۰ نفر
۲ دی ۱۳۹۴ - ۰۶:۴۳

ساعت نزدیک 8 است.سرما سوز دارد. برای عبور از عرض خیابان روی پل عابر میروم. تاریکی هوا قدرتش را به رخ چراغهای کم رمق پل می کشد.

 قدمهایم را کوتاه برمی دارم. دارم فکر می کنم به ائتلاف اصولگرایان و اختلاف اصلاح طلبان. به مصوبه کنگره امریکا که می خواهند هرکس را به ایران سفر می کندممنوع الورودکنند به خاک شان . دارم به این فکر می کنم که چرا دلواپس ها حرص می خورند از این مصوبه.باخودم می گویم اصلاح طلبانی که دلشان برای اجنبی ها لک زده باید غصه دار شوند! نه دلواپس ها. مگر نه اینکه از نگاه آنها ورود هرخارجی به کشور یعنی ورود یک جاسوس؟ آنها که باید بروند دست کنگره ای ها را ماچ کنند که راه ورود جاسوسها را به کشورشان بسته . پس چی شد که برعکس شده؟

قدمهای آهسته ام متوقف می شود. چشمانم تیز می دود روی موهای دخترک5-6ساله ای که در یکی دومتری ام نشسته است.ژاکت نیمدار و رنگ و رورفته ای تنش است. زیرش هم روزنامه ای پهن کرده . چمباتمه نشسته و دستهایش را به نرده های سرد پل گره زده و خیابان را می پاید. چند تا فال حافظ و 5-6بسته دستمال کاغذی جیبی که لابد همه بساط کاسبی اش اشت اطرافش پخش شده. انگار علاقه ای به جمع وجور کردن آنها ندارد.

بی اراده،می نشینم کنار بساطش.

 این فال ها چنده دخترجون؟

- (حتی حوصله ندارد سرش را برگرداند)500تومن

 همه شو می خوام

این بار صورتش را برمی گرداند. باچشمهایش فالها را می شمارد

- میشه 6تا 500تومنی

 دستم را که به سمت جیبم می برم کاملا برمی گردد و روبرویم می نشیند.

- آقا دستمال کاغذی نمی خری؟

 اونها دونه ای چند؟

- اونا هم  بسته ای500

دنگم گرفته بیشتر با او همکلام شوم

اسمت چیه؟

- الهه

چندسالته؟

لبش را به علامت اینکه نمی داند کج می کند

از کی اینجایی؟

- صبح

چرا نمی ری خونه؟

- آقایونس میاد دنبالم

آقایونس کیه؟

باز هم لبش را کج می کند

گشنه نیستی؟

این بار به جای لب، گردنش را کج می کند. انگار چیزی یادش میاید. دستش توی کیسه نایلونی که کنارش گذاشته فرو می رود و لحظه ای بعد با تکه ای نان بربری بیرون می آید. خشک است. به سمت دهانش می برد. سفت تر از آن است که بتواند با دندانش آن را بجود. برمی گرداند توی کیسه.

مامانت کجاس؟

باز هم لبش را کج می کند.

اسم بابات چیه؟

همان جواب قبلی.

چشمش به اسکناسی مانده که از جیبم درآورده ام و توی مشتم جا خوش کرده.

فالها و دستمال کاغذی ها را جمع می کنم. اسکناس 10هزارتومانی را به سمتش دراز می کنم. از چشمهایش می فهمم نمی داند آیا این اسکناس با قیمت چیزهایی که فروخته برابری می کند یا نه.

- عمو!این پول کم نیست؟

چه جوابی باید بدهم؟ به جای جواب می پرسم:

سردت نیست؟

لبخند می زند.

معنی خنده اش را نمی فهمم. مگر حرف خنده داری زدم؟

کمی زاکتش را جلو می کشد و تنها دگمه ای که برایش مانده، می بندد. دستهایش از سرما ترک خورده.

امروز چقدر فال فروختی؟

باز هم لبش را کج می کند.

پولهایت کو؟

- اسد ازم گرفت

اسد؟ اسد کیه؟

جوابش باز هم همان لب کج است.

زانوهایم دردگرفته. بلند می شوم. اسکناس را توی همان کیسه ای که نان بربری را در آن قایم کرده است می چپاند. از جایش بلند می شود. کیسه اش را بر می دارد. صدایش را که حالا خیلی بلندتر شده می شنوم.

