ما بدهکاریم نه طلبکار/ پای حرف‌ها و خاطرات سعید صادقی از بمباران تهران تا مرگ هزارن آدم در حلبچه

سعید صادقی، عکاس جبهه‌ها معتقد است که باید آن همدلی روزهای جنگ دوباره بین ما زنده شود.

الهه خسروی‌یگانه: از سال ۵۴ عکاسی را آغاز کرده است. روزهای انقلاب، توی آن شلوغی‌ها، دوربین را برمی‌داشته و راهی خیابان‌ها می‌شده. خودش تنها نه، با محمدرضا عالی‌پیام متخلص به «هالو» و «یک دوستی هم داشتم اسمش باقری بود. ما برای خودمان عکس می‌گرفتیم، نه این که جایی استخدام شده باشیم. دل‌مان می‌خواست آن روزها را ثبت کنیم.»

بعد از انقلاب اما کار پیدا کرد. میرحسین موسوی او را به روزنامه جمهوری اسلامی برد تا در آنجا عکاسی کند: «یک روز مهندس مرا دید و گفت کجایی تو؟ بعد هم گفت بیا روزنامه مشغول بشو. با هم رفتیم دفتر اقای بهشتی. ولی من یک ماه گذشت و اصلا سری به روزنامه جمهوری اسلامی نزدم. مهندس دوباره مرا پیدا کرد و به اتفاق به دفتر آقای باهنر توی میدان فردوسی رفتیم. حرف زدیم و من شدم عکاس روزنامه جمهوری اسلامی.»

چطور شد پایتان به عکاسی از جنگ باز شد؟

یک روز من رفته بودم از درگیری یکی از خیابان‌های تهران عکاسی کنم. طرف‌های امامزاده معصوم بود. همین اتوبانی که تازگی‌ها انتهای نواب زده‌اند. با پیراهن خونین و مالین برگشتم روزنامه تا ناهار بخورم که دیدم می‌گویند تهران بمباران شده. حسن باقری که فرمانده سپاه بود آن روز از راه رسید و به من گفت: «سعید نونت در اومد، برو مهرآباد عکاسی کن. فرودگاه رو بمباران کردند.»

حراست آن زمان فرودگاه مهرآباد اما با روزنامه جمهوری اسلامی خوب نبود. این را سعید صادقی می‌گوید که به خاطر عکاس روزنامه جمهوری اسلامی بودن اجازه ورود به فرودگاه را پیدا نکرد: «از روزنامه ما خوشش‌شان نمی‌آمد. من رفتم دیدم خبرنگارها و عکاسان کیهان و اطلاعات و بقیه راحت داخل شدند اما به من اجازه نمی‌دهند. خیلی عصبانی شدم. شروع کردم به داد و هوار کردن که چند نفر آقای مسن یک دفعه از راه رسیدند و گفتند حالا که نمی‌گذارند اینجا عکاسی کنی، حرص نخور، شهرک اکباتان را هم زده‌اند. برو آنجا. رفتم و عکاسی کردم. وقتی به روزنامه برگشتم همان شبانه به سمت جنوب راه افتادیم. حدود ساعت ده شب، با یک پیکان ۴۸.»

عکس‌های سعید صادقی

آن‌ها شبانه راهی جاده‌ای عجیب می‌شوند. جاده‌ای که بعدها تا مدت‌ها دیگر نتوانستند از آن عبور کنند چون به تصرف عراق درآمد: «وضعیت خیلی آشفته بود. مثلا اگر آن موقع بنزین ۵ تا تک تومنی قیمت داشت، در آن روز هزار تومن خرید و فروش می‌شد. تا کیلومترها صف بنزین بود. مردم پیاده و سواره خانه‌های‌شان را ترک کرده بودند. پشت کامیون‌ها و وانت‌ها روی هم سوار شده بودند و فقط کمی بار به همراه داشتند. ما تنها ماشینی بودیم که خلاف جهت همه آنها به سمت جنوب می‌رفتیم.»

به آبادان که رسیدند، شهر در حال سوختن بود. پالایشگاه‌های آبادان زیر آتش هواپیماهای عراق بود و چشم چشم را نمی‌دیدید: «هر چه منتظر شدیم صبح نشد. گفتیم این دیگر چه جورش است؟ ساعت یازده صبح عین شب تاریک بود. نگو به خاطر سوختن پالایشگاه‌ها آنقدر دود سیاه آسمان را گرفته که نور خورشید به شهر نمی‌رسد.»

همان جا عکاسی را شروع کرد. از مردمی که با وجود همه خطرها نرفته و مانده بودند: «بعضی‌ها به خاطر عرق ملی و وابستگی که داشتند مانده بودند. کم، به هزار نفر نمی‌رسید اما مانده بودند تا از شهر دفاع کنند. از آنجا راهی خرمشهر شدیم.»

در خرمشهر به قول خودش به یک ولگرد تبدیل شده بود. دوربین به دست می‌چرخید و همه چیز را ثبت می‌کرد. آدم‌ها، موقعیت‌ها و مکان‌ها: «حسی غرور ملی آن روزها آن‌قدر در مردم و رزمنده‌ها قوی بود که تو در آن غرق می‌شدی. آدم دلش می‌خواست پرواز کند. از بس حالت خوب بود. اصلا خشونت و زشتی جنگ را حس نمی‌کردیم. چون بهرحال جنگ که جز نکبت و فلاکت چیز دیگری ندارد. ولی آنجا بیشتر از زