ریحانه یاسینی
آخرین فرش لولهشده را از زمین برمیدارد و کنار تخته فرشهای دیگر میاندازد. دستش را پشت کمر خمشدهاش میگذارد و قوسی به خودش میدهد تا صاف بایستد. دستههای وسیله گاریشکلی را میگیرد، آن را روی دو چرخش بلند میکند، روی کمر به دنبال خودش میکشد، از کنار فروشگاههای یکشکل خیابان خیام میگذرد و در ازدحام جمعیت بازار تهران گم میشود. فروشگاههای بزرگ و کوچک با معماری تلفیقی از سبک مدرن و سنتی کنار هم قرار گرفتهاند. یکی، دو پاساژ بزرگ در حال ساخت است و چشمهای کاسبها در محدوده دخلهای به روز شده و چرتکههای مدرنشان میچرخد. ۵ درصد از کل گردش اقتصاد کشور، در همین بازار جریان دارد. بازاری که در تاریخ معاصر پایتخت، گاهی با بست نشستن، گاهی با اعتصاب و گاهی با حمایت از افرادی خاص، مسیر مملکتی را عوض کرده است. چند خیابان پایینتر، بعد از خیابان خیام و ازدحام بازار، اتوبوس در ابتدای خیابانی تنگ و بلند نرسیده به میدان شوش میایستد که شبها بچههای زیادی خسته از کار و کاسبی روز، در آن پیاده میشوند.
نمای ساختمانها کهنه و قدیمی است. روی آجرهای بعضی از آنها هیچ پوششی قرار نگرفته و بعضی پنجرهها آنقدر دودگرفته و سیاه است که تصور جریان زندگی پشت قاب آنها سخت میشود. تمام آپارتمانها قدیمی و کوچک هستند با درهایی باریک که بعضیهایشان نیمهبازند و امتداد راهروی تنگ و بلندی از آنها پیداست.
کنار در یکی از خانهها، دختری با پیراهن بلند صورتیرنگ و موهای کرکشده و درهمرفته ایستاده و سوز سرما پاهایش را در دمپایی پلاستیکی سرخ کرده است. قامت کوتاهی دارد. چهره آفتابسوخته، دستان زمخت و چشمان بیحالتش شبیه به گلفروشهای سر چهارراهها، چیزی بیشتر از کودکی دخترانه را روایت میکند. دختر جوانی را که لباسهای تمیز و مرتبش سنخیتی با محله «لبخط» ندارد، در حال عبور از کوچه میبیند، «خاله» بلندی میگوید و به سمتش میدود: «داداشم که خیلی مریض بود بهتر شده، اما مامانم هنوز برنگشته.» بعد از نوازش شدن موهایش، چشمهایش برق میزنند و از بغل جوانی که انگار تنها کسی است که از احوال او خبر میگیرد، بهسختی جدا میشود.
چند ماشین در امتداد خیابان پارک شدهاند و در فاصله هردوتایشان، پتوهای نخنما، تکههای کارتن و چند شلوار و پیراهن پاره روی زمین رها شدهاند. کنار یکی از بساطها، مردی بستههای کوچک پلاستیکی سفیدرنگی را از مردی دیگر میگیرد و کنار منقلش میگذرد. چند قدم جلوتر نیز، مرد لاغر و ضعیف دیگری کنار چند تکه لباس در خودش مچاله شده است. ساعت حدود ۴ عصر است و روشنایی روز با چهره خاکستری اول زمستان پایتخت، درهم آمیخته است. دختری که هر روز از این خیابان میگذرد میگوید: «الان روز است و وسایل روی زمین، برای کسانی است که از خماری یا نشئگی، یادشان رفته آنها را بردارند. تا هوا تاریک میشود، به فاصله هردو ماشین و پشت آنها، 4، 5 نفر جمع میشوند و شب روی کارتنها میخوابند.»
در هرکدام از خیابانهای فرعی و کوچه پسکوچههای این محله، چند پسر و مرد جوان دور هم جمع شدهاند. از ابتدا تا انتهای یکی از این خیابانهای فرعی، تکههای اسقاطی ماشینهای مختلف روی زمین ریختهاند. از سپرهای بزرگ و صندلی گرفته تا قاب پنجره و دستگیرههای در، مقابل چند مغازه کوچک جمع شده و مردان جوان با ظاهری ژولیده و سیاه، روی آنها کار میکنند. چند مرد مسن نیز با شکمهایی برآمده و کتهایی رنگ و رورفته، کنار آنها ایستادهاند و با هم حرف میزنند. یکی از افراد آشنا با محل میگوید: «اینجا به محل اسقاط کردن ماشینهای دزدی معروف است. همه میشناسند.» این راسته که تمام میشود، سر کوچه باریک و فرعی بعدی، مرد پیر و لاغری تکهچوبهای بلند و قطعهقطعهشده چند درخت را روی زمین ریخته و مشغول جابهجا کردن آنهاست. جلوتر از او، چند پسر جوان دور آتشی که در پیتی حلبی به پا کردهاند، جمع شدهاند و پیراهن نارنجیرنگ و بلند دختر نوبالغی در میان پلیورهای مشکی آنها، برق میزند. با پیراهن نازک، دمپاییهای پلاستیکی و پاهای بدون جوراب، حرف زدنش حرارتی دارد که انگار سرمای گزنده عصر دیماه را احساس نمیکند. گهگاهی او ساکت میشود و صدای خنده پسرها بلند میشود. کنار پیت حلبیشان که از آن آتش زبانه کشیده، بهجز زبالهها، چند تکه کارتن و شلواری پاره نیز روی زمین افتاده است.
چند متر پایینتر از آنها، در فلزی خانهای که قفل ندارد، نیمهباز است. انگار کسی صدای ضربه زدن را نمیشنود و لای در که بازتر میشود، پسربچه ۵سالهای جلو میدود. به رفتوآمدهای زیاد عادت دارد و غریبه و آشنا را راحت به خانهشان راه میدهد. کف زمین خیس است و از عرض کم راهروی کوتاه جلوی در، بیشتر از یک نفر نمیتواند عبور کند. سمت راست راهرو، پسربچهای مقابل پردهای که در منزلشان است ایستاده و میگوید مادرش خانه نیست. بیشتر گچ دیوارها فروریخته و آجرهای لخت و خشن، استعارهای از زندگی آدمهای ساختمان را روایت میکند و دویدن پسربچهای که سر چهارراهها دایره میزند روی پلههای آن، متناقضنما ساخته است. کنار پاگرد راهپله، سینک ظرفشویی قرار گرفته و تمام ۶ خانوار ساکن در خانهای که سقف و دیوارهایش با باد تندی فرو میریزد، از آن استفاده میکنند. در طبقه دوم، دختر و پسری کمتر از 10 سال، در چارچوب بدون دری مقابل جایی که بهسختی میتوان نام واحد مسکونی را به آن داد، ایستادهاند. دست و صورت بچهها سرد است و سرخ شده، یکی از آنها میگوید مادرشان به شهرشان رفته و چند روزی تنها هستند. طبقه سوم این ساختمان، نه پشتبام است و نه یک واحد مسکونی. سقف ندارد اما دورتادورش دیوار و پنجره است. چندین لباس رنگ و رورفته و شستهنشده، روی بند رختی به عنوان جالباسی آویزان شدهاند و کمی آنطرفتر نیز، پتویی نخنما افتاده است. دخترک با پوست سبزه و چشمهایی تسلیمِ دیوار بدون سقف، میگوید مادربزرگش فوت کرده و مادرش به مشهد رفته است. برادر کوچک میخواهد از حالشان روایت کند که پدرش پردهای را کنار میزند و از پشت آن با چشمهای قرمز و حال ناخوش بیرون میآید، میگوید مادرزنش به خاطر آلودگی هوا مرده و بچهها را پشت همان پرده میفرستد.
