288
وی در ادامه، پس از شرح این باور اغنیاء و در حالی که این مطالب را در سال 1288 ق که قحطی بزرگ در ایران روی داد، قحطی که کتاب و چندین مقاله در باره آن منتشر شده، اشاره به برخورد اغنیا با فقرا کرده و به سختی از آن انتقاد می کند. نویسنده در دو مورد بحث قحطی سال مزبور را مطرح کرده و در هر دو مورد گلایه از ثروتمندان دارد. در مورد اول (فریم 70) در قالب طرح سوال از خود می نویسد: «این ابتلایی که جهت عامه اهل ایران دست داده، و هیچ چشمی تا کنون که شهر 1288 است [عنوان شهر یعنی ماه نیامده] ندیده و هیچ گوشی نشنیده، و در هیچ کتابی و تاریخ به نظر نرسیده، و ابتلائات زمان بنی اسرائیل با آن که شدیدتر از ابتلائات سایر ازمنه و اقوام بوده، نسبت به این تنگی و قحطی و گرسنگی و سایر ابتلائات واقعه می توان گفت که نسبت قطره است به دریای ملح اجاج، و طوفان نوح را چه جای نسبت است به این طوفان گرسنگی زمان ما، هرچند خلقی باقی نمانده، جز طبقه اعلای از اغنیاء، دیگر کسی نیست و باقی نمانده اند، چگونه باقی می ماندند، و حال آن که مس با گندم و جو یکسان است، و با این حال مجالی از برای این سؤال نخواهد بود، زیرا که عامه فقرا و متوسطین تلف شده اند، ولی مع ذلک بفرمایید و حقیقت حال را مکشوف دارید که از ترک مواسات اغنیا را مؤاخذه خواهد بود و در تلف مخلوق آنها شریکند یا آن که حرجی بر آنها نخواهد بود، و اختیار مال خود را داشته اند، چنان چه حدیث شریف الناسُ مسلّطون علی أموالهم مفید همین است، و فرمایش خداوند کریم «رؤوس اموالکم» کاشف از این است، و چنانچه آنها را تکلیفی بوده بفرمایید که او را معیار و میزان کدام و حد تا چه مقام است، و نیز بفرمایید که هرگاه حکم جهت خلیفه به همان نهج مذکور بوده باشد یا مخصوص خود اوست یا آن که این جماعت از علما که خود را نایب عام می دانند، و پیرایه نیابت خلیفه ارض را به خود بسته اند و خود را احق و اولی به این منصب از سایر طبقات می دانند، آنها را نیز حکم همین است و با مخالفت از این زاکان و دستور العمل که جهت خلیفه سمت ذکر پذیرفت...» (فریم، 70).

وی در جای دیگری باز این بحث را دنبال می کند: «چنانچه در این ایام که به عتبه بوسی امام ثامن ـ علیه و علی آبائه الف الف تحیة و الثناء ـ مشرّف می باشم و از برکات صاحب این قبّه منوّره، به شرف نوشتن این رساله مشرّف آمدم، و به این توفیق موفق گردیدم، آنچه از مشاهده و تظافر اخبار معلوم و محقّق آمد، این است که اغنیا در این قحط و غلا، از فقرا می گذرند، و مطلع می شوند که از گرسنگی مرده، یا دارد می میرد، از او می گذرند، چنان چه از اعیان نجسه گرفتار شده، و به این حال می گذرند و مطلقاً متعرّض او نمی شوند، و از اغذیه لذیذه دیرینه و البسه نفیسه و سایر آنچه متعلّق به عیش کامل است، از هر مقوله نمی گذرند، بلکه در ازدیاد آن می کوشند، و قحط را جنّت خود دانسته، آنچه از اسباب تعیّش که در بساط سایر طبقات یافت می شده، از مس و غیره، آنها را به قیمت نازلی از آنها دریافت می کنند. مس را برابر گندم که بدهند بردارند و الاّ نه. و هکذا نسبت به سایر اجناس، قسمی ابناء زمان ما از ارباب مکنت رفتار می کنند که با هیچ قانون و قاعده وفق نمی دهد، و با رویه همه ملل و نحل و مذاهب مختلفه از یهود و نصارا و بت پرست و دهری مخالف و مغایر است».

شگفتی او این است که اغنیای منتسب به شیعه اثناعشریه این رفتار زشت را دارند در حالی که افرادی از ادیان و مذاهب دیگر، با درویشان و تهی دستان، به خوبی رفتار می کنند: «سوای این طایفه منتسبه به طریق حقّه اثنا عشریه، از طوایف دیگر، رحم به زیر دستان و انصاف و مروّت با درویشان و تهی دستان را مایه عیش خود می دانند، و از اسباب استدامه نعمت می شمارند، و حفظ صحّت و دولت خود را به آن می دانند، و این جماعت بیگانه از رحمت حق ـ جلّ و علا ـ به کلّی این ابواب را به خود بسته اند، نمی دانم این رفتار از نبیّ مختار به ایشان رسیده ،و یا آنکه از حیدر کرار و بقیه هشت و چهار گوش زد ایشان شده! حاشای حاشای هذا بهتان عظیم «و کانوا یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة» «و یطعمون الطعام علی حبّه مسکینا و یتیما و اسیرا» ... یا آن که خواهند گفت از سنن مرضیه خلفا است. هیهات هیهات این افتراء بزرگی است نسبت به ایشان. و یا این که می گویند که کمّلین از فراعنه و جبابره از شداد و نمرود و فرعون و بخت النصر و معاویه و یزید و امثال آنها را دأب و دیدن چنین بوده! العجب کلّ العجب از چنین نسبتی به به ایشان! إن هذا بهتانٌ عظیم». [فریم: 95 ـ 96]

ادامه انتقادات اجتماعی مؤلف
توضیحات وی از نمونه انتقادهای دینی ـ سیاسی و اجتماعی است که در نیمه دوم قاجار در منابع به صورت پراکنده دیده می شود. وی انتقادهای خود را چنین ادامه داده و به برخی از چهره هایی که از نظر وی مصداق این انتقادها هستند، اشاره می کند: «چگونه چنین باشد و حال آن که داعیه الوهیّت و ربوبیّت را پیرایه هستی خود قرار داده بودند، و خوان و بساط خدایی گسترانیده بودند و حال معاویه علیه الهاویه و سایر سلاطین بنی امیه در ریزش معروف و مشهور و ضرب المثل اهل سخا و جود است مگر آن که بگویند که تمامی آنچه از سلف رسیده در کتب ثبت شده و وانمود سیر و سلوک هر فرقه را نموده اند، تماما از قبیل روایت است، و مسلّم نزد علمای رجال این است که «درایة واحدة خیر من الف روایة» و مبرهن در نزد نوع انسان است که عیان مخالف با بیان مقدم بر عالم، عالم بیان است، و با ثبوت این دو مطلب احدی را نمی رسد که باب چون و چرا را نسبت به این قسم از رفتار ما جماعت اغنیا مفتوح سازد، زیرا که میرزا محمد ولی صدر یزدی که تابعین و سلسله کملین از فراعنه و جبارین و قاطبه ظالمین و احزاب شیاطن را نسبت به آنچه ایشان ذی شأن دارا و واجدند، از ظلمت و جهالت نسبت ذرّه است به آفتاب و قطره به دریا، و در این مرحله خاتمیّت مطلقه را دارا، و از بدو عالم وجود، این بحر ملح اُجاج و جوهر تامّه ارض سِجینی بیرق و علم مخالفت نور مطلق و جوهر صافیه اراضی امکانیه علّیینی را برافراشت، و ابلیس و قابیل و شداد و نمرود و فرعون و قارون و سایر از کمّلین از این سلسله شؤونات در تطوّرات ایشان بوده که بر حسب شؤونات و تطوّرات جوهره نبوّت مطلقه در هر مقامی و شأنی بر وجه مناسب آن حال طبل مخالفت را می کوبند، و همّت عالیه خود را در رعایت مضمون «یریدون لیطفئوا نور الله» مبذول می داشت، و تمامی مراتب را بحمد الله بر وجه اتمّ و اکمل طی نمود، نموده، و ابلیس و فرعون و هامان و اوّل و ثانی را از سیئه ای از سیئات خود شمرده، و به اعتقاد خود در هر مرتبه از مراتب، عرقی از عروق شجره طیّبه نبوّت و ولایت را به تیشه ظلم و جفا بریده، و بعد الاطمینان عالم را به ظلمت مطلقه وجود ظلمانی ظاهری خود تاریک ساخته، قدم به این عالم گذارده، و با عامّه ارباب ثروت و دولت و غنا را، به فیض تبعیت خود مستفیض ساخته، مبنای عمل بر این است، و دأب و دَیدن ایشان ذیشان چنین است، و عمل آن جناب در این باب از اقوی البراهین است، و احدی از اولی الالباب را مجال چون و چرا نخواهد بود، چگونه تواند که باشد، و حال آنکه صدر اعظم ایران میرزا آقاخان که در زمان خود، عامه اهل ایران بل کملین از سایر ملک و ادیان را اذعان که ایشان نسخه جامعه تمامی گذشتگانند، و مع ذلک ایشان را نسبت به این وجود چنین به زیر منن است!، و مقرب الخاقان معیّر الممالک الدوله العلیه با آنکه در این سلسله از مراتب حدی را دارا که صدراعظم را به آنجا معیت و ید طولائی که داشت، و در زبان «تبا رک الله احسن الخالقین» و در مقام استیحاش و تعجب بی خود به این مقال سخیف المحال و المحال مترنّم میامد که این نحو از خلقت خود قدرت جهان آفرین است، خود مقرّ و معترف که نسبت جناب میرزا محمدولی صدر به من، نسبت خاتم به نگین است، و با این حال که را مجال چرا و چنین است، این مطلب به من تاب! تعبّد است، چنانچه فقها و علما ظاهر را عمل بر این است بلکه ایشان را سجیه اخذ به آیات مبین است، و مشیّد مشیّت خلاق آسمان و زمین است، و مضمون «ماشاء الله کان و مالم یشاء لم یکن» کاشف از این است، و فرمایش «و ما یشاؤون إلاّ أن یشاءالله» مشیّت همین است. اگر نه این بود که خواست حق ـ جلّ شأنه ـ نیز چنین است، هرآینه آسمان و زمین را رسم رسم بیش از این است، و خلاف رسم آن امارات و علایم این است. گذشته از این، ما سلسله اغنیا در جنب قدرت حق نیستیم الّا کالمیّت بین یدی الغسّال، و با آنکه حال بدین منوال است، چنانچه با خواست حقّ موافق نباشد، هر آیینه آسمان و زمین هر یک اثر خود را ظاهر می ساختند، و با اظهار حبس ما را اثری نبود، و قلوب ما را نسبت به زیردستان مهربان می نمود، چنانچه مهربان نمی شد اغنیا را فقیر و فقرا را غنی می ساخت، و این مطلب در جنب قدرت حق کاری نداشت، و با کمال سهولت ممکن و میسّر است، حال که واقع نیامده بلکه اعراض ما از فقرا و هلاکت آنها مزید اقبال ما گردیده، و ابواب نعمت و ثروت را بیش از پیش نسبت به ما مفتوح ساخته، واضح و ظاهر می شود که هر یک از ما و ایشان به آنچه داده شده ایم از نعمت و نقمت، سزاوار همانیم، و با آنکه قضاء حق جاری بر این است، نصیحت و وصیت محمد اسماعیل خان وکیل الملک الکرمانی را که یکی از اکابر مرشدین و معلمین است، باید به جان و دل خرید، و عمل را بر آن قرار داد، و آن این است که هر وقت دیدی که دنیا پشت به کسی کرد، و از او اعراض نمود، از او گریزان باش و به او نزدیکی مکن که به آتش او خواهی سوخت، و چون ایشان از خردمندگان روزگار بوده اند، و از مصادیق این فرد محسوب می آمده اند،
شخص خردمند هنرپیشه را
عمر دو بایست در این روزگار

