لذت مطالعه نوروزی با خبرآنلاین/4/
«کشتی پهلوگرفته»، پرفروشترین اثر سید مهدی شجاعی و همچنین پرتیراژترین کتاب ادبیات داستانی ایران - طبق آمار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی- با بیش از ششصدهزار نسخه فروش است. کتابی که ضمن مروری بر نقاط عطف حیات حضرت فاطمه زهرا(س)، روایت مصائب زندگی ایشان از زبان اطرافیانشان و نیز شخص خودشان است.
به گزارش خبرآنلاین، «کشتی پهلو گرفته» مرثیه ای است منثور از زبان و دل صاحبان عزای فاطمی. کتاب از ۱۴ فصل تشکیل شده و راوی اول شخص در هر کدام از فصول، یکی از وابستگان حضرت فاطمه (س) هستند؛ فصل اول حضرت رسول(ص)، فصل دوم حضرت خدیجه (س)، فصل سوم خود حضرت زهرا (س)، فصل چهارم حضرت امیرالمؤمنین علی(ع)، فصل پنجم امام حسن (ع)، فصل ششم امام حسین (ع)، فصل هفتم مجدداً حضرت زهرا (س)، فصل هشتم حضرت زینب (س)، فصل نهم فضّه، فصل دهم حضرت ام کلثوم (س)، فصل یازدهم اسماء، فصل دوازدهم برای بار سوم حضرت فاطمه (س)، فصل سیزدهم مجدداً حضرت امیر (ع) و فصل چهاردهم از زبان آسمان روایت می شود.
باهم بخش هایی از این کتاب خواندنی را مرور می کنیم:
مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلداري مده. عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست! اگر کسی جرات کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانهي دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرات میکنند، خیمههاي ذراري پیغمبر را آتش بزنند. من بچه نیستم مادر! شمشیرهایی که در کربلا به روي برادرم کشیده میشود، ساختهي کارگاه سقیفه است. نطفه اردوگاه ابنسعد در مشیمه سقیفه منعقد میشود. اگر علی اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمیماند. حسین در کربلا میخواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبري که تو در خانهي او و در حریم او مورد تعدي قرار گرفتی. تعدي به حریم فرزند پیامبر سنگینتر است یا نوهي پیامبر؟ مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمیگیرد. خودت گفتهاي. ما حداکثر تازیانه میخوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمیکند. مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخهاي خونین را دیدم. نگو گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد. ما سخت جانی کردهایم که تاکون زنده ماندهایم. نگو که روزي سختتر از عاشورا نیست. در عاشورا کودك شش ماهه به شهادت میرسد، اما تو کودك نیامدهات- محسنات- به شهادت رسید. من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی: مرا بگیر فضه که محسنام را کشتند. پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا میبرد، وحی نازل میشد که «پایین بیاورید صدایتان را» اگر کسی پیامبر را به نام صدا میکرد وحی میآمد که «نام پیامبر را با احترام بیاورید.» هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانهاش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمهها میگیرد. مبداش اینجاست. دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست.
من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که نالهي تو به آسمان بلند شد. بعد از این هیچ کربلایی نمیتواند مرا اینقدر بسوزاند. شاید خدا میخواهد براي کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستی کنم، اما این چه تمرینی است که از خود مسابقه مشکلتر است. در کربلا دشمن به روشنی خیمه کفر علم میکند، اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه میهراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه میخواست بشود؟ کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار همینجا تمام میشد. تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند...
*
... و اى گریه نکن على جان! من گریهام براى توست، تو چرا گریه میکنى. تو مظلومترین مظلوم عالمى، گریه بر تو رواتر است. من آنچه کردم براى دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من میدانستم که رفتنیام، پدر مرا مطمئن کرده بود ولى هم میدانستم و میدانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش میزند و مرا به تلاطم وامیداشت.
پس تو گریه نکن على جان! عالم باید براى اینهمه مظلومیت تو گریه کند.
اکنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصیبت توست.
پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.
تو را و کودکانمان را به خدا میسپارم على جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آیندهمان برسان.
راستى على جان! پسر عمو! تو هم میبینى آنچه را که من میبینم؟ این جبرئیل است که به من سلام میکند و تهنیت میگوید.
ــ و علیک السلام.
این میکائیل است که سلام میکند و خیر مقدم میگوید:
ــ و علیک السلام.
اینها فرشتگان خدایند، اینها فرستادگان خداوندند که از سوى خدا به استقبال آمدهاند.
چه شکوهى! چه غوغایى! چه عظمتى!
ــ و علیکم السلام.
این امّا على جان به خدا عزرائیل است که بر من سلام میکند.
ــ و علیک السلام یا قابِضَ اْلاَرْواح. بگیر جان مرا ولى با مدارا.
خداى من! مولاى من! به سوى تو میآیم، نه به سوى آتش."
سلام بابا! سلام به وعدههاى راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشمهاى روشن تو!?.
چه شبى است امشب خدایا! این بنده تو هیچگاه اینقدر بیتاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است. این اشک اینقدر مدام نباریده است. چه کند على با اینهمه تنهایى!
اى خدا در سوگ پیامآور تو که سختترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. میگفتم: گلى از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اکنون چه بگویم؟ اینهمه تنهایى را کجا ببرم؟ اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟
اى خدا چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!
گاهى احساس میکردم که فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى میدیدم به هیچ چیز دل نمیبندد، با هیچ تعلقى زمینگیر نمیشود، هیچ جاذبهاى او را مشغول نمیکند. هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکى دلخوشیاش نمیشود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ایجاد نمیکند، یقین میکردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روح محض است، جان خالص است.
گاهى احساس میکردم که فاطمه دلى دارد که هیچ مردى ندارد. استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستونهاى محکم و نامرئى آسمان.
یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد، من مأمور به سکوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او میزد.
چند سال مگر از جاهلیت میگذرد؟ جاهلیتى که در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهلیتى که در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.
زنى در مقابل قومى با این تفکر و بینش بایستد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کند!
این دل اگر از جنس کوه و صخره و فولاد باشد. آب میشود، گاهى احساس میکردم که فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرمتر از حریر، شفافتر از بلور.
و حیرت میکردم که چقدر یک دل میتواند نازک باشد، چقدر یک انسان میتواند مهربان باشد.
غریب بود خدا! غریب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو میبردم.
وقتى به خانه میآمدم انگار پا به دریاى محبت میگذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو میکردم. خستگى کجا میتوانست خودى نشان دهد.
زندگى دشوار بود و مشکلات بسیار اما انگار من بر دیباى مهر فرود میآمدم، بر پشتى لطف تکیه میزدم و بال و پر عطوفت را بر گونههاى خودم احساس میکردم.
فاطمه در این دنیا براى من حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى، سختى، جراحت، کسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.
اکنون با رفتن او من خستگیهاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس میکنم.
خستهام خدا! چقدر خستهام.
چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام میکردم. اگر دفن واجب نبود، خاک را هم بر او حرام میکردم.
حیف است این جسم آسمانى در خاک. حیف است این پیکر ثریایى در ثرى. حیف است این وجود عرشى در فرش.
اما چه کنم که این سنت دست و پاگیر زمین است. از تبعات زندگى خاکى است.
پس آب بریز اسماء! کاش آبى بود که آتش این دل سوخته را خاموش میکرد، اى اشک بیا! بیا که اینجاست جاى گریستن.
چاپ چهل و دوم «کشتی پهلو گرفته» در 160 صفحه و با قیمت 9هزار تومان روانه بازار نشر شده است.
6060
نظر شما