از حیاط ساختمان، بوی نامطبوعی بلند است. زنی که پیراهن سفید و دامن بلند مشکی چروکی روی تن لاغرش دارد، میان انبوهی از لباسهای آلوده و پاره ایستاده، با سرعت بالا آنها را دستهدسته میکند، داخل ملافهای میپیچد و گرهی به بالای آن میزند. یک ماهی همسایهها از او بیخبر بودند. بهجز یکی، دو دندان سیاه در لثهی جلویی، دندان دیگری در دهانش ندارد و با صدا و لهجهای نامفهوم میگوید: «چون معتادم من را یک ماه گرفته بودند و بعد ولم کردند. تازه برگشتم و میخواهم خانهام را عوض کنم.» حواسش سر جایش نیست، یکبار میگوید زندانی بوده و بار دیگر میگوید او را به جایی برای ترک کردن فرستاده بودند. بچههای بزرگش مشهد هستند و از دخترش خبر ندارد:«یک سال است که مرضیه را ندیدهام. پارسال بهزیستی بردش و همانجا نگهش داشتند.» با ذوق و افتخار میخندد و دو تا از انگشتهایش را بالا میآورد: «2 بار شوهر کردم و ۷ تا بچه دارم. خیلی سال است که شوهرم معتادم کرده.» زن همسایه با خنده میگوید: «نمیدانیم این لباسها را برای چه جمع میکند. مدام ولو میکند و دوباره جمع میکند و هرجا میرود با خودش میبرد.» هرچند وقت یکبار اتاق زندگیاش را عوض میکند. با سرعت بالا و خنده روی لبهای سیاهشدهاش، به دسته کردن لباسها ادامه میدهد. شرم میکند از کار و محل درآمدش کلمهای به زبان آورد و با حرکات دست به چیزی شبیه گدایی کردن برای به دست آوردن پول مواد اشاره میکند. از پلههای زیرزمین، زن جوانی با چشمهای قرمز، موهای طلایی و گوشوارههایی بدل بالا میآید. لاغراندام است و دکمههای مانتوی نخی، چروک و سرخرنگش باز است. دنبال او، مردی کوتاهقد هم بالا میآید و چشمهای قرمزش پشت دود سیگاری که زیر سبیلش روشن میکند، گم میشود. زن جوان میگوید: «مشهد زندگی میکردیم و ۸ سال است که تهران آمدهایم. اینجا کار و زندگی بهتر است. شوهرم نوازنده است.» یکی از مردهایی که دایره تنبک دست میگیرند و در اتوبوسها زیر آواز میزنند، همسر اوست. پسرکی با موهای پرپشت و پیراهنی قهوهای، گوشه حیاط ایستاده و با نگاهی غریب روایتهای پراکنده همسایگانش را گوش میدهد. طول زندگیاش به سالهای اول دبستان میرسد و دلش نمیخواهد از کارش توضیح زیادی دهد: «من هم نوازندهام. در مغازهها میروم آهنگ میزنم.» پتویی که در گوشهای از دیوار آویزان شده، حکم در را برای محل زندگیاش دارد و مادر او نیز، خانه نیست. طبقه بالا، پنجرهای رو به حیاط خانهای باز میشود که تمام زنان و مردان آن معتاد هستند، دختر و پسربچهای از آنجا به تمام حرفها گوش میدهند، گاهی تکه پلاستیکهایی را پایین میاندازند، توجه غریبهها را به خودشان جلب میکنند و غشغش میخندند. در خانه کناری آنها، تا چند هفته پیش زنی زندگی میکرده که نوزادش را به محض تولد، در ازای اسکناسهایی کمتر از 100هزار تومان، به موادفروشی فروخته و خودش میان دیوارهای دیگری گم شده است.