با یکی تجربه آموختن
با دگری تجربه آرد به کار

اولی الالباب را بدون چون و چرا، طریقه صواب همین است، با آنکه این فرمایش از عیان به مکانی است که چرا و چه در او نگنجد، بلکه اهل نظر و تحقیق را به تأمل واضح و ظاهر آید که هر یک از دو وصف غنا و فقر، اماره قرب و بُعد بساط ربوبیّت است، و سلسله اغنیا، علی تفاوت مراتبهم و درجاتهم فی الغنا، از مقرّبین اند، و فقرا از مغضوبین و مردودین و مطرودین، چنانچه سلاطین را دأب و دَیدن بر این است، مقرّبین را به افتتاح ابواب قرب و نعمت و دولت و عزّت و ریاست بنوازند، و مغضوبین را به سیاط قهر و غضب و انسداد طرق وصول به آنها و نهب و غارت و استیصال بگذارند، سیر مراتب بندگی مقتضی این است که بنده در هر حال مضمون «عبداً مملوکاً لا یقدر علی شئ» را نصب العین خود سازد و وجهه خودخواستی نبیند، و خواست خود را خواست حق قرار دهد، و چون حق را خواست چنین است، اغنیا را تأسّی ربّ العالمین است، و با این حال نه جای آنکه محتکران ملعونین است، چنانچه اغنیا را نظر به این است، و سرمشقشان از این است. جواب عرض می کنم که هر چند جناب صدر بالاتر از این است، ولی چون معلم ابلیس و سایر شیاطین است، و نقطه مقابل قاطبه انبیا و مرسلین و کافه سلسله کملین است، لهذا عاقل و خردمند و دانا را در قطع و پیمودن این راه لابد از دلیل است، و خود را مفتون مضمون «حب الشئ یعم و یصمّ» ساختن رویه و دأب و دیدن صبیان و مجانین است، و چون بساط احدیّت را دو حزب است، حزب رحمن و حزب شیطان، و با آنکه حال چنین است، رجوع به موازین قسط و عدل سجیّه قاطبه کمّلین و ارباب بصائر و دأب و دَیدن اهل نظر و تدبّر است، و با آنکه احاطه به عرایض معروضه را کفایت از اقامه حجج و براهین است، مع هذا چون مقالات مزبوره از تمویهات و تلبیسات بسیارند، و مغالطات رئیس المفسدین و المرجومین و الملاعین و المنافقین است، تجدید مقال و توضیح این اجمال و کشف قناع عن وجه «ما یحسبه الظمأن ماءا» لازم و متحتّم است؛ لهذا عرض می شود که چنانچه تابعین سلاطین ظاهریه را رسم چنین است و عادت جاری بر این است که کمال قرب را در تشبه به سلطان است، و جمیع صفات که سلطان متّصف به آن است و تمامی حرکات و سکنات صادره از آن و پسندیده پادشاه را در خوردنیها و پوشیدنیها و سایر چیزها کلّا را سلطان صفات و افعال و آراء سایرین می دانند، لهذا طالبین قرب، آنچه را که سلطان واجد و داراست سرمشق خود و نصب العین خود می سازند، و اقتداء و پیروی آن را وسیله قرب و التفات پادشاه می شمارند، و قدم خود را به جای قدم او می گذارند، و بندگی کامل و چاکری تام را در غایت این مطلب می دانند، و خلاف این را از رویّه نوکری بیگانه می دانند. چون حال نسبت به سلاطین ظاهریه و تابعین او بدین منوال است بحکم المجاز قنطرة الحقیقه بساط احدیت را نیز حال چنین است، و تشبه به حق با آنکه «لیس کمثله شی» و در عین بی صفاتی اتّصاف به صفات ذات اقدس احدیت شعار و دثار سلسله کمّلین و طبقه مقرّبین و عباد صالحین است، و قرب و بعد را معیار و میزان همین است. (اسرار الرضویه: فریم 97 ـ 98، صص 178 ـ 186)

پاسخ به پرسشهای مانکجی زرتشتی
اصل ماجرا این است که نویسنده ما می گوید این مانکجی [مانک در لغت گجراتی یاقوت، و «جی» به معنای آقا: maneckji Limji Hataria] که به گفته وی قنصول انگلیس در کرمان بوده، چهار سوال از او پرسیده و او به آنها جواب داده است. این متن را خواهیم آورد. اما پیش از آن لازم است اشاره کنیم که این مانکجی از زرتشتیان هند است که در در نیمه دوره قاجاری، روابطشان با ایران استحکام یافت و بسیاری شان تلاش کردند روابط تجاری و اقتصادی داشته و حتی گاه در اندیشه توسعه افکار و اندیشه های خود هم بودند. طبعا به دلیل تسلط انگلیسی ها بر هند، یکی از راههای ورود آنان به عرصه های تازه، همکاری با آنها بود. مانکجی یکی از افراد مشهوری است که در این پروسه وارد ایران شد و همین جا ماند. شرح حال وی در وبسایت های زرتشتیان به تفصیل و تکرار آمده است. نام اصلی وی مانکجی پور لیمجی پور هوشنگ هاتریا متولد 1813 میلادی / 1228ق است. پدرش در خدمت انگلیسی ها بود و همراه آنان از بندر سورت به بمبئی رفت. وی در جوانی وارد فعالیت های بازرگانی شد. مانکجی علاقه مند به ایران و زندگی در آن جا بود و پس از چند نوبت تصمیم، بالاخره در سال 1233 ق در سن چهل و یک سالگی به ایران آمد. او در ایران تلاش کرد تا وضع زرتشتیان را بهبود ببخشد، و از آنجا که همکار انگلیسی ها بود، با چندین سفارشنامه به ایران آمد. در راه، و در کشتی، با میرزا حسین خان سپهسالار آشنا شد. او در بوشهر پیاده شده، به شیراز رفت و از آنجا عازم یزد شد. مدتی هم در کرمان بود و در آنجا با صوفیان آن دیار از جمله رحمت علی شاه، روابط دوستی داشت. سپس عازم تهران شده و چنان که این منابع گفته اند، ناصرالدین شاه لقب پدر را به او داد. سفری هم به عراق کرد، و در آنجا ملاقاتی با شیخ مرتضی انصاری داشته، چهارده سوال از روابط مسلمانان با زرتشتیان از ایشان پرسید. این منبع ادعا کرده است که «در تمام موارد شیخ مرتضی انصاری ، شكستن حرمت و آزار و اذیت زرتشتیان را حرام دانست و تنها اخذ جزیه یا مالیاتهای شرعی را - با اجازه فقیه هر محل - جایز شمرد». وی از عراق به هند رفت در سال 1281 کتاب اظهار سیاحت ایرانیان را در بمبئی منتشر کرد و مسائل پرسیده شده از شیخ انصاری را هم در آن آورد. سپس به ایران بازگشت و در کرمان، با حاجی سید جواد امام جمعه کرمان و حاجی محمد کریمخان ملاقاتهایی داشت. به گفته این منابع، وی در سال 1307 ق / فوریه 1890 در تهران درگذشت و در دخمه ای که برای خود ساخته بود، دفن شد.

از سوی دیگر، آقای موسی حقانی مقاله ای با عنوان «مناسبات مانکجی هاتریا با بهائیان» نوشته که در ویژه نامه ایام، شماره 29 منتشر شده و فایل پی دی اف آن هم در اینترنت موجود است. اطلاعات ارائه شده در باره وی در اینجا مفصل تر و به خصوص، کارهای وی با انگلیسیان با جزئیات بیشتری آمده است. از جمله آمده است که در یکی از سفرها، با لباس روحانی به هرات رفته و مدتی پیشنمازی هم کرده است. (به نقل از: تاریخ سیاسی افغانستان، مهدی فرخ، ص 166). آقای حقانی وی را در مقام یک جاسوس انگلیس در متون و منابع تعقیب کرده، و از نقطه نظر فرهنگی ، وی را در چارچوب سیاست های احیای ایرانی گری باستانی، مورد توجه قرار داده است. وی در این زمینه، با آخوند زاده هم مرتبط بوده و یک بار به او گفته است که او مشکلش را با کمک شیخ مرتضی انصاری نمی تواند حل کند، بلکه باید به فکر همراهی با جلال الدین میرزا از اعضای فراموش خانه حل و فصل کند. (بنگرید: اندیشه های میرزا فتحعلی آخوند زاده، ص 129). وجه دیگر بحث آقای حقانی، ارتباط مانکجی با حرکت بهائیان است که در این باره هم شواهدی آورده است. در میان مصادر وی، کتاب سیاحت در ایران او دیده نمی شود. هادی هاشمیان هم بر اساس متن سفرنامه مانکجی که تحت عنوان اظهار سیاحت ایران در سال 1280 ق در بمبئی منتشر شده، صفحات مربوط به استفتاءات وی از شیخ مرتضی انصاری را در مجله پیام بهارستان، شماره 7، صص 465 ـ 482 عینا گراور کرده است. میرزافتحعلی آخوند زاده که سیاست ایران مانکجی را خوانده بود، به او نوشت: ای مانکجی صاحب! شیخ مرتضی و امثال او دادرس شما و هم کیشان شما نمی توانند شد. یزدان پاک به ایشان آن بصیرت را نداده است که بفهمند شما کیستید و ایران چیست، و چه بود و چگونه شده است و ذلت شما و ویرانی ایران و ذلت ایرانیان از چه رهگذر است.» وی توصیه کرد که بهتر است راهکار را از جلال الدین میرزا و کمال الدوله و تصنیفات آنان بخواهد. (الفبای جدید و مکتوبات، ص 221 ـ 222).

