۰ نفر
۹ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۱۶

ایسنا نوشت:

این دو قصه را بخوانید. وقت زیادی از شما نمی‌گیرد. فقط ببخشید که تلخ است.

1- سوم اردبیهشت سال 91 است. ساکنان خیابان یاسمی در محله آرارات با 137 تماس گرفته‌اند و می‌گویند کوچه بوی گند گرفته است. «جواد میرزایی» مامور می‌شود که برود ببیند ماجرا چیست. وقتی به محل می‌رسد می‌بیند که یک ماشین لجن‌کش، محموله بدبویش را داخل جوی آب خالی می‌کند. این محموله‌ها را باید 40 کیلومتر بیرون شهر تخلیه کنند. جواد میرزایی می‌رود نزدیک تا مدارک شناسایی راننده را بگیرد و علت کارش را بپرسد. راننده می‌خواهد فرار کند که جواد خود را به کامیون می‌رساند و روی رکاب می‌ایستد. راننده هم با قفل فرمان، محکم به سرش می‌کوبد. جواد می‌افتد و به کما می‌رود. بعد از اعلام مرگ مغزی، اعضای بدنش را اهدا می‌کنند و در قطعه نام‌آوران بهشت زهرا (س) دفن می‌شود. دختر 4 ساله جواد ایستاده و دفن‌شدن پدر را تماشا می‌کند.

2- 16 مرداد 93 است. صبح پنجشنبه، علی چراغی و پسرش ابوالفضل، سوار بر وانت می‌روند به سمت بزرگراه شهید باقری در شرق تهران؛ جایی که قرار است آهن‌آلات و ضایعات یک ساختمان را بنا به دستور صاحبکارش، بار بزنند. ساعت 9:30، خیابان 196 غربی، سر نبش خیابان ایزدپناه مشغول بارزدن هستند که یک مزدا 2000 دوکابین با چراغ گردان و چهار مامور شهرداری سر می‌رسد. به علی چراغی می‌گویند بدون مجوز در حال خرید و فروش ضایعات هستی و به همین دلیل باید ماشینت برود پارکینگ. او سعی می‌کند توضیح دهد که دوره‌گرد خریدار ضایعات نیست و فقط راننده یک پیمانکار تخریب است که کارش جابه‌جایی این خرت و پرت‌هاست. صداها بالا می‌رود. علی با 110 تماس می‌گیرد و شروع می‌کند به آدرس‌دادن. همزمان همگی درگیر می‌شوند. در این گیر و دار، آخرین ضربه را «محمد» می‌زند. او یکی از مامورهاست. علی آسیب می‌بیند و اینجا چراغی تمام می‌شود. مامورها خیال می‌کنند فیلم بازی می‌کند اما کم‌کم که می‌بینند تکان‌نخوردنش جدی است، می‌پیچند به بازی. ابوالفضل، ایستاده و تمام‌شدن پدر را تماشا می‌کند.

این دو ماجرا، دو روی یک سکه هستند؛ سکه نظم‌بخشی به این شهر درندشت. اما نتیجه این تلاش برای سر و سامان دادن به شهر چه بوده است؟ اینکه حداقل چهار خانواده بدبخت شده‌اند و تازه نظمی هم برقرار نشده است.

این ماجرا ادامه دارد. روزانه ده‌ها و صدها نوع از این درگیری‌ها در شهر اتفاق می‌افتد. همین چندی پیش، معبربانان میدان هفت‌تیر هدف حمله دست‌فروش‌ها شدند، آن هم با چاقو. خدا رحم کرد که کسی نمرد. معبربانان بدون هیچ بیمه، آینده و امنیتی از طرف پیمانکاران به کار گرفته می‌شوند و هر بلایی سرشان بیاید یا هر بلایی سر هر کس بیاورند، نه حامی دارند و نه ناظر. یا مثل محمد، ضارب علی چراغی گرفتار خشونت و ندانم‌کاری‌شان می‌شوند یا مثل جواد میرزایی یا آن دیگری که قطع نخاع شده و گوشه خانه افتاده،‌ محکومند به نیستی و فنا.

این ماموران می‌خواهند لقمه‌ای نان ببرند سر سفره زن و بچه‌شان. آن دست‌فروش‌ها و ضایعاتی‌ها هم به همین نیت از خانه بیرون می‌آیند. بدبختی همین است که تقریبا همه حق دارند. اما چرا ملاقات این دو طایفه گاه خونین می‌شود؟

ماجرا ساده است. برخی ماموران، آموزش‌های لازم را ندیده‌اند و از استانداردهای لازم برای گزینش و استخدام به عنوان یک مامور اجرای قانون، فقط به قدرت بدنی، جثه‌ یا حتی روابطشان با فلان کارمند رده‌چندم توجه شده است. آنها نه حقوق خودشان را می‌دانند که مثل ضارب چراغی، خود و زندگی و خانواده‌شان را نابود نکنند و نه از حقوق کسانی که باید با آنان برخورد کنند سر در می‌آورند. عصبانیت، سختی کار، بیمه‌نبودن، ناامنی شغلی و هزاران بدبختی دیگر را هم بگذارید کنار همه اینها که این موارد، هر دو گروه را تهدید می‌کند و فقط مختص ماموران نیست. وقتی چنین شرایطی حاکم است، طبیعی است که این ماموران و دستفروشان نمی‌توانند نانشان را بدون درد و خونریزی درآورند.

امروز همسر جوان علی چراغی دو بچه‌مدرسه‌ای، یک دختر دانشجو و یک دختر خردسال را با هزار مصیبت به دندان می‌کشد. قول داده‌اند به او خانه‌ای بدهند که حالا فعلا معلوم نیست چه می‌شود. از آن‌طرف، ابوالفضل چراغی درس را رها کرده و در خیابان میوه می‌فروشد و دقیقا در همان چرخه درگیری و کشمکشی کاسبی می‌کند که پدرش را از او گرفت. به همسر جواد میرزایی هم در شهرداری کار داده‌اند تا شکم خود و دختر کوچکش را سیر کند. خانواده محمد در بیم و امید قصاص یا گرفتن رضایت، مسیر خانه تا زندان رجایی‌شهر را زندگی می‌کنند و خانواده ضارب میرزایی هم احتمالا همین وضع را داشته‌اند.

فرض کنیم اصلا هیچ‌کدام از اینها نبود. با آن دو تصویر که در ذهن آن دو کودک است چه می‌توان کرد؟ تصویری که نه فقط بازتاب یک مرگ ساده که اسباب نفرت از شهری است که شکوه پدرداشتن را از آنان گرفته است. شاید تدبیری عاقلانه باید تا آخر قصه «میرزایی»ها و «چراغی‌»ها اینقدر تلخ نباشد.

۴۷۴۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 421135

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 5 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • یک همشهری IR ۱۱:۵۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۱۱
    2 0
    بسیار تکان دهنده و بجا بود. سپاس از خبر آنلاین...