در خانهای که اجاره هرکدام از اتاقهایش روزانه بین ۲ تا ۶ هزار تومان است، حکایت تمام خانههای لب خط جریان دارد. چند خانه آنطرفتر، سال گذشته به یاسین ۴ماهه برای ساکت کردن گریهاش شربت تریاک دادند، اوردوز کرد و بعد از چند حمله قلبی مرد و مثل کودکان همسایه سهم نگاهش از پنجره روی دیوارِ بدونِ سقفِ طبقه آخر، پیتهای حلبی و لباسهای کنار پیادهرو نشد. از تمام پنجرههای شهر، لبِ پنجره خانه روبهرویی قسمت سه گلدانی شده که یکی شکسته و دوتای دیگر گلهایش پلاسیدهاند. پشتبام کناری؛ هم قد این پنجره است و انگار سالهاست آدمهای زیادی، زباله ظرفهای یکبار مصرف، پلاستیکها و لوازم اعتیادشان را روی آن تلنبار کردهاند.
بر خلاف تمام درهای فلزی و بیروح، در یکی از خانهها با آبیِ تازهای رنگ شده و از پشت آن، صدای خندیدن و دویدن بچهها بلند است. از بوی نامطبوع، زنان و مردان معتاد خبری نیست. ابتدای راهرویی که به حیاط میرسد، برنامهای درسی روی دیوار نصب شده و ساعت کلاسهای موسیقی، نقاشی و بافتنی را مشخص کرده است. دختر جوانی به همکارش میگوید: «کار لیلاخانم خیلی خوب پیش رفته، کاموای اضافه میخواست اما نمیدانستم چقدر میتوانیم در اختیارش بگذاریم.» جیغ و فریاد دخترهای نوجوانی که با معلم جوانشان در حیاط کوچک وسطی بازی میکنند بلند است. محمد، یکی از اعضای اصلی جمعیت دانشجویی امام علی(ع) میگوید: «خانه علم محله لب خط سال ۹۲ با سی کودک و ۱۰ نیرو راهاندازی شد. بچههای اینجا اکثرا مدرسه نمیروند یا به دلایل مختلف فرهنگی و خانوادگی، بعد از مدتی از تحصیل محروم میشوند. برای همین سواد و یاد گرفتن برایشان کالای لوکس محسوب میشود. استعداد و ذوق بالایی هم دارند. الان حدود ۱۰۰ کودک این محل به خانه علم میآیند و زنها و مادرها هم در طرح مادرانگی برای مسائل بهداشتی و درمانی تحت پوشش قرار گرفتهاند.» پسر نوجوانی با ذوق «عمومحمد» را صدا میکند و او نیز برای رسیدن به بچهها دنبالش میرود. خانه علم لب خط را خیرین رهن کردهاند و چند دانشجو در قالب NGO جمعیت امام علی، آن را اداره میکنند. الناز، دختر ۲۶سالهای که یکی از معلمهای اصلی لب خط است میگوید: «ما تمام خانهها و خانوادههای اینجا را شناسایی کردهایم. تقریبا تمام پدران و تعداد زیادی از مادران معتاد هستند و اغلب بچهها هم کودک کارند. برای زنها کلاسهای بافتنی و صنایع دستی میگذاریم، خوب یاد میگیرند و بعد امکان فروش فراهم میکنیم و به نوعی کارآفرینی میشود.» به روایت دخترانی که چند سالی است در میان زنان حاشیه سر کردهاند، بیشتر این زنها به خواست شوهرانشان معتاد شدهاند. طراوت، یکی دیگر از معلمهای خانه علم لب خط میگوید: «دختر ۱۶سالهای را داریم که شوهر ۱۹سالهاش کتکش میزند و به زور میگوید باید بکشی. خیلیهایشان به خواست و اجبار شوهرها معتاد شدهاند. خیلیهای دیگر هم از روی بیسوادی و آموزش ندیدن. در این محله مواد راحتتر از همهچیز گیر میآید و وقتی زنان درد و بیماریای پیدا میکنند، مواد کشیدن را به هم توصیه میکنند.»