با توجه به این داده ها، می توان ارتباط او را با نویسنده کتاب و طرح پند پرسش را از او بهتر دریافت. او در زمینه کار خود، با افراد مختلفی از جناحهای متفاوت فکری و سیاسی در جامعه تماس می گرفته و در تلاش برای پیمودن راه خود بوده است.
از نمونه کارهای دیگر مانکجی در زمینه طرح سوال، یکی هم پرسشهایی است که او تهیه کرده و در تهران از طریق اولیای امور، آنها را برای حاکم کاشان فرستاده و او به آنها جواب داده است. این مطالب که در زمینه تاریخ کاشان است، به عنوان کتاب مرآت کاشان از کلانتر ضرابی منتشر شده است. در مقدمه این اثر آمده است: « نام اصلى كتابى كه بنام «تاريخ كاشان» نشر مى‏شود «مرآة القاسان» است. اين كتاب چنانكه از يادداشت ملصق به نسخه‏اى از آن و همچنين متن، بخصوص مقدمه و خاتمه آن برمى‏آيد در جواب سؤالاتى تهيه شده است كه از مركز مملكت به تشويق مانكجى ليمجى هاتريا پارسى از حاكم كاشان خواسته بوده‏اند و حاكم وقت كه جلال الدين ميرزا احتشام الملك بوده است حصول اين امر مفيد و مهم را از عبد الرحيم كلانتر ضرابى متخلص به سهيل درخواه مى‏شود». (تاریخ کاشان، به کوشش ایرج افشار، ص 3). این کتاب در سال 1287 تا 1288 تألیف شده است. ممکن است که اساسا طرح تاریخ جغرافی بلاد مختلف، طرحی بود که مانکجی برای ناصرالدین شاه مطرح کرد و آن مجموعه یعنی مرآة البلدان بر اساس سوالاتی که از مرکز برای حکام شهرها ارسال می شد، تدوین گردید. (بنگرید مقدمه تاریخ کاشان، ص 6، نسخه ای این تاریخ کاشان در میان مجموعه مانکجی که در موسسه کاما در بمبئی نگه داری می شود، وجود دارد که در چاپ شوم این کتاب از آن استفاده شده است). یک نمونه دیگر از فعالیت های وی برای نقشه برداری و جغرافیا و تاریخ محلی با تشویق مانکجی را بنگرید در: آثار عجم، ج 1، صص 50، 65، 100 (فرصت شیرازی، به کوشش رستگار فسائی، تهران، 1377) [در باره مانکجی، اطلاعات پراکنده و فراوانی در منابع هست، عجالتا بنگرید: مراسلات طهران، میرزا حسن خان، به کوشش سعید میر محمد صادق، تهران، سیامک، 1384، صص 38، 192، 270، 281)(در باره انتقادهای میرزا آقاخان به مانکجی و این که به او توصیه می کند: السنه و ادبیات و لغات مختلفه پارسی را از میان قبایل و دیهات ایران جمع آورده به احیای آن بکوشد). (اندیشه های میرزا آقا خان، آدمیت، تهران، 1357، ص 235) و نیز بروان در تاریخ ادبیات ایران، از صفویه تا عصر حاضر، بارها از وی یاد کرده است. مدخل maneckji در ویکی انگلیسی شرح حالی از وی بدست داده و به کارهای خانم مری بویس در باره وی هم ارجاع داده است.

سوالات مانکجی گبر از نویسنده اسرار الرضویه
از میان تعداد قابل ملاحظه ای سؤال و جواب که در اسرار الرضویه آمده، چهار سوال از مانکجی است که از نویسنده این کتاب پرسیده است. در آغاز این سوالات آمده است که کسی می پرسد: «در خلال جواهر سمیّه اشاره فرمودید که این نحو از سؤال، بر مثابه سوالات مانکچی گبر، قنصر دولت بهیّه انگریز است، و فرمایش نفرمودید که عرایض او چه بوده، کاشف اسرار استدعا آنکه سوالات را مع جواب آنها مفصّلاً مشروحا بیان فرمائید». نویسنده در پاسخ گوید: «در هشت سال، قبل، قنصر [کذا] مزبور.. وارد دارالعباده شدند، و به طهران می رفتند. در آن اوان طالب دیدن خاکسار شدند، و استرخاص [رخصت] حاصل نمودند. بعد الاذن، بر منزل این تراب وارد، و بعد المورود چون مرد سیاحی و آگاه و باخبر از بسیاری معموره ارض بودند، و از مذاهب و ادیان اطلاع داشتند، این تراب از هر جا و هر وضع و هر طور و از هر رویه و طریقه آنها جویا شدم، و پرسیدم که قواعد اسلامیه را با سایر ادیان چه نسبت است، و دانایان سایر ملل و نحل و ادیان را نسبت به صاحب دین اسلام چه گفتگو و چه سخن است؟»

آنها در پاسخ می گویند که از نظر کلی، محمد (ص) مردی حکیم است، جز آن که در چند مورد مطالب او، خارج از دایره حکمت می باشد. «کافه دانایان مذاهب و ادیان را مسلّم است که محمد عربی مرد حکیمی بوده، و تصدیق دارند که قواعد و احکام او تماماً با حکمت مطابق است، و در هیچیک از مطالب او نتوانستند که ناخنی بند کنند، و به قواعد حکمت خدشه نمایند، و جمیعا را مسلّم انگاشته اند، مگر چند چیز را که از حکمت بیگانه یافته اند». آنها گفتند که در این باره، از علمای اسلام سؤال کرده اند، اما جواب شافی نشنیده اند. اکنون نزد وی آمده اند تا از زبان ایشان یعنی نویسنده اسرار پاسخ آن پرسشها را بشنوند.

اما سوالات مانکجی چهار مورد بود:
اوّل: در باره جهانی بودن دعوت رسول، و این که چرا خبری از رسالت او در ینگه دنیا یعنی امریکا و میان قبایل بومی آن وجود ندارد. در این متن آمده است که «دولت ما بر تفتیش و تحقیق حال بلاد و جبال است، و چون دولت را نظر بر این است همه وقت، جمع از صاحبان تمیز و هوش از جانب سلطان در اطراف ارض به سیاحت مشغولند، و از قدیم الایام قرار این دولت بر این قسم بوده» و حدود چهل سال قبل! «آگاهی بر مملکت ینگی دنیا» بدست آمد و مسائل داخلی آنها مکشوف شد، در حالی که «آن خلق را از هیچ یک از مذاهب و ادیان اطلاع و استحضاری نیست، و از دین و آئین بکلی بی خبر و بیگانه می باشند». به نظر سائل، «این، منافی با ادعای محمد عربی است». این نرسیدن پیام وی به آنان که از روی حال آن مردم مکشوف است، نشان می دهد که رسول در این ادعای خود صادق نیست و چنین شخصی را نمی توان پیامبر دانست.

سوال دوم: شراب تنها برای برخی از مناطق و روی اشخاصی که در آن نواحی زیست می کنند، اثر مستی و تخریب دارد، مثلا در عربستان که گرم است و چون «مزاج شراب گرم و تر است» برای آنان بد است. اما در «فرنگستان هوای آنجا سرد و تر است یا سرد و خشک است، و شراب نسبت به اهلش نافع و مصلحت است»، پس چرا مطلقا حرام شده است؟

سوال سوم: پیامبر (ص) باید ضد ظلم باشد نه آن که «باب را مفتوح نماید»، این در حلی است که «محمد عربی در آئین خود، چهار زن عقدی را جایز دانسته، و از متعه و مِلک عین هر قدر که ممکن بشود روا دانسته، و فتح این باب، رضا به ظلم و تجویز ایذاء و اذیت و جور و جبر است، و رضا به ظلم بر مثابه خود او قبیح است».

سؤال چهارم: محمد (ص) مدعی است که برای رسالت خود پاداشی نخواسته، در حال یکه «خمس را جهت خود و اولاد خود منظور داشته، و این مطلب با اینکه گفته مزدی نمی خواهیم، منافی و مخالف است، و موجب کذب و خلاف است». به علاوه، اکنون این خمس، اسباب ذلت اولاد او شده است.
پاسخ های سبزواری به این پرسشها نه قرآنی است و نه حدیثی، بلکه بیش از همه توضیحی و بر اساس نوعی بیان تمثیلی و تبیینی است که با نثر خاصی هم بیان شده است. او می کوشد، با این تبیین، عقل را قانع کند که آنچه به عنوان اشکال گفته شده، صرفا به خاطر عدم توجه به روند عادی این مسائل، و جنبه های مثبت آنها و نداشتن نگاهی همه جانبه و قانونگراست. بر اساس این توضیحات، اگر آدمی درست فکر کند، در خواهد یافت که همه اینها فلسفه و روند خاص خود را داشته و به هیچ روی، امری غیر عادی یا ظالمانه یا نامعقول نبوده است.

در اینجا اجمالا پاسخ های نویسنده را مرور می کنیم، در پاسخ سوال نخست، معتقد است که اگر شما، حکیم بودن رسول (ص) را قبول دارید، در پذیرفتن درستی سخنان وی نباید تردید کرده و به دنبال اشکالات فرعی، از جمله این که مثلا او خود را مبعوث برای همه عالم دانسته، اما پیامش به ینگه دنیا نرسیده، رفت او مثال آفتاب را می زند، که برای همه عالم هست، اما همان طور که ممکن است در بدو طلوع، ابتدا قله دماوند را روشن کند، این هم ممکن است که به گودترین نقطه که کاریزک باشد، نورش به زودی نرسد، این دلیل بر این نمی شود که آفتاب برای تمام کره خاکی زمین نیست: «محمد بن عبدالله (ص) شمس فلک رسالت، از مشرق مکه طالع گردید. حدود مکه به مثابه کوه دماوند، و ینگی دنیا به منزله زمین کاریزک، و آن آفتاب چون آفتاب همه عوالم است، او را حرکت لابد منه است، و چنانچه نسبت به آفتاب ظاهری طفره در حرکت محال و غیر جایز است، و با آنکه کوه دماوند و زمین کاریزک دارای ارتفاع و پستی اند، ممکن نیست که فائده آفتاب به طریق عکس حاصل آید. اوّل زمین کاریزک به روشنایی آفتاب برسد، و بعد کوه دماوند».

در سوال دوم در باره شراب، سبزواری نمی پذیرد که فساد و مستی آن تنها ویژه جایی مانند عربستان باشد، بلکه با کم و زیاد برای نقاط دیگر هم هست. آنچه مهم است این که؛ قانون در این موارد یکسان برخورد خواهد کرد. او با توجه به این که اجتماع مردم در یک شهر همیشه منشأ مشکل هست، به کار اروپاییان برای درست کردن عسکرخانه در هر نقطه و مواظبت اشاره کرده و وجود آنها را سبب جلوگیری از فساد می کند. در باره شراب هم، همین حالت وجود دارد. به عبارت دیگر، تفاوت طبایع و امزجه مردم، مانع از برقراری نظم عمویم با سرباز و عسکر نیست. گرگ خطرناک است، و چوپان نباید گوسفندان را به نزدیک آن ببرد، حتی اگر در لحظه ای گرگ آرام باشد. هدف خلقت معرفت و عبادت است که با عقل فراهم می آید، و شراب امری است ضد عقل و سکرآور و این امر برخلاف هدفی است که خداوند از خلقت در نظر داشته است. جالب است که در این پاسخ او نشان می دهد که در باره نظام عسکری اروپا برای تامین امنیت در شهرها، مطالبی شنیده بوده است.

