۰ نفر
۵ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۲۴

حمیدرضا نظری

اينجا، يک ايستگاه است؛ جايي كه مي تواند براي عده اي مبدا و جمعي دیگر مقصد باشد. اینک درون يكي از واگن ها، به ساعتم مي نگرم؛ ساعتي كه نشان دهنده زمان حال است و عقربه هاي آن، درست روي عددي است كه اكنون ساعت شما قراردارد!

شايد دقیقا در همين زمان، مردي به زيبايي هاي زندگي لبخند مي زند؛ شايد جواني خشمگين در يك لحظه غافلگيركننده، صورت رقیب خود را با گالني از اسيد مرگ آور نشانه رفته باشد؛ شايد زني وحشت زده براي فرار از چاقوي زهرآگين همسرش، از آپارتماني سربه فلک کشیده سقوط می کند؛ شايد تا لحظاتي ديگر، وحشيانه ترين جنايت سال...

قطار مترو به حرکت خود بر روی ریل آهنین و در مسیر ایستگاه بهشت زهرا "س" ادامه می دهد و من به پرندگان بي رمق وآسمان غبارآلود شهرم و ماشين ها و آدم هايش مي انديشم و ازخود مي پرسم: دراين لحظه، در شهر بزرگ من چه مي گذرد؟ به راستي در زيرسقف آسمان تهران، زندگي چگونه است وچرخ گردون به كدامين شكل مي چرخد؟ 

اينک، زندگي براي مسافران آغاز می شود و زنگ تلاش براي معاش به صدا درمي آيد تا همه نگاه ها به آسمان و لطف و بخشش دوست متمايل شود؛ دوستي كه باور دارم زيباست وزيبايي ها را دوست دارد: خدايا، به اميد تو؛ به من و ما آرامش روح و جسم و رزق و روزي حلال بده تا...

قطارمترو، پس از توقف در ایستگاه، درهای خود را می گشاید و به يكباره مسافران روی سکو را می بلعد و به حرکت در می آید تا دقايقي بعد، آنان را در گوشه و كنار اين شهر درندشت پراكنده کند. به صورت مسافران دقيق مي شوم تا شايد چهره ای آشنا ببينم. نيمرخ آن مسافر چقدر برايم آشناست!. او را كجا ديده ام؟ آه خدای من؛ او چقدر شبیه من است! ناگهان نفس درسينه ام حبس مي شود: واقعا عجیب است؛ چهره این مسافر با من تفاوتی ندارد. اگر او من است، پس من کیستم؟! به سختی آب دهانم را فرو می دهم و به مسافر نگاه می کنم. او بلافاصله و با سرعت، رویش را برمی گرداند و با خشونت به چشم های من خیره می شود و همه وجودم را به لرزه درمي آورد؛ او دندان های خون آشام و چشم های دریده و صورت از فرم برگشته و چهره ای بسیار مخوف و وحشتناک دارد! خدا خدایا! کمک کمکم کن! دیگر تحمل دیدن او و قدرت ایستادن بر روی پاهای ناتوان خود را ندارم؛ زانوانم سست می شود و در گوشه ای از واگن قطار می نشینم و هراسان در خود مچاله می شوم.

چند لحظه بعد، پس از توقف مجدد قطار و خروج چند مسافر، آن چهره مخوف از مقابل ديدگانم گُم و پنهان مي شود و دیگر اثری از او نمی بینم. با آسودگي نفس تازه مي كنم و به آرامی از جا بلند می شوم. دلم مي خواهد هرآنچه را که دیده ام خیالی بیش نباشد و...