سالهای زیادی است که فقر و اعتیاد، در متن حاشیههای پایتخت و بیخ گوش بازار، جولان میدهد اما یکی، دو ماهی است که بحث آنها داغ شده است. بر اساس آمار رئیس کارگروه کاهش تقاضای اعتیاد مجمع تشخیص مصلحت نظام، سال ۸۵، ۱۵ هزار معتاد در کل کشور وجود داشت در حالی که حالا این میزان معتاد کارتنخواب فقط در سطح شهر تهران وجود دارد. آمار دقیقی از تعداد معتادهای کشور در دست نیست، برخی آمارهای رسمی رقم کل آنها را یک میلیون و منابع غیررسمی نیز بالاتر از ۳ میلیون گزارش میکنند.
سعید معیدفر، جامعهشناس و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، روی مسئله بحرانهای اجتماعی مطالعات زیادی داشته است. به اعتقاد او، ایران در شرایط بسیار ویژهای در خصوص بحث آسیبهای اجتماعی قرار دارد. معیدفر در گفتوگو با ماهنامه «آیندهنگر» گفته بود: «از سال ۸۴ بارها خطر گسترش آسیبهای اجتماعی را در مقالات و مصاحبههایم بیان کردم و گفتم قطعا به سمت بحرانی پیش میرویم که برای آن آماده نیستیم. اما متاسفانه پیشبینیهای لازم را نداشتیم. مداخلههای متعددی در حوزههای اقتصادی، اجتماعی کردیم بدون اینکه جوانب و پیامدهای این مداخلات را در نظر بگیریم. در نتیجه شرایط امروز شکل گرفته که محصول برنامهریزیهای غلط، مداخلات نادرست و جامعهای است که متاسفانه خواب و مرده است. در این جامعه تمام آن حیات اجتماعی را که لازمه به حداقل رساندن مشکلاتمان است، از بین بردهایم. بنابراین در ابعاد اقتصادی با مشکل بیکاری، تورم بسیار شدید و دولتی بودن اقتصاد مواجهیم و در ابعاد اجتماعی تعطیل شدن جامعه و به حداقل رسیدن مشارکت مردم را شاهد هستیم. در چنین شرایطی ساختار اجتماعی و اقتصادی ویرانی داریم که بدون تردید آسیبهای اجتماعی هر روز در آن بحرانیتر میشود و اگر چنین نبود، جای تعجب داشت.» به اعتقاد معیدفر، مسئلهای که باعث شده بهتازگی صدای فقر و اعتیاد بلندتر از گذشته شود، عادی شدن آنهاست: «دهههاست این مشکلات را داشتهایم اما مداخلات ناروا در ابعاد اقتصادی، اجتماعی بدون بررسی پیامدهای آن در دهه اخیر عادی شده و به تبع آن بحرانها نیز بیشتر و عادی شدهاند. بنابراین الان تقریبا همه دادشان بالا رفته که اطراف میدان شوش، دروازه غار یا محله هرندی و تمام درههای تهران، زیرپلها، دوربرگردانها، آزادراه نیایش و هرجا بروید آثار اعتیاد، کارتنخوابی، کودک کار، فحشا و انواع و اقسام فقر دیده میشود. اگر روزی ما کارتنخواب میدیدیم متاثر میشدیم اما الان با این آسیبها همزیست شدهایم و آنقدر ما را فراگرفتهاند که به بخشی از زندگی عادیمان تبدیل شدهاند.»