اما در باره این که اجازه اسلام برای اختیار چهار زوجه، امری ظالمانه باشد، آن را نپذیرفته و امری طبیعی می داند. در این نگاه، اصل با مردان است و زنان در مرحله ای قرار دارند که می باید در جامعه، نیروی لازم مرد را تأمین کنند تا آنها با فعالیت جامعه را از دست دشمن حفظ کنند. مثالی که می زند، این است که اگر فرضا شاه اسماعیل به فرنگستان حمله کند، با همان دیدگاه های خودش که فقط از مردان و شمشیر استفاده می کند، در آن صورت فرنگیان باید از «مرد و اسب» استفاده کنند، در این وقت، ناریان (توپخانه) فراوان اما اسب کم باشد، باید در نبود اسب، از مادیان استفاده کنند تا اسب فراهم آید! اگر چنین نکنند، فرنگستان با حمله شاه اسماعیل از بین خواهد رفت! حکمت اقتضاء می کند این کار صورت گیرد. وی این مثال را در وجهی دیگر هم می زند، و آن این که وقتی برای جنگ، مردان و دارای کارایی لازم هستند، زنان باید بزایند تا مردانی باشند که فرنگستان را از حمله اسماعیل نگاه دارند: اگر «دولت مطلع گردد که شاه اسماعیل صفوی را قصد تسخیر ممالک عیسوی و فرنگستان در نظر، و هوای فتح آن بلاد در سر است، در چنین صورتی و فرضی، هرگاه دولت عیسوی را منظور نگاه داری مملکت و حفظ ملت باشد، و حفظ بسته به رجال و رجال بدون وصال صورت پذیر نیاید، حکمت ملکی را اقتصار است؛ چه مقتضی فتح باب اباحه چندین زن بر مرد واحد است تا آنکه به توالد، رجال مهیّا و میسّر و اختلال معاش مرتفع، و حفظ دولت و ملت میسّر گردد، یا آنکه ظلم است». به گفته وی، اسلام هم در جنگهای اوّل، گرفتار قحط الرجال شده بود و لازم بود تا این اجازه داده شود. البته عدالت شرط آن است «جواز در آیین او، مخصوص به صورت تمکن در عدالت است». جواب دیگر او بر حسب دانش طبیعی آن روزگار آن هم نوعی تشبیه وضع زن به قمر، کرده و این که خداوند «نور وجود او را در مرتبه ثانیه از مرد قرار داد». مزاجش بارد و سرد و حرارتش کمتر است و طبعا شمس که مرد باشد، نور و حرارتش بیشتر است.وی در دایره این مثال، عقیم بودن، سقط بچه، متوسط سن افراد و دختر و پسر شدن مولود را هم حل می کند: «مرد به سبب قربش به مبدء حرارت، حرارت وجودش بیشتر است، و بروز و ظهور وجود در او زیادتر است، به این سبب دانش و بینش او چون بیشتر است، نظر او نظر دیگر است، و افقش از افق این برتر است، و او را حال، حال عاقل است». دختر و پسر شدن مولود هم در همین دایره قابل تحلیل است. «چنانچه نطفه دارای حرارت تام باشد» پسر و الا دختر خواهد بود. تفسیرهای وی در این زمینه بخشی بافتنی، مبتنی بر آگاهی های رایج در دانش طبیعی و مقبولات معمول، و نیز استفاده از تمثیل و تشبیهات و در واقع، نوعی علم خاص خود اوست. اساسا در ذهن او تک همسری به هیچ روی درست و حکیمانه نبوده و اسباب مشقت است: «و تخصیص واحد به واحد، با فرض مساوات، موجب عُسر و مشقّت، خارج از حکمت است، و مشقّت». برای همین به گفته وی «صانع حکیم به مقتضای این وجه، زن را بیشتر خلق فرموده تا آن که فقراء را فوائد نکاح میسر آید». وی در همین کتاب، بحث های مفصلی در باره نکاح و موقعیت زن و نقش مرد دارد که همه ذهن او متوجه نمونه های طبیعی و طبیعتی است. بحث از زمین، و کشتزار و آب و تشبیه نکاح و جنبه های مختلف آن است (بنگرید: اسرار، فریم های 126 ـ 127).

سوال چهارم در باره خمس بود، این که چرا رسول (ص) با این که گفته است که اجرتی برای رسالت نمی خواهد، خمس را برای اولادش قرار داده که حالا هم اسباب ذلت شده است. این جا هم، نویسنده باز از همان مثال شاه اسماعیل و حمله اش به فرنگ استفاده کرده و می گوید، اگر چنین اتفاقی افتاد، و ناپلئونی پیدا شد که جلوی او ایستاد، و او را از فرنگستان بیرون کرد و آن ناحیه را نجات داد، بزرگان آن قوم، برای او چه خواهند کرد؟ به نظر وی، این که آنها تصمیم بگیرند خمس درآمد دولت از آن او باشد معقول و حکیمانه است. به نظر وی، شرایط بدی که برای دادن خمس به اولاد او پیش آمده، ربطی به اصل حکم ندارد و آن را زیر سوال نمی برد.به نظر وی، در اسلام هم همین اتفاق افتاد. قانون این شد که در ازای خدمتی که رسول کرد، او را شریک الدوله کردند و آن را برای اولادش قرار دادند. به گفته وی، اساس پول، نوعی امتحان هم برای اولاد رسول هست که مراقب خود باشند. بگذریم که در عصر غیبت، بسیاری از آن، صرف «مصارف عامه موالین و محبین» می شود.

متن سوال و جواب‌های مانکجی و محمد حسن بن محمد تقی سبزواری
سؤال: سائل را عرض آنکه در خلال جواهر سمیّه اشاره فرمودید که این نحو از سؤال، بر مثابه سوالات مانکچی گبر، قنصر دولت بهیّه انگریز است، و فرمایش نفرمودید که عرایض او چه بوده، کاشف اسرار استدعا آنکه سوالات را مع جواب آنها مفصّلاً مشروحا بیان فرمائید، و مضمون فرمایش حق ـ جل و علا ـ را «و اما بنعمة ربک فحدث» نصب العین فرمود، و عیون عیون تحقیقات رشیقه را مفتوح، و تشنه گان وامانده در تیه تحیّر را سیراب، و از هلاکت برهانید.
جواب: خریداران درر و لئالی را عرض آنکه در هشت سال، قبل قنصر[کذا] مزبور وارد دارالعباده شدند، و به طهران می رفتند. در آن اوان طالب دیدن خاکسار شدند، و استرخاص حاصل نمودند. بعد الاذن، بر منزل این تراب وارد، و بعد المورود، چون مرد سیاحی و آگاه و باخبر از بسیاری معموره ارض بودند، و از مذاهب و ادیان اطلاع داشتند، این تراب از هر جا و هر وضع و هر طور و از هر رویه و طریقه آنها جویا شدم، و پرسیدم که قواعد اسلامیه را با سایر ادیان چه نسبت است، و دانایان سایر ملل و نحل و ادیان را نسبت به صاحب دین اسلام چه گفتگو و چه سخن است؟

پس از استعلام و جواب و سؤال، مذکور ساخت که کافّه دانایان مذاهب و ادیان را مسلّم است که محمّد عربی مرد حکیمی بوده، و تصدیق دارند که قواعد و احکام او تماماً با حکمت مطابق است، و در هیچیک از مطالب او نتوانستند که ناخنی بند کنند، و به قواعد حکمت خدشه نمایند، و جمیعا را مسلّم انگاشته اند، مگر چند چیز را که از حکمت بیگانه یافته اند، و خود من هم بر اطلاع بر چون و چرای آنها درصدد برآمده، و از هر یک علمای اسلام سؤال نمودم، از هیچ یک جواب شافی نشنیدم؛ و منظور اصلی از رسیدن خدمت جناب شما، استعلام حال نسبت به آن مطالب بود. چنانچه مرخص می فرمایند، عرض نمایم.

پس از آگاهی بر مقصود، جواب دادم که مطالب منظوره را بخواه، ان شاءالله جواب شافی خواهی شنید.

پرسش‌ها
گفت، مطلب اوّل این است که محمّد عربی ـ صلی الله علیه و آله ـ خود را پیغمبر بر کافّه انام، و خلق روی زمین دانسته، و دین خود را ناسخ سائر ادیان، و باقی تا قیام قیامت قرار داده، و خلاف او دانایان ما را معلوم و محقق آمده، لهذا از پیغمبری او اعراض نموده اند.

به او گفته شد که به چه چیز او را مکشوف خود ساخته اند، و منشأ اعراض قرار داده اند؟
جواب داد که قاطبه ارباب دانش را واضح و معلوم است که مبنای دولت ما بر تفتیش و تحقیق حال بلاد و جبال است، و چون دولت را نظر بر این است، همه وقت، جمع از صاحبان تمیز و هوش از جانب سلطان در اطراف ارض به سیاحت مشغولند، و از قدیم الایام قرار این دولت بر این قسم بوده، و با آنکه این دولت از دول قدیمه و او را رویّه و سجیّه بر این نهج بوده تا چهل سال قبل احدی از ارباب سیاحت را آگاهی بر مملکت ینگی دنیا حاصل نیامد، و در چهل [سال!] قبل دولت را بر آن ملک آگاهی روی داد، و زبان آن خلق مفهوم نیامد، و به تدبیر نکاح طفل مولد از زوجین و آموختن زبان طرفین، حالات اهالی آن مُلک مکشوف آمد، و دانسته شد که آن خلق را از هیچ یک از مذاهب و ادیان اطلاع و استحضاری نیست، و از دین و آئین بکلی بی خبر و بیگانه می باشند، و این منافی با ادعای محمّد عربی است. چنانچه پیغمبر بر کافّه خلق روی زمین بودند، او را در قانون حکمت و رسالت تبلیغ پیام به آن خلق لازم و واجب بوده، و حال آنکه نرساند؛ زیرا که مسلّمِ کافه مسلمین است که خود ایشان از حدود مکه تجاوز ننمودند، و با آنکه آن ملک غیر معلوم بوده، هرگاه آن رسول، رسولی فرستاده بود، پنهان نمی ماند، و چنانچه پیام به آن خلق رسیده بود، اثر آن باقی بود، و آن خلق را آگاهی از این دین و آئین حاصل می شد. چون آگاه نبودند و بی خبر بودند، ظاهر می شود که به آنها نرسیده، و با آنکه نرسیده، لابد او پیغمبر نبوده؛ زیرا که کاذب را نشاید فرستاده حقّ جل شأنه واقع شود، و رسالت شخص دروغ گو در حکمت غیر جایز است، و با ظهور کذب، عاقل را نشاید پیروی نماید. بلی مرد دانا و عاقلی و صاحب داعیه بوده، و هوای پادشاهی در سر داشته، چون دانا بوده، دانایان ما قواعد او را از کتب اسلامیین برداشته اند، و آنچه را که با حکمت مطابق می یابند اخذ می کنند، و عمل می نمایند، اما آن که او را پیغمبر بدانند و از او تصدیقی داشته باشند، فلا.

عرض دوم این است که از جمله احکام آن شخص، یکی این است که شراب را بر تمامی مخلوق روی زمین حرام نموده، و آشامیدن آن را جایز ندانسته. این حکم بر وجه کلی، با حکمت غیر موافق است؛ زیرا که وجه حرمت ضرر است، و ضرر مخصوص به عربستان و امثال آن است، زیرا که مزاج شراب گرم و تر است، و هوای عربستان گرم و خشک یا گرم و تر است، هر کدام که باشد شراب مضرّ است؛ و اما فرنگستان هوای آنجا سرد و تر است یا سرد و خشک است، و شراب نسبت به اهلش نافع و مصلحت است، و در حکمت تجویز آن نسبت به مثل این خلق لازم است، چه جای آنکه حرام باشد

عرض سیم این است که پیغمبر باید از جانب حق ـ جلّ و علا ـ برطرف کننده ظلم باشد، نه آنکه آن باب را مفتوح نماید، و محمّد عربی در آئین خود، چهار زن عقدی را جایز دانسته، و از متعه و مِلک عین هر قدر که ممکن بشود روا دانسته، و فتح این باب، رضا به ظلم و تجویز ایذاء و اذیت و جور و جبر است، و رضا به ظلم بر مثابه خود او قبیح است، و قبح ظلم اختصاصی به مرد ندارد، و نسوان راحال نیز چنین است، و فتح این باب عقلا را ظلمی است بسیار عظیم، و در پاره ای از مقامات موجب تلف نفس، و برافروختن آتش فتنه و فساد می گردد، و تمکین این نحو از عمل حکیم را از حکمت به غایت بیگانه و خارج است، و با فرمایش «لوکان فیهما الهةٌ» مباین است.