حركت ملايم قطار، مرا وا مي دارد تا باز هم به زندگي و چگونگي گذر زمان در بزرگ ترين شهرسرزمينم بينديشم؛ اينك در اين زمان، در تهران چه مي گذرد ؟! شايد درست در همين لحظه، حسد هميشگي یک انسان، چشم انساني دیگر را كور كند و او را به كشتن و قطعه قطعه كردن انساني ديگر وادارد؛ شايد نواي روح بخش اذان، گام هاي مصمم و " قابيل" وار برادري را سست و لرزان كند تا از قتل" هابيل " اش بگذرد؛ من اطمينان دارم كه اينک در همين لحظه نوزادي دركوچه باريك ما، زاده مي شود و گل لبخند برلب های خانواده اش مي نشاند؛ شاید در زاد روز باسعادت مولود کعبه، زنی با شیرینی و یک دسته گل، به دست بوسی پدر تنها و پیرخود، به سمت خانه دوران کودکی هایش رهسپار می شود؛ شايد اکنون جوانی برای خواندن و دیدن مطلب و عکسی سرگرم كننده و شادي بخش، با علاقه و لذت به صفحه كامپيوتر یا تلفن همراه خود خيره مي شود؛ شاید بيماري بد حال، بخش "آی سی یو" را ترك و خانواده اي را از غم و غصه رها مي كند؛ دانش آموزي قهر و غضب را به دست فراموشي مي سپارد و صورت همشاگردي اش را غرق بوسه مي سازد؛ كودكي يتيم، اشك از چهره می زداید و به یاد تشنگی نخل های کوفه و محراب و فرق شکافته مهربان ترین مرد خدا، با کاسه ای شیر گوارا، به عیادت عزیزی خفته در بستر بیماری می رود و...

قطار مترو به ايستگاه مي رسد و تعداد زیادی از مسافران پس از پیاده شدن، با شتابزدگی و عجله به سمت در خروجي روانه مي شوند. سوالی معمولی اما عجیب در ذهنم شکل می گیرد: "عجله؟! اينجا ديگر چرا؟! اينجا كه ايستگاه بهشت زهرا است؛ ايستگاهي كه بالاخره همه بايد در آن پياده شوند؛ دير يا زود دارد، اما... 

اينك، درمقابل ديدگانم، مردي را مي بينم كه با پاي خود نمي رود؛ عده اي او را روی دستهایشان به سوی تابوت سرد و غسالخانه مي برند؛ او آثار سوختگي برچهره دارد و بوي اسيد مرگ آور صورتش، مشام مرا مي آزارد. لحظاتي بعد، به روبروي خود مي نگرم و باز هم همان موجود وحشتناک با چشم های دریده را می بینم؛ کسی شبیه من که با چهره ای مخوف و دندان های خون آشام، با شتاب به سویم پیش می آید. خدایا، او از جان من چه می خواهد؟! الهی، حالا در این لحظات دلهره آور تکلیفم چیست و چه باید بکنم؟! وحشت زده و با همه وجود برخود مي لرزم و دچارتنگي نفس مي شوم، مي خواهم پا به فرار بگذارم اما او خيلي سريع و با همه قدرتش، چنگال های تیز و دست های هیولایی اش را به دور گردنم حلقه مي كند و... یاعلی، به دادم برس! بايد کاری بکنم. باید بگريزم و جان خود را نجات دهم. صداي دور، اما دلنواز مناجات از بلندگوي مسجد، مرا به سوي خود فرا مي خواند. باید خود را خلاص کنم و فورا بگریزم. به سختی دست های مرگ آورش را از گردنم جدا می کنم و به سمت صدا پا به فرار می گذارم و شروع به دویدن می کنم تا هر لحظه از او دور و دورتر شوم؛ هراسان به قدم هایم سرعت می بخشم و با همه توان همچنان می دوم و می دوم و می گریزم و می گریزم و... لحظاتی بعد، نفس زنان درمیان هاله ای از نور، درگوشه اي نزدیک به محراب مسجد، پناه مي گيرم تا شايد به آرامش برسم. " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " همانا با یاد خدا، دل‌ها آرام می‌گیرد.

***

اينجا، يك ايستگاه است؛ جايي كه مي تواند براي عده اي مبدا و جمعي دیگر مقصد باشد. شايد دقیقا در همين زمان، مردي به زيبايي هاي زندگي لبخند مي زند؛ شايد زني وحشت زده براي فرار از چاقوي زهرآگين همسرش، از آپارتماني سربه فلک کشیده سقوط می کند؛ شايد تا لحظاتي ديگر، وحشيانه ترين جنايت سال...

اینک پس از خروج از ایستگاه، با آرامش قلبی، نگاهم را ازآسمان مهربان خدا می گیرم و به ساعتم خیره می شوم؛ ساعتي كه نشان دهنده زمان حال است و عقربه هاي آن، درست روي عددي است كه اكنون ساعت شما قراردارد!

۴۷۲۳۶

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 530302

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 2 =