عمر دولت یازدهم از نیمه نیز گذر کرده، اما هنوز هم در تحلیلهای جامعهشناختی و اقتصادی، کارشناسان ناگزیرند گریزی به دوران دولتهای نهم و دهم بزنند. این استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در تبیین ریشههای شکلگیری وضعیت فقر و فحشا در محلات حاشیهنشین میگوید: «در خیلی از برنامهریزیها حتی در حوزههای عمرانی، خواهناخواه شکافهای طبقاتی بیشتر شدهاند. یک منطقه ویران شده، اجتماعی به هم خورده، عدهای مهاجرت کردهاند و حاشیهنشینی به وجود آمده است. در کشور ما مطالعات عمرانی بدون نگاه به ابعاد اجتماعی، فرهنگی صورت گرفته است. از همان دورهای که وارد دنیای مدرن شدیم، نگاه مهندسی و کالبدی به جامعه وجود داشته و این نگاهی که از اول بوده، آثار بسیار نادرست و نابهنجاری به جا گذاشته است. در کنار آن ۸ سال با روی کار آمدن دولتی مواجه بودیم که نه انضباط مالی داشت و نه در حوزههای برنامهریزی توانست اقدامات صحیحی انجام دهد و بسیاری از شوراها و دستگاههای برنامهریز را در زمینههای مهم اقتصادی و اجتماعی تعطیل کرد.» معیدفر ادامه میدهد: «از آن طرف پولهای هنگفتی در دولت نهم و دهم از قبل نفت درآمده و ریخت و پاشهای عظیم و شکافهای طبقاتی ایجاد کرده است. آن افراد مملکتداری نمیدانستند و با مداخلات بد خودشان مشکل یک بیمار را بحرانی کردند. اگر قبل از روی کار آمدن دولت نهم و دهم این بیماری در جامعهمان وجود داشت، با بیانضباطی مالی شدید و پولهای هنگفتی که صرف رانت و فساد شد، انگار که تیر خلاص به این جامعه زدیم. از طرف دیگر نیز متاسفانه از کار انداختن جامعه و از بین بردن روح جمعی آن اتفاق افتاد. یکی از اتفاقاتی که در دولت نهم و دهم افتاد و شدت بیشتری نسبت به قبل پیدا کرد، این بود که مردم را بیشتر به خودمان وابسته کردیم، جامعه را از کار انداختیم و همه را وابسته به دولت کردیم. امروز با وجودیکه مشکلات عظیم اقتصادی، اجتماعی داریم، هرکس سر در لاک خودش دارد و احساس بحران نمیکند.»
بعد از کوچهپسکوچههای تنگ و باریک لب خط و نزدیکیهای خیابان، مغازهای قرار گرفته و در سرمای حاشیه پایتخت، تیکتاک زندگی در آن جریان دارد. ویترین تکطبقه و ساده مغازه را حدود ۲۰ ساعت رومیزی رنگی و قدیمی پر کردهاند. پیرمرد پشت دخل، لباس تمیز و مرتب اما کهنهای به تن دارد و سرش با تعمیر پیمهای یک ساعت مچی قدیمی گرم است. روی دیوارهای اطراف او نیز چند رادیو و ساعت دیواری قدیمی آویزان شدهاند. با سر پایین، پشت دخلش نشسته، ارتفاع شیشه مقابل آن بلند است و برای دیدن مستقیم او باید روی نوک پا بلند شد. سرش را از روی ساعت بالا نمیآورد و میگوید ۵۰ سال است در این محل زندگی میکند: «اینجا از همان قدیم هم معتادها بودهاند، اما هیچوقت شبیه این سه، چهارساله نبود. نیم ساعت دیگر که هوا کامل تاریک شود، قدم به قدم معتادها روی زمین افتادهاند. زندگیها که سختتر شده، تعداد آنها هم بیشتر شده است.» پیرمردی که ابزار حرکت دقیقهها و ثانیهها را تعمیر میکند، میگوید دو دختر و پسر خودش را در این محل بهسلامت بزرگ کرده و هیچ وقت اعتراضی به محیط زندگیاش نداشته است: «آدمیزاد باید بتواند خودش را با هر شرایطی وفق دهد. شما وقتی ته یک چاهی افتاده باشی، فقط تلاش میکنی خودت را نجات دهی، اصلا توان فکر کردن به بقیه را هم نداری.»