عرض چهارم آنکه محمّد عربی در پیغمبری خود وانمود نموده که در رسالت، اَجری و مزدی نخواسته، و حال آنکه خُمس را جهت خود و اولاد خود منظور داشته، و این مطلب با اینکه گفته مزدی نمی خواهیم، منافی و مخالف است، و موجب کذب و خلاف است. از جهت دیگر با حکمت و سخنان او بنابر اعتقاد مسلمین منافی و مغایر است، و آن این است که قرارداد خمس، مایه ذلّت نسبت به اولاد او شده، چنانچه محسوس و مشاهد است. آن شخص در وقت قرارداد خمس اگر دانسته که خمس را بالمآل خاصیت چنین است، و یا آنکه دانسته خمس را برقرار نمود، شخص حکیم و دانشمند هرگز چنین عملی را تمکین نمی نماید، و این نحو از ذلّت را نسبت بخود و اولادش نمی پسندد، و هرگاه ندانست و قرارداد خمس را نمود، با ادعای علم ما کان و ما یکون، منافی و مخالف و مثبت کذب و دروغ است.
این بود سوالات مانکچی.
[پرسش اول در باره نبوّت محمد برای کافه مردم عالم]

و اما جواب که در همان مجلس به او داده شد، تفصیل آن این است:
اوّلا به او گفته شد که این سخنها، با آنکه خود ابتدا تصدیق نمودی که دانشمندان ادیان و مذاهب را مسلم است که آن مرد، مرد حکیمی [است] به غایت منافی است، زیرا که پس از آنکه مسلّم آمد که فلان شخص طبیب حاذقی است، افتتاح باب چون و چرا نسبت به معالجات او بیجا و بی وجه است، و چون و چرا دلیل عدم تسلیم حذاقت و مسلمیت حکمت است.

و ثانیاً مطلب عمده این است که اصل مدّعای او که رسالت است، رسیدگی شود، و هرگاه این مرحله مکشوف آید و ثابت گردد، قول او لازم الاتّباع است، و سایرین را مجال چون و چرا نخواهد بود؛ به علت آنکه، مراتب دید چشمها به غایت مختلف و متفاوت، و با ثبوت دعوی [این که] دید چشم او بیش از سایرین است، و سایر خلق نسبت بقدر زائد، اعمی و کورند، کور را مجال بحث و اعتراض نسبت به بینا نبوده و نیست، بلکه متابعت بینا در حکمت او را ثابت و متعین است؛ و با آنکه مراتب دانش و ادراک خلق به غایت متفاوت است، این گونه سخنها ناظر و راجع به این است که حکمت آنها را ندانستیم و نفهمیدیم، نه آنکه از حکمت خارج است. این سخن وقتی پسندیده است که آن شخص خود علت و حکمت را بیان نکرده باشد، و وجه گفته خود را منحصر در همان علت داند، و آن علت به حسب واقع علیل باشد، یا آنکه ثابت و محقق آید که دانش این دانشمندان، زیاده بر آن و از آن است، و هیچ یک با واقع غیر مطابق است!

و ثالثا جواب این مسائل در حکمت ارباب دانش را واضح و لایح است، اما مسئله اولی کشف قناع و حجاب عن وجه المحبوب و حصول مقصود علی النهج المطلوب، به جواب این سوالات حاصل و میسّر است: اوّلا آنچه خود دیده ایم و شنیده ایم و در کتب سلف مشاهده نموده ایم، این است که این عالم را یک آفتاب است، شما که سیاحت پر کرده اید و مبنای دولتتان بر تفحّص و تفتیش و تجسس و جستجو است، این مطلب صدق و بیان واقع است یا آنکه خلاف است، و عالم را سوای این آفتاب، آفتاب دیگری نیز هست؟ جواب داد که عالم را یک آفتاب است، و اَحَدی در این باب انکار ندارد، و مسلّم بین الکلّ است.

در ثانی به او گفتم که دانایان و ارباب حکمت سایر ملل را در باب حرکت آفتاب، چه وجه در نظر است! چه عیب داشته که همیشه در وسط السما ثابت باشد؟ جواب داد که صانع حکیم را عوالم بسیار است، و سایر عوالم بر مثابه این عالم محتاج به آفتابند، و به این جهت باید دائم در حرکت باشد تا آنکه همه از نور آفتاب بهره مند، و با نصیب آیند، و قیام در محل، مخصوص با این مطلب منافی و مخالف است. غروب آفتاب از این عالم، طلوع غیر این عالم است، و طلوع این عالم، غروب آن عالم است، و شب آنجا روز اینجاست، روز آنجا شب اینجاست. گذشته از اینها مولدات این عالم را بینه و قوه بر یک نسبت نیست، و در ضعف و قوة مختلف و متفاوتند، و قرب و بعد آفتاب در حکمت آنها را لابد منه است، و قرب و بعد به حرکت است.

ثالثا به او گفتم که آنچه شنیده ایم و دیده ایم و در کتب پیشیانیان ثبت شده این است که در این عالم، کوه دماوند بلندترین کوههاست، و کوهی در روی زمین بلندتر از او نیست. شما که سیاحت کرده اید، خود شما یا سایر سیاحان دولت، از او بلندتر کوهی دیده اند یا نه؟ جواب داد که این کوه بلندتر همه کوههاست، و شبهه در این نیست.

در چهارم مرتبه به او گفته شد که گودترین زمین های اطراف طهران کجاست؟ جواب داد؟ کاریزک. پس از استعلام و استفسار این مطالب به او گفته شد که چنانچه آفتاب بگوید که آفتاب تمام این عالم منم، و تمامی روی زمین را من مشعل و چراغم، این ادعا راست است یا دروغ؟ گفت البته راست. گفته پس از این به او گفتم که آفتاب که طلوع می نماید، اوّل مرتبه از اجزاء ارض کجا به نور او روشن می شود؟ جواب داد که سر کوه دماوند. به او گفته شد که از اوّل صبح الی زوال، زمین پست و گود کاریزک خیری از آفتاب و روشنایی او دارد یا به کلی بی خبر است؟ جواب داد که مادام که آفتاب در وسط السما قرار نگیرد، آن زمین باخبر نخواهد شد، و زمان آگاهی آن زمین این زمان است. بعد از آن به او گفتم که بی خبری زمین کاریزک از صبح تا زوال دلالتی بر آنکه آفتابی نیست یا آنکه هست، ولی آفتاب آفتاب او نیست، و ادعا آفتاب نسبت به جمیع روی زمین باطل و فاسد است، دارد یا نه؟ جواب داد که، هیچ دلالتی ندارد. باز به او گفته شد که در استفسار سر کوه دماوند، و روشن شدن او در اوّل صبح و اوّل مرتبه، و نشدن زمین کاریزک تا ظهر، بحثی و اعتراضی بر آفتاب وارد می شود، و او را در تقدّم وتأخّر تقصیری هست یا نه؟ جواب داد که این تقدّم و تأخر از قِبَل آفتاب نیامده تا آنکه چون و چرا را مجالی باشد و رجوعی به آفتاب ندارد، بلکه تقدّم و تأخر هر یک از کوه و زمین کاریزک از قبل خود آنهاست، و آفتاب را به هیچ وجه مدخلیتی نیست.

پس از فراغ از فقرات مذکوره به او گفتم: محمد بن عبدالله (ص) شمس فلک رسالت، از مشرق مکه طالع گردید. حدود مکه به مثابه کوه دماوند، و ینگی دنیا به منزله زمین کاریزک، و آن آفتاب چون آفتاب همه عوالم است، او را حرکت لابد منه است، و چنانچه نسبت به آفتاب ظاهری طفره در حرکت محال و غیر جایز است، و با آنکه کوه دماوند و زمین کاریزک دارای ارتفاع و پستی اند، ممکن نیست که فائده آفتاب به طریق عکس حاصل آید. اوّل زمین کاریزک به روشنایی آفتاب برسد، و بعد کوه دماوند. اینجا نیز چنین است: «و انذر عشیرتک»اشاره به این، و کاشف از این است، ان شاء الله شمس محمدیه، پس از آنکه به ظهور قائم در وسط السماء ظاهر شد، اهل ینگ دنیا به ضوء او مستفیض خواهند آمد، و این جواب اختصاص به بیان مذکور ندارد، بلکه در بسیاری از چیزها حال بدین منوال است. مثلا هرگاه از دریای محیط به زمین نهری جهت آب دادن همه روی ارض جدا شود، و آب آن نهر، آب همه زمینهای عالم باشد، هر زمین که نزدیکتر است زودتر به آب می رسد، و آخر زمینها، بعد سالها و قرنها به آن آب خواهد رسید. دیر رسیدن آن زمین به آن فیض، موجب نبودن آن آب نخواهد شد. و هرگاه آن آب بگوید که من آب همه روی زمینم خلاف نخواهد بود، و بحث و اعتراضی نسبت به او نخواهد آمد، و حال نسبت به اثر تلگراف و خاصیت آن بدین منوال است، و آن اثر و خاصیت اثر و خاصیت تمامی بلاد است، ولی موقوف به نصب آلات و ادوات است. و آن از ترتیب لابد منه است؛ و ترتیب با تقدّم و تأخر ملازم است، و پیمودن شخص واحد تمامی بلاد را حال چنین است، و با تقدّم و تأخر ملازم و همدوش است.
[درباره شراب و این که برای عربستان مضر اما برای فرنگستان مست کننده نیست]

اما مسئله ثانیه
: جواب آن نیز در حکمت واضح و ظاهر است، ولی اوّلا بگوئید که این خاصیت که جهت شراب ذکر می شود و می گویند مُسکر و مُزیل عقل است، حقیقت دارد یا خلاف است؟ جواب داد که بیان واقع است و از خواص ذاتیه او سُکر است. به او گفتم که، این خاصیت به اختلاف امزجه بلاد مختلف و متفاوت می شود، و در بعضی از بلاد مسکر است، و در بعضی نیست، یا آنکه نسبت به همه بلاد دارای این خاصیت است؟

جواب داد که، در این جهت همه بلاد بر یک حالت می باشند، و شراب نسبت به همه جا و همه کس دارای این خاصیت است، و از این حیث تمامی عباد و بلاد بر یک نهجند و فرقی ندارند.

به او گفته شد که اگرچه خود، بلاد شما را ندیده ام، ولی آنچه بعد الاستعلام و الاستفسار از تجار و غیره مکشوف و واضح آمده، این است که حسب الحکم دولت، در بلاد معموره، در دویست قدم به دویست قدم، عسکر چاتمه زده چنین است یا خالی از حقیقت است؟ جواب داد: صدق و با حقیقت است.