اسد!اسد! عمو همه فالها و دستمالهامو خرید.

هنوز جمله اش تمام نشده که اسد می رسد بالای سرش. دستش را می گیرد. چهره اش نشان می دهد که دوسه سالی از الهه بزرگتر باشد. حتی به من نگاه نمی کند.

- بدو. زودباش. آقایونس اومده دنبالمون

دستش را می کشد و او را با همان سرعتی که خودش می دود به همراه می برد. او هم دوان دوان در حالی که کبسه نایلونش را چنگ زده،می دود.

با نگاهم دنبال شان می دوم. سر پیچ پله گم می شوند.

نگاهم را برمی گردانم. چشمم می افتد به روزنامه ای که زیر پای الهه بود. یعنی یادش رفته ببرد؟

روزنامه پاره پوره شده اما هنوز بعضی تیترهایش را می شود خواند. لوگوی روزنامه هم سالم مانده. همان است که چندروز پیش دوستی می گفت گول هیاهویش را نخور. تیراژش رسیده به 7هزارتا. چه اهمیتی دارد که تیراژش چندتاست؟فعلا که زیراندازی شده برای الهه. هرچند یکی از تیترهایش هم به درد الهه نمی خورد. و حتی آنقدر نمی ارزد که کودک بی پناه،او را با خود ببرد.

امروز صبح، از جیب پالتو ام ،فالهایی را که توی جیبم چپانده بودم در آوردم. پاکت اولی را باز کردم و فال را خواندم.

شرابی تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

...

از خودم پرسیدم این فال من بود یا آن دخترک؟ ... و بی اختیار بجای پاسخ، لبم کج شد. درست مثل جوابهای دخترک.

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 491707

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 11
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • فری IR ۰۷:۳۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    15 2
    غم انگیز بود :
  • صاحبدل IR ۰۷:۴۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    20 1
    عالی بود .... ممنون از اون " عمو "
  • بی نام A1 ۰۷:۵۱ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    17 1
    بسیار جالب و عالی امیدوارم یکی به فکر کودکان این سرزمین باشد
  • عطا IR ۰۸:۰۲ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    5 0
    جمعیت زیاد باعث شده این افراد زیاد بشوند و انتظار داشتیم در نظام اسلامی اینقدر اختلاف طبقاتی نباشد
  • بی نام IR ۰۸:۰۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    13 2
    نماینده خوی:وابستگان دولت احمدی نژاد در2سال آخردولت دهم50میلیارد دلار درآمد داشتند داستان بالا رو براش تعریف کن تا به زندگی امیدوارتر بشه.
  • همشهری IR ۰۸:۴۳ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    9 3
    خوش بحال اقازاده ها
  • دومان A1 ۰۹:۰۷ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    14 3
    خدایا خدایا خدایا تا کجا نا عدالتی و تبعیض یکی از کشنگی ...یکی از شکم سیری...
  • کارشناس امنیت IR ۱۰:۲۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    11 1
    ما مگه تو مملکتمون همچین چیزی داریم؟ به تعداد انگشتای دست هم نداریم
  • اکرم سادات IR ۱۰:۵۹ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    7 1
    عالی بود عالی امان از دست فال حافظ... :
  • بی نام A1 ۱۱:۴۴ - ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
    6 1
    گریه ام گرفت
  • فاطمه IR ۰۵:۵۰ - ۱۳۹۴/۱۲/۱۰
    0 0
    همکلاسی دخترم سالها پیش دختر خواهرش که به همراه مادر به پارک رفته بود در یک لحظه غفلت دزدیدن خانواده دیوانه شدن خیلی گشتن به هیچ نتیجه نرسیدن آب شد رفت زمین دختره سه یا چهار ساله بود من بعنوان یه مادر همیشه از دخترم در مورد اون بچه سوال میکردم حدود سه سال از ماجرا گذشت دور یکی از میدان های بزرگ تهران خاله داشته رد میشده یه دفعه دخترک کثیف وموهای ژولیده از کنار زنی متکدی صدا میزنه خاله لیلا خاله لیلا .... زنه فرار میکنه مردم میگیرنش خلاصه اینطور که شنیدم روی بدن بچه جای سوختگی سیگار بوده اون زنه گفته من اینو خریدم . اینقدر که بچه آسیب روحی دیده بود مشاور وروانپزشک جهت درمان میبردن