گازانبریهای شهرداری و سونامی بحران
چهار پسربچه دور دو تاب کوچک جمع شده و با صدای بلندی بازی میکنند. پارک کوچک است و اطراف آن، یکی دو لباس کهنه و چند کارتن روی زمین افتاده است. ساعت حوالی 5 عصر است و کمی تا تاریکی کامل هوا باقی مانده است. یکی از بچهها که پوست سفید و چشمهای آبی دارد میگوید:«اینجا الان خلوت است. هوا که تاریک میشود، یک عالمه معتاد میآیند. چند نفری زیر پتو و کاپشن جمع می شوند و میکشند. الان شبها خیلی کمشدهاند، چند هفته پیش آمدند گرفتندشان. همه را دستبند زدند بردند. فقط یکی از آنها را که معتاد نبود و پلاستیکفروشی میکرد، زودتر آزاد کردند.» پسربچهای که قد کوتاهی نسبت به دوستش دارد میگوید:«من از این بزرگترم کلاس ششم هستم، بهتر میدانم. معتادها خیلی زیاد بودند اما ما از آنها نمیترسیم. اصلا معتاد که ترس ندارد، همه جا هست دیگر، تازه آنها از ما میترسند. قبلا که زیاد بودند تیرکمان درست میکردیم با سنگ می زدیمشان. یکی اینجا بود که همیشه دختربچهها را گاز میگرفت. یک بار خواست خواهر من را گاز بگیرد، اما آبجیم عین جت دوید و به ما گفت، آمدیم زدیمشان.» پسربچه دیگر، یک دستش را به شکل وسیلهای در میآورد و جلوی دهانش میبرد، دست دیگر را نیز با حالتی خاص جلوی آن میگیرد و میگوید:«این شکلی مواد میکشند. البته نوع کشیدن جنسهای مختلفش فرق دارد. البته ما فقط دیدهایمها! واگرنه از بوی قلیان هم حالمان بد میشود.»
پارک شوش، یکی از پارکهای جنوب شهر است که تمام سطح آن را شبها کارتن خوابها پر میکردند. پارک شوش، پارک هرندی و پارک دروازه غار که به روایت آمارهای رسمی و غیررسمی حدود 3 هزار نفر از کارتن خوابهای پایتخت در این مکانها جمع میشوند، یکی دو ماه گذشته در مرکز توجه رسانهها بوده است. به گفته سید حسین هاشمی، استاندارد تهران، طی ماه گذشته 450 زن و 3 هزار معتاد متجاهر مرد از سطح پایتخت جمعآوری شدهاند و تا آخر سال این رقم به 10 هزار نفر میرسد. در این طرح، نزدیک به 7 هزار نفر به مراکز نگهداری بهزیستی و شهرداری منتقل میشوند و 6 ماهی را برای ترک کردن در آنجا سر میکنند.
بیماری متن و حاشیه پایتخت را درگیر کرده و سرطانی شده است. سعید معیدفر، مشاور اجتماعی وزیر راه و شهرسازی با این تمثیل درباره اقدام گازانبری شهرداری تهران به «آیندهنگر» میگوید:«علاج این مریض فقط جراحی کردن و درآوردن عضو بیمار است. ولی آیا جراحی کردن مشکل را حل میکند؟ ممکن است بیمار یکی دو ماه بیشتر عمر کند ولی آخرش میمیرد. اقداماتی هم که در ارتباط با جمعآوری معتادان انجام میشود، مثل همان کار است. اگر ریشههای بیماری شناخته نشود و مداخله در آن صورت نگیرد، اقدامات امنیتی و ضربتی صرفا مشکل را به تعویق میاندازد و آن را زیرپوستی میکند. از دست مسئولین هم کاری بیشتر از این برنمیآید. سادهترین اقدام جمعآوری است و همین کار را بلدند، کار دیگر بلد نیستند.»
استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران با تمثیل دیگری از «سونامی بحرانهای اجتماعی» ادامه میدهد:«صدبار جمعآوری کردهاند، سال آینده وضع بدتر شده و دوباره شهر را گرفتهاند. نمیتوانند این معتادان را زیاد نگه دارند، دوباره به جامعه برمیگردند و تعداد این آدمها مدام افزایش پیدا میکند. همه میدانند که جمعآوری جواب نمیدهد، اما هر سال دریغ از پارسال. ریشههای اصلی آسیبها همچنان باقی است. این ریشهها عمیقتر میشوند و فرصتهای مداخله را از ما میگیرد. در آینده با سونامی آسیبهای اجتماعی روبرو هستیم و به دلیل همین ریشهای برخورد نکردن، در جایی که ساختارهای اقتصادی و اجتماعیاش خراب است، دیگر کاری از ما برنمیآید.»
در یکی از پسکوچههای محله لب خط، آدمهای خانه 5 طبقهای با نمای آجری و در فلزی رنگورو رفته، برای همه اهالی محل شناخته شدهاند. پلهها پیچدرپیچ و راهروها باریک هستند. کنار هر پاگرد، در یک واحد مسکونی قرارگرفته که درون آن، موادفروشان زندگی میکنند. در تمام 5 طبقه، حکایت زندگی مردانه و موادفروشی جریان دارد اما داستان پشتبام، زنانه است. کمتر از 35 سال دارد و بعد از چند ماه کارتنخوابی، اینجا را برای زندگی پیدا کرده است. مادر دو بچه است و روی پشتبام خانه موادفروشها زندگی میکند. بعد از عید به عنوان معتاد متجاهر دستگیر شد و چند ماه همه از او بیخبر بودند. طراوت، یکی از اعضای جمعیت امام علی میگوید:«بچههای این زن به وضعیت خیلی بدی افتاده بودند. شانس آوردند مادربزرگشان و اعضای خانه ایرانی کنارشان بودند، موقع این دستگیریها و به قول خودشان جمعآوری، هیچکس به اینکه این افراد بچه دارند و بچههایشان کودک هستند، فکر نمیکند.» طراوت، دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران است و مردمشناسی میخواند. تمام زنها و بچههای محله او را میشناسند، در خانهها و درد دلهایشان، به رویش باز است و روی پایان نامهای با عنوان «مفهوم مادرانگی بین زنان معتاد با تأکید بر محله لبخط» کار میکند. اتوبوس که از ایستگاه لب خط عبور میکند و به بازار نزدیک میشود، میگوید:«کارشناسی حسابداری خواندم ولی ارشد را به هوای همین محلهها، مردمشناسی میخوانم. دوستم هم برای کارشناسی ارشد رشتهاش را عوض کرد و طراحی صنعتی میخواند که بتواند برای زنان حاشیه کارآفرینی کند. البته بعد از چند سال از دانشکده علوم اجتماعی زده شدهام، همه فقط پشت کتابها ژست میگیرند و هیچکس نمیداند در میدان چه خبر است.»
اتوبوس از ایستگاه خیام و فروشگاههای یک شکل هم گذر میکند. شب تعطیل است و حوالی بازار 15 خرداد، جعیت زیادی جمع شدهاند و باربرها هنوز تختههای فرش و لوازم خانگی را جابهجا میکنند. پسربچهای با دایرهای در دست، از مغازهای به مغازه دیگر میرود و به قول خودش نوازندگی میکند و از پیرمردهایی که شکمهای برآمده و تسبیحهای عقیق مهری بر تأیید هویت بازاریشان بود، تعداد کمی پشت دخلها باقی ماندهاند.
یرواند آبراهامیان، مورخ ارمنی، در کتاب مردم در سیاست در ایران بازار چند دهه پیش را اینطور روایت کرده است:«در اقتصاد سنتی، بازار چیزی بیشتر از یک فروشگاه بود. انبار غله بود، کارگاه بود. بانک و کانون دینی کل جامعه هم بود...آنهایی که پول لازم داشتند میرفتند بازار وام میگرفتند و همانجا هم بود که تجارمسجد و مدرسه میساختند و پولش را میدادند.»
3939
نظر شما