از او پرسیدم که، دولت در این حکم و قرار و تحمل کلفت، چه ملاحظه کرده! محض وانمود جلال است یا آنکه حکمتی دولت را داعی شده؟ جواب داد که وجه عمده مقتضی این حکم و قرار است، و آن وجه این است که نظر دولت ما به امنیت عباد و بلاد است، و آسودگی خود و رعیّتش به غایت منظور است. چون مبنای عمل بر این است، و طبایع آحاد ناس به نهایت مختلف و متفاوت و اختلاف طبایع و امزجه و تفاوت آراء در معرض نزاع و جدال است، و بیم فساد و افساد و انفتاح ابواب قیل و قال است، سدّ آن را دولت به این عمل دیده، لهذا معمول و برقرار داشته تا آنکه ابواب فساد به کلی مسدود آید.

چون سخن به اینجا انجامید، به او گفتم که، با التفات ارباب دانش شماها به این مطالب و مراحل وانمود این گونه سخنها نسبت به حرمت شراب چه قدر بیگانه از صواب است! اختلاف امزجه، با بقاء مشاعر و عقل، در معرض فساد، و دفع آن در ارکان مُلک داری لازم و واجب است، و شراب مُزیل عقل که در معرض قتل و جرح غیر اینها از مفاسد است، تحریم و منعش از حکمت خارج است! چه قدر بی انصافی یا غفلت و ضلالت است که خود امنیت را از اهم مقاصد می شمارند، و در جمیع اسباب مقتضیه و رفع موانع، به غایت می کوشند، و ذرّه ای غفلت نمی ورزند، و نسبت به حق ـ جلّ و علا ـ و خلیفه اش ابواب چون و چرا را مفتوح می نمایند، با آنکه مفاسد شراب محسوس و مشاهد است، و فوائدش اگر باشد، نسبت به مفاسدش به غایت مستهلک است، و منع از او ناظر به امنیت را لازم و لابد منه است. شبان و چوپان چنانچه بخواهد از چرانیدن حاصل غیر آسوده خواطر باشد، باید خود را از بردن گوسفند به نزدیکی آن حاصل، ممنوع سازد، یا آنکه او را ممنوع نمایند، و رویّه حکمت، مقتضی همین است، با آنکه احتمال می دهد که در آن حدود گرگ باشد خواب، و آنچه در حکم آن است، البته او را روا نباشد و باید با حذر باشد. نوکر با مأموریت به مهمی چنانچه خواب را منافی یابد، و منشاء فوت آن مهم داند، حکماً خواب نسبت به او جایز نخواهد بود، و او را لازم که با این احتمال از خواب و آنچه مثل خواب است، مجتنب، و با حذر باشد. تاجر را در حکمت اجتناب از آنچه مخلّ به تجارت است، و مُفات منافع و مقصود است، لازم و واجب است، و درهنگام داد و ستد و خرید و فروش و برپا شدن بازار او را خواب روا نباشد، و با آنکه تاجر است، از هر چه مخل به تجارت است، او را اجتناب ثابت و متحقّق است، خصوصا هرگاه بازار بازار یک روزه یا پنج روزه باشد، و تمامی خرید و فروش همه سال منحصر در این زمان کم باشد، چنانچه بازار مکاره حال چنین است، و زمان خرید و فروش آن منحصر در چهل روز است، و او مثال دنیا و عمر در آن است، در مثل این فرض خواب و امثال آن از آنچه مخل به مقصود تجارت است، به غایت قبیح است، ولیّ امر تجارت را لازم که او را از منافیات باز دارد، و او را متذکر سازد، و چنانچه دارای مراتب ابوت! است، رعایت لوازم آن او را در حکمت و متعین است، و با آنکه حکمت را مقتضی چنین است، و شراب را خاصیت همین است، با آنکه امنیت بلاد و عباد نتیجه حکمت است، دانا را چگونه مجال چون و چرا در باب حرمت است؟

مملکت وجود انسانی را نیز همین حالت است، و وجود عقل در این مُلک، بر صدق این مقاله اقوی حجّت است، و عنایت این نحو از موهبت کاشف از ضرورت است، و فرمایش «انّی جاعلٌ فی الارض خلیفة» را بر این مطلب شهادت است، بدن انسانی ارض است، و خلیفه عقل است، و وجود او لابدّ منه است؛ زیرا که غرضِ ایجاد، یا معرفت است یا عبادت و تجارت است، و یا اقامه مراسم ربوبیّت است، و ثمرات این اشجار، یا راجع به دنیا و یا عائد آخرت است؛ و هر کدام که باشد وجود عقل بر وجه ضرورت است، و شراب را نسبت به خلیفه، اثر و خاصیت اثر عداوت است، و مانع از حفظ و حراست و قیام به لوازم حکومت و تجارت و عبادت و معرفت است، و سبب استیلاء، رانده شده درگاه احدیت است، و به این سبب نیز محکوم به نجاست است، و حرمت غیر منحصر، در گرفته شده از عنب است، و جهت حدّ مذکوره حقیقة علّت است، و چون غرض اصلی ایمان و امنیت و قیام به مراسم مولویّت و عبودیت است، تمامی صوارف را از قمار و انواع سازها را همین حالت و حرمت آنها حکمت است، و چون حرمت را این علت است، مستحدثات از ملاهی را در حکم شرکت است، و ساعت منطور! را در حرمت همین کفایت است.

و همچنین است حال نسبت به مستحدثات قمار، آنها را در حرمت همین حجّت است، و نصب عقل در مملکت کوچک وجود انسانی، مِن باب ضرورت اولی الابصار را به وی، آیت است بر آنکه وجود عقل مجسم، محتاجٌ الیه قاطبه رعیّت است، و نصب خلیفه را برهان همان ضرورت است، و ضرورت و لزوم جرح و تعدیل بین عباد دلیل امامت است.

و اما جواب از مسئله [اجازه شرع در باره اختیار چهار زوجه]
جواب آن نیز موقوف بر بیان مطلب دولتی است؛ و آن این است که هرگاه دَوری را اقتضاء این طور اتفاق افتاد که عصای سلطنت به دست شاه اسماعیل صفوی واقع آمد، و بعد التمکّن و الاستیلا، به مضمون از کوزه همان برون طراود که در اوست، وانمود ساخت که سلاطینی که توپ و امثال آن را تعبیه نموده اند، از شجاعت بی بهره و نصیب بوده اند، و از لوازم مردانگی به کلّی بیگانه، چون چنین بوده، تحصیل سلطنت و ملل را در این تدابیر یافته اند، چون بساط سلطنت ما از این آلایش معرّی و مبرّاست، لهذا در دولت ما باید مرد از نامرد ممتاز آید؛ لهذا ابواب دیرینه را مسدود ساختیم، و در تسخیر بلاد به اسب و شمشیر مکتفی می آئیم. به این سبب از توپ و امثال آن و سرباز به کلّی اعراض، و به مرد و اسب و شمشیر اقتصار نمود، و با این حال لشکر به مُلک فرنگستان کشید، و به مرد و شمشیر؛ ابواب چاره را نسبت به آن دولت مسدود ساخت، زیرا که مبنای آن دولت بر توپ و آتشخانه و سرباز بوده، و از این رویه به کلّی بیگانه و نصیبند.

بعد العجز والاستیصال، دولت مقرّر داشت که وزراء چهل گانه در مشورت خانه بنشینند، و تدبیری در دفع او بنمایند. پس از آنکه حسب الامر دولت در مشورت خانه نشستند، و بعد التدبیر به عرض دولت رساندند که معالجه این مرد به سوار است، و مرد و اسب در چاره لابد منه است. سلطان مقرّر داشت که مقابل آن سوار، سوار برقرار نمایند. عرض کردند که، در این [جا]، مادیان بسیار است و ناریان کم، در چنین صورت، هرگاه حفظ دولت و ملت عیسوی بستگی داشته باشد که ناریان واحد به چندین مادیان بکشند تا آنکه اسب میسّر آید، حکمت چه اقتضاء می کند؟ اقتصار بر یک مادیان و ناریان با حکمت مطابق است یا مخالف؟
جواب داد که با چنین فرضی، اقتصار و اختصاص با حکمت مخالف است، و تعمیم موافق حکمت است.

در ثانی به او گفته شد که هرگاه آفتی در ملک عیسوی از قبیل وبا و امثال یافت شده، وباعث تلف رجال آید، و مردها تلف شوند، و زنها تماما باقی بمانند، و از مردها باقی نماند مگر اقلّ قلیل، و به این سبب امور معاشیه آن ملک مختل شود، و مقارن حال، دولت مطلع گردد که شاه اسماعیل صفوی را قصد تسخیر ممالک عیسوی و فرنگستان در نظر، و هوای فتح آن بلاد در سر است، در چنین صورتی و فرضی، هرگاه دولت عیسوی را منظور نگاه داری مملکت و حفظ ملت باشد، و حفظ بسته به رجال و رجال بدون وصال صورت پذیر نیاید، حکمت ملکی را اقتصار است؛ چه مقتضی فتح باب اباحه چندین زن بر مرد واحد است تا آنکه به توالد، رجال مهیّا و میسّر و اختلال معاش مرتفع، و حفظ دولت و ملت میسّر گردد، یا آنکه ظلم است، و به این ملاحظه اقتصار بر یک زن واجب و ملت و دولت نگاه داری آن در چنین صورتی غیر جایز است.

بعد از این جواب داد که، انصاف این است که حفظ ملت و دولت مقدم است.
گفته شد بناءً علی هذا، تجاوز از یک زن جایز و با حکمت است، حال که در صورت مذکوره، حکم چنین است، جواب سوال واضح است، زیرا که وجود شیطان، مسلّم ارباب دانش است، و مفروغٌ منه بین اهل کتاب و مذهب یهود و نصاری است؛ چون حال بدین منوال است، زمانی را هوای تسخیر بلاد و عباد، بیش از پیش او را به سر افتاد، و عَلَم اِضلال و اِغواء را بر سر پا کرد، و بیرق کفر و شرک را برافراشت، و به فتح بلاد و عباد پرداخت، و تمام معموره را به تصرّف خود درآورد، چون به حدود مکه رسید، همّت عالیه خلاصه کائنات، عرق حمیّت و غیرتش را به حرکت آورده، دامن جوانمردی را بر کمر زد، و به مضمون «فاستقم کما امرت» به راستی قامت خود عالم را به زینت راستی بیاراست، قد علم کرده از چپ و راست رخش دولت و اقبال را به جولان درآورده بر او تاخت، و طبل قولوا لا اله الا الله را در عوالم بنواخت؛ چون قحط الرجال شده بود، و دفع آن خنّاس کنّاس به رجال کلّ رجال بود، افتتاح این باب به همان تقریب در حکمت لازم آمد؛ لهذا جایز دانست که جواز در آئین او، مخصوص به صورت تمکّن از عدالت است، و با عدم تمکّن از پیمودن این طریق «فواحده» دستور العمل آن حضرت است.

آنچه تاکنون گفته شد نه نتیجه حکمت است، و سخنان مزبوره ناظر به رسوم دولت و سلطنت است، و الاّ مکرراً گفته شده که غرض از خلقت، عندالتحقیق حصول معرفت است؛ و وانمود مقتضیات شهوت، نه غرض اصلی از خلقت است، و وجود او بر وجه تبعیّت است، و شهوت، بر مثابه باطل از سلطنت و دولت است که درعین خودبینی و خودپرستی و بیگانگی و عداوت با حق و بی خبری و غفلت از او بر مثابه لباس، او را نسبت به حق شغل حفظ و حراست است، و خاصیت او خاصیت فرعون است به موسی.

