خزان عمر مرا نوبهار باید و نیست/ چند شعر از زنده یاد استاد مشفق کاشانی

استاد مشفق کاشانی شامگاه یکشنبه 28 دی در خانه شاعران ایران جان به جان آفرین تسلیم کرد.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، او یکی از غزل سرایان چیره دست معاصر بود که شعرهای درخشانی را از خود به یادگار گذاشت.

با هم چند شعر از سروده‌های زنده یاد استاد مشفق کاشانی را می‌خوانیم.

 

دانی كه نو بهار جوانی چه‌سان گذشت؟

زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت

نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد

نیم دگر بغفلت و خواب گران شد

صد آفرین به همت مرغی شكسته بال

كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت

افسرده‌ای كه تازه گلی را ز دست داد

داند چه‌ها به بلبل بی خانمان گذشت

بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او

پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت

بشنو درای قافله سالار زندگی

گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت

ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت

از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟

مشفق بهار زندگیت گر صفا نداشت

شكر خدا كه همره باد خزان گذشت

***

خزان عمر مرا نوبهار باید و نیست

بهار عاطفه را برگ و بار باید و نیست

به جز دو دیده ی اختر فشان که من دارم

نشان ز اختر شب زنده دار باید و نیست

غزاله های غزل در کمند بی هنری است

دلی به داغ غزل داغدار باید و نیست

چراغ صاعقه ، فانوس آفتاب شکست

شهاب بارقه در شام تار باید و نیست

نفیر زاغ و زغن ، در چمن نباید و هست

صفیر مرغ غزل خوان ، هزار باید و نیست

کبوتران سحر را نشان چه می جویی؟

که روزنی به شب انتظار باید و نیست

مرا به غربت آیینه ها چه می خوانی؟

که دل چو آینه ی بی غبار باید و نیست

به روزگار ، که عمرم تباه گشت و هنوز

فراغ خاطری از روزگار باید و نیست

***

عنان گریه سر داده است با من بانگ رود اینجا     

مرا بگذار ای دل فارغ از بود و نبود اینجا

تب و تابی است در این شط بی‌آرام و می‌سوزد    

تنور سینه‌اش در شعلهء شبرنگ دود اینجا

مگر آن پیر چنگی قصه‌های غربت او را               

فرا چنگ آورد،با آزمون هر سرود اینجا

در این سیر و سفر در خویش می‌گرید که می‌بیند  

ز باد فتنه روی لاله و لادن کبود اینجا

دل ما بستر رود است و زخم از تیشهء خارا

روان در ناکجا،اما گسسته تار و پود اینجا

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»   

سبکباران ساحل را قرار از دل ربود اینجا

من از خون سخن رود غزل را کرده‌ام رنگین‌       

که با هر جوششی سرچشمه‌یی روشن گشود اینجا

رهایم کن،رها ای دل،که با این ابر دلتنگی‌         

غبار آلوده شد آیینهء گفت و شنود اینجا

5757

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 395948

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 10 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مهرداد A1 ۰۴:۱۲ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
    31 0
    مصرع چهارم بالا ....نیم دگر بغفلت و خواب گران گذشت. اشتباه نوشین
  • محمد A1 ۰۴:۵۳ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
    33 1
    باز هم تا مرد یادش کردیم .. به قول معروف : تا که بودیم نبودیم کسی ... کشت ما را غم بی همنفسی ..... تا که رفتیم همه یار شدن ................................
  • بی نام IR ۰۵:۱۴ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
    32 1
    روحش شاد...
  • حسن A1 ۰۹:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
    15 1
    چه زیبا فرموده استاد شهریار : تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم وقتی سراغ وقت من آئی که نیستم .