و منظور از افتتاح باب نکاح، محض تربیت و رسیدن دانی به عالی است بر مثابه پیوند، بر وجهی که سابقا مذکور ساختیم، و نطفه، پس از آنکه شمس وجود آدم به جمیع و تفریق، اثر خود را نسبت به او ظاهر ساخت، و آفتاب، لوازم تربیت خود را به آن تفصیلی که در باب جوز و بادام ذکر نمودیم به اتمام رسانید، و به تمام شدن عالم نطفه حرارت متولده از آن آفتاب زاید بر قوه اوست، و به ابقاء بر محاذات با آن آفتاب، کوه هستی او به واسطه ضعف بنیه، و کمی قوّه، به کلی متلاشی و نابود خواهد شد، افاضه فیّاضیت مطلقه فیاض علی الاطلاق به ایجاد قمر و هواء، آن حرارت را کم گردانید، و به حکم «الرّجالُ قوّامون علی النساء» زن را بر مثابه قمر مقرّر داشت، و نور وجود او را در مرتبه ثانیه از مرد قرار داد، و حال او صورةً و سیرةً بر مثابه قمر و فضّه واقع آمد، و به حسب مزاج، بارد و سرد است، و نورش نور عکس است، حرارتش کم تر است، لهذا با بنیه او مناسب و موافق است، چنانچه فرمایش حقّ جل و علا «هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ‏ لِباسٌ‏ لَهُن‏» را اشاره به این است نسبت به عالم جمع و تفریق، و وصل و فصل، و گرفتن نطفه از مواد قابله و حامله مرد لباس است، و حرارت جهت طبخ آنها، بیشتر محل حاجت است، لهذا منتها الیه قرب آفتاب به ضرورت ضرور است، و نور وجود بر مثابه شمس ظاهری، دارای قرب و بعد و سایر لوازم است.

و چون حال در مقام تربیت صانع حکیم بدین منوال است، در پاره ای از مواد عقیم است، و او را حال بر مثابه آفتاب منکسف یا محجوب به سحاب و ابر و یا ممنوع از فعل و انفعال به واسطه غلبه برودت هوا، و وقوع خود او در اقصی درجه از بُعد است؛ چنانچه این آفتاب را در فصل زمستان به همین جهت، حال چنین است، و زمستان و سردی هوا را در اینجا منشأ برودت ناشیه از اغذیه بارده است، و با استیلاء و غلبه او را حال بر مثابه زمستان خواهد بود، و خروج از حدّ اعتدال را اثر، اثر عقیم است.

و عقیم بودن زنها را نیز وجه همین است؛ چنانچه این آفتاب ظاهری را چهار حالت است در مقام تربیت، چهار فصل محتاجٌ الیه است، و با بقاء اثر نسبت به هر فصل، اثر او ظاهر خواهد آمد، و خروج از وضع و حد، منشأ ضیاع و فساد است، اینجا را نیز حال چنین است.

و سقط بچه و عدم انعقاد پاره ای از نطفه ها را وجه همین است؛ زیرا که اجتماع شرایط و انتفاع موانع، در همه حال معتبر است، و با آنکه فصل، فصل زمستان است، محل نه محل انعقاد است؛ و با انعقاد، حال او بر مثابه اشخاص این عالم است، صحّت او را شرایط است. و با نبودن شرایط، مرض متولّد است، و با عدم علاج، حال او حال امراض ظاهریه است، و با عدم علاج، او را مهلک است، و هلاکتش به سقط است. و عالم صلب و رحم را حال بر نهج همین عالم است، و دنیا نیز نسبت به مرتبه بُعد رحم است، و مردن پیش از عمر طبیعی که منتها الیه زمان حمل است، و قبل از هفتاد و هشتاد و شصت که در غالب ابتداء وضع حمل است، او نیز سقط این عالم است.

و تمامی این اسباب از امراض مسقطه این عالم، و از امراض و آفات و عاهات، کلاًّ در عالم صلب و رحم موجود است، و سقط را منشاء حدوث مرض و عدم علاج است، چنانچه اقلّ زمان حمل، شش ماه است، در اینجا اقل، شصت سال است، و قبل از بلوغ حدّ کمال، البته مسقط است، و تخلف و بلوغ حد کمال قبل ذلک، ناظر به مقام عیسی و یحیی و امام جواد و امام عصر است، و تفصیل به بیان اختلاف مراتب بلوغ، اصلاً و عرضاً، محوّل است، و عدم انعقاد را نیز حال چنین است.

و وانمود ما در زیادتی محبّت را منشأ همین است، زیرا که مرد به سبب قربش به مبدء حرارت، حرارت وجودش بیشتر است، و بروز و ظهور وجود در او زیادتر است، به این سبب دانش و بینش او چون بیشتر است، نظر او نظر دیگر است، و افقش از افق این برتر است، و او را حال، حال عاقل است، و به این جهت، او را نظر در آخر! است، به خلاف مادر چون از مبدأ دورتر است، افق او نسبت به این نزدیکتر است، چون جاهل، و از مآل امر غافل، او را نظر در آخور است، و ناملایمات بچه را کافل است.

و اینکه گاهی پسر و گاهی دختر است، وجه آن نیز همین است، چنانچه نطفه دارای حرارت تام باشد، و موانع خارجه مانع نیاید، مقام ذهن را واجد است، و در مرتبه رجال واقع، به این جهت است فیض مناسب خود او، او را شامل است و چنانچه مزاجاً به مزاج قمر بوده باشد، چون به حسب استعداد کمتر و دورتر است، حال او حال قمر است.

و آنچه از خانواده نبوّت رسیده، و فرموده اند که، با غلبه شهوت مرد، پسر است و با غلبه زن دختر است، آن را وجه همین است؛ و غرض، غلبه من حیث المزاج و الطبیعه است، و غلبه میل ظاهری در این باب خالی از مدخلیت است. و اختلاف غذاها را در لطافت و کثافت و خاصیت اینجا غایة مدخلیت است، و ارباب بصیرت را از تدبّر در حال اغذیه و مشاهده آنکه پاره ای از آنها دائما دارای عزّت است، و بعضی را غالباً حال حالت ذلّت و نکبت است، و برخی را اختلاف الاحوال، سجیّه و عادت است.

استکشاف حقایق امور به اسهل وجه ممکن و میسّر است، ولی عرایض معروضه به حسب معیار و میزان و مقتضیات اصل خلقت است، و تخلّف از آن، ناظر به صناعت اهل صنعت است، و مزاج را خاصیت اکسیر است، و نطفه اگر چه مس باشد، او را مقامات شمس بالعرض و بالمجاورة میسّر است، و عکس را نیز عرض مذکور دلیل و رهبر است.

و غلبه ی میل ابناء را به شغل اباء در غالب وجه همین، و تخلّف را سبب همان است. چنانچه این مطلب نسبت، به حیوانات بحری و بری محسوس، و مشاهدات و اختصاص بعضی به بعض، وجه غلبه آن جز است، و تخلّف از حکم غلبه را وجه همان است.

و آنچه را که نسبت به پاره ای از عشّاق داده شده، و گفته اند که معشوق را مقیّد نموده، به نیشتر معشوق از عاشق نیز خون جاری شد، با مردن معشوق عاشق نیز جان داد، و امثال این حکایات کلا را وجه همین است. و عاشق را حال بر مثابه ماهی و آب است.

بهرحال، چون غرض بالاصاله معرفت است، و معرفت به رجال است، لهذا تعدّی از واحد را نه مجال این مقال است. رجال را حال به مثابه دُرر و لئال است، و با وحدت، صدق کثرت درر مطلوبه از قبیل محال است. و اشمازّ از زن و جزع و فزع آن، ناشی از مشتهیات است، و او را در این جهت حال، بر مثابه اطفال است که دشمن افعال و اقوال رجال کلّ رجال است، و تعلیم و تعلّم را در انکار قریب به محال است، و میل به بازی او را مانع از اشتغال و آموختن حرام و حلال است. بهایم را خاصیت وجود معین است، و با قیام به عمل خود، آنها را حق نسبت به مالک واضح و روشن است، و تعدّد و کثرت غیر منافی به زاکان عدالت است.

و لگد زدن و دندان گرفتن، ناشی از سوء مزاج و طبیعت است. و کفایت مهام او عمل به میزان حکمت است؛ و ظلم مذموم خروج طریق از استقامت است، و ضرب و شتم گاهی بر مثابه حجامت است، و غرض از او چنانچه صحّت است، این نحو از عمل غیر راجع به ایذاء و اذیت است. و چون از مشترکات است، تمیز وتعین آن به نیّت است.

و هرگاه غرض او از گرفتن زن دوباره، ایذاء و اذیت است، البته ظلم و غیر مشروع در این شریعت است، و اما چنانچه مقصود نه این حیثیت است، دانا را نه مجال این نسبت است، و صحّت اعمال صادره غیر مشروط به رضای سایر رعیّت و فوات کراهت است، و کراهت مریض ازعمل، و علاج طبیب، غیر مانع از طبایع است.

و غرض اصلی، تحصیل صحّت است، راضی باشد یا نه، و با آنکه سلطان را منظور امنیت است، قصاص نه ظلم بلکه عین حکمت است.

مجملاً حکیم را از سیر در سایر حیوانات، و مشاهده آنکه غرض از ازدواج توالد و تناسل و رفع حاجت است، و سایر قواعد حکمت علم حاصل است، به آنکه منظور اصلی از افتتاح باب نکاح، نسبت به انسان نیز همین است. و اینکه در سایر حیوانات محدود به حدی نیست، آن را وجه و نکته این است، و تدبّر در مثل گوسفند از آن چیزهایی که انتفاع عمده نسبت به آنها، به ماده حاصل است، صانع حکیم آنها را اضعاف مضاعف کمتر قرار داده، و کمی نر دلیل بر جواز تعدّی و عدم جواز اقتصار نر، و وحدانیّت و اختلاف طبقات و تفاوت درجات و دواعی آحاد ناس در نگاه داشتن آنها، اقوی شاهد است. پاره ای را مقصود به ماده حاصل و برخی را نر منظور نظر در عاجل و آجل است.

و تخصیص واحد به واحد، با فرض مساوات، موجب عُسر و مشقّت، خارج از حکمت است، و مشقّت. و قول به آنکه قیاس خالی از دلالت است و بی وجه، مماثلت و مشارکت است، زیرا که سبب منع ایذاء و اذیّت است، و این وجه خاصه ارباب دانش و بصیرت است، و بهایم را حال نه بر این حالت است، چون از دانش تهی است. مقام با تعدّی، نه مقام اذیّت است! [گرچه] مردود ارباب حکمت است؛ زیرا که بهایم را چنانچه در باب ایجاد و وجود بیان نمودیم نیز همین حالت است، ولی آنها را نه زبان شکایت است. و داستان عصفور و شکایت نزد سلیمان نبی، مضمون روایت است، و این مطلب در مثل گنجشک و کبوتر و بسیاری از حیوانات محسوس و مشاهد است، و منع ذکور بعضی بعض را کاشف از غیرت، و ناشی از محبت است، و هر دوی اینها در اُنثی بنابر آن مقاله، ملازم با اذیّت است.

گذشته از این کثرت را ارزانی لازم است و قلّت را گرانی. صانع حکیم به مقتضای این وجه، زن را بیشتر خلق فرموده تا آنکه فقراء را فوائد نکاح میسّر آید، و با اقتصار بر یکی نسبت بقدر زائد، باب مفاسد مفتوح خواهد آمد، چنانچه دولت شما را حال بدین منوال است.

و با التفات به آنکه ملک، ملک حق است، و تمامی آنها جواری و عبید حقند، تصرّف هر یک از بنده ها در کنیزها منوط به اذن مولی است، و تجاوز از این حد، خروج از قید رقّیت است، و امنیت عباد و بلاد در اقتصار بر مورد رخصت است، و اکراه و اجبار خروج از وجه استقامت و ملازم با ظلم و ایذاء و اذیت است، و کفایت رضاء طرفین، خاصّه ی مقام و واجدین مرتبه حرّیت است، و اما موصوفین به صفت رقّیت و مملوکیّت، رضاء آنها خالی از کفایت است، و با التفات به آنکه زن را عجز از کفایت و بچه اش مزید علت و تحمّل آن او را فوق طاقت است مکشوف می گردد که اذن مولی مقید، نه مطلق است، و وضع مخصوص که رافع فساد و افساد، و معلومیت انساب و کفایت آباء مر اولی! و راست، موافق حکمت است.

و علت تشریع و افتتاح باب نکاح و التفات به آنکه، غرض ترقّی دانی و پست، و رساندن به عالیت، قاضی به همین کیفیت است؛ و اقتصار در دوام به چهار، و تحریم خامسه را، وجه انتفاء مسبّب است؛ زیرا که دائره سیر او منقسم به چهار قسمت است، و آن حصار در چهار را، بودن عناصر چهار تا علت است، و با آنکه در چهار، بی نیازی و کفایت است، تمام شدن عالم امکان به این چهار اختصاص و انحصار را حجّت است، به همین سبب نیز عوالم اربعه نطفه و علقه و مضغه و کسونا العظام، اصول و امّهات در خلقت است، و تمتّع از ملک یمین از لوازم ملکیت و مملوکیت و وانمود، و وانمود فوائد و ثمرات حرّیت است.

و تمتّع به متعه را فرمایش «کلّ یوم هو فی شأن» دلالت و کفایت است؛ و حرّیّت فی الجمله را لازم ثبوت سلطنت است، و سلطنت را نتیجه این نحو از رخصت و افتتاح باب این قسم از تجارت است، و دوام را نسبت به متعه، نسبت بیع به اجاره است؛ چون نسبت بین این دو این قسم از نسبت است. [ آن یکی] خالی از مدّت، و این با مدّت است، و چون دوام را آن حالت است، او را نحو آن مملوکیّت است؛ لهذا او را نفقه حق ثابت در شریعت است، و متعه چون از قبیل تملیک منفعت است، از ماعدی الاجرة با عدم شرط بیگانه از سلطنت است.

و تدبّر متدبّر را واضح و لائح خواهد آمد که وجه آنکه در پاره ای از مواد، وفاق به فراق و شقاق و طلاق می انجامد، وجه آن چه چیز است، و مکشوف خواهد گردید که چون متباینین از موارد نکاح خارج و بیگانه است، و ربط فی الجمله در تحقق آن لابدّ منه است، و حال او بر مثابه پیوند است، و در متباینین صورت پذیر نیاید، و اتحاد رتبه حدوثاً و استدامةً او را چاره نه، چون چنین است، گاهی افق زوجین این نحو اتفاقا اتفاق می افتد، زوجه در اوّل درجه نطفه و زوج در آخر یا وسط آن واقع می شوند. چون هر دو در عالم نطفه یا علقه یا مضغه یا کسونا العظام واقعند، نکاح واقع می شود، و از موارد نکاح خواهد بود. و مادام که سائر در همین مرتبه اند، نکاح باقی و به انتقال احدهما به عالم دیگر که به مثابه موت بل موت حقیقی است، نکاح تمام می شود، و به تباین می انجامد، و پاره می شود. و وجه فوت بعض زودتر از بعض نیز همین است.

و اما جواب از مسئله: [ خمس]
از چهارم او نیز موقوف بر جواب این سوال است، و آن این است که چنانچه شاه اسماعیل صفوی از ایران زمین خروج نماید، و به عزم تسخیر مملکت فرنگستان وارد آن ملک گردد، و ماسوای لندن را تصرّف نماید، و ابواب چاره را بر دولت و اهل آن ملت مسدود نماید، و نزدیک باشد که دولت و ملت عیسوی به کلّی منهدم و فاسد گردد.

و مقارن این حال مردی بی اسم که نام او ناپلیان بود، عِرق عصبیّت و غیرت و مردانگی او به حرکت آید، و دامن غیرت و مردانگی او به حرکت آید، و دامن غیرت و مردانگی را بر کمر زده، در مقابل قد علم نموده بایستد، و با او بجنگد، و او را جواب داده، تمام ملک را از او استرداد نماید، و دولت و ملت را از شرّ او آسوده خاطر سازد، در چنین صورتی که این مرد بی اسم و رسم مصدر این خدمت آید، حکمت دولتی و ملکی نسبت به او چه اقتضا می کند، و سزاوار دولت چه چیز است؟

جواب داد که حکمت و دولت را سزاوار آن که قسمی رفتار شود که مایه نیک نامی دولت، و زیادی میل سائر رعیت گردد. به او گفته شود که رعایتاً لهذا المضمون، پادشاه مقرّر داشت که وزراء چهل گانه در مشورت خانه بنشینند، و به میزان تحقیق و تدقیق، ما به ازاء خدمت او را بسنجند و برسند، و به دولت عرض کنند تا آنکه به او عنایت شود. حسب الامر نشستند و سنجیدند، در میزان اهل دانش حق خدمت او این آمد که خمس دولت به او باشد، و مادام که این دولت باقی است، او در خمس شریک الدوله باشد. و مادام که این مطلب را به دولت عرض نمودند، و پادشاه به همین مضمون فرمان صادر ساخت. چنانچه این سلطان اینکار کرد، خلاف حکمت کرده یا نه؟
جواب داد: نه.

باز به او گفته شد که زمانی را این عمل برقرار و چند پادشاه از مضمون تخلف ننموده عمل می نمودند، تا آنکه به امتداد زمان، اولاد ناپلیان [کذا. ناپلئون] بسیار شدند، و تمامی آن مُلک را فراگرفتند، و احاطه نمودند وهمه جا و همه طور مطالبه خمس می کردند، بسیاری مطالبه و فراموش کردن خلق حق خدمت را، ثمر اشمازّ از طبایع و نفوس آید، و دولت نیز به دست غیر اهل آید، بسیاری اولاد ناپلیان و اصرار در طلب و بدی رفتار و بدمستی آنها موجب انزجار طبع پادشاه گردد، لهذا درصدد برآید و استعلام فرماید، و بعد الاطلاع و آنکه منشاء عمل فرمان فلان سلطان است بگوید که آن پادشاه نفهمیده و غلط کرده و دیناری ندهد، و علاوه حکم کند که به بدترین حالتی آنها را از آن مُلک بیرون نمایند! چون چنین شود وکمال ابتذال و ذلّت جهت اولاد ناپلیان روی دهد، این پادشاه و این خَلق بد کرده اند یا پادشاه اوّل؟ جواب داد که این سلطان و این خلق بد کرده اند، و خلاف از اینهاست نه از پادشاه.

به او گفته شد که، حال خمس در شریعت ما بدین منوال است. پس از آنکه شیطان، تمامی بلاد را به تصرّف خود درآورد و خلق همه مشرک و بت پرست گردیدند، و کلمه توحید و اساس آن ضایع و منهدم گردید، محمد عربی (ص) دامن همّت و غیرت و فتوت و جوانمردی را بر کمر زده، و از خود گذشت، و به بناء توحید و اعلاء آن پرداخت، و کوس «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» را در همه ی اطراف ارض بنواخت، و به تنهایی بر شیطان و شیطانیان بتاخت، و اهل توحید را از دغدغه و شرّ آن مرجوم و مردود، فارغ ساخت، بساط احدیّت را لازم آمد که أن یفعل به ما هو اهله؛ لهذا در ازاء این خدمت، آن بنده ضعیف را شریک الدوله خود فرمود، و فرمان خمس را صادر ساخت، از دون آنکه خود او وانمود اجرت و مزدی نموده باشد، و متأخرین از خلق به همان تقریب، معامله نمودند با اولاد او معامله اولاد ناپلیان را گذشته، از اینها تمامی ملک مِلک حق ـ جلّ و علا ـ است، و ولیّ این امر، خلیفه ذات اقدس احدیّت است، و خمس و زکات از قبیل وضع خراج و حقّ الارض است سائر مخلوق عبید و ممالیک و کارکن حقّند، چنانچه این مطلب به تفصیل در سابق عرض شده است.

از اینها گذشته وضع خمس من باب امتحان است؛ و امتحان به مال بالاتر از همه امتحانات است، و حقیقت حال به مال معلوم می شود. اولاد او در باب خمس بر مثابه تابوت بنی اسرائیل است، و هر دو از قبل حق ـ جل شأنه ـ است و عرایض من بعده، نسبت به اولاد واقع است، و با معلومیّت حال، امر واضح است، و با عدم علم چنانچه زمان ما را حال چنین است، نسبت به جهات احترام راجعه به غیر خمس، مضمون «مَن تشبّه بقوم فهو منهم» سرمشق سایرین است.

و اما نسبت به خمس، امر نه چنین است، و با معلومیت حال مأمور به همین است، و با عدم علم غیر معلوم النسب نه از مستحقین است، و در مثل زمان ما که او را نام غیبت است، سهم امام و خلیفه را، مصرف مصارف عامّه ی موالین و محبّین است.
این تمام کلام بود نسبت به مسایل مانکجی (اسرار الرضویه: فریم 202 ـ 212]
الحمدلله ثم الحمدلله علی التوفیق و الاتمام و بعد التمام بعنایة الملک العلّام

منابع
• اسرار الر ضویه، نسخه خطی، دانشگاه تهران، شماره 3725
• الفبای جدیدو مکتوبات، میرزا فتحعلی آخوند زاده، به کوشش حمید محمد زاده، تبریز، 1357
• فهرستواره کتابهای فارسی، احمد منزوی، ج 9، تهران، 1382ش
• مناسبات مانکجی هاتریا با بهائیان، مقاله، یاد ایام، شماره 29.
• اظهار سیاحت ایران، مانکجی صاحب، بمبئی، 1280ق
• تاریخ کاشان، کلانتر ضرابی، به کوشش ایرج افشار، تهران، امیرکبیر، 1378
• آثار عجم، فرصت شیرازی، به کوشش منصور رستگار فسائی، تهران، 1377
• مراسلات طهران، میرزا حسن خان، به کوشش سعید میر محمد صادق، تهران، سیامک، 1384ش
• اندیشه های میرزا آقا خان کرمانی، فریدون آدمیت، تهران، 1357

رسول جعفریان

مانکجی صاحب

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 663353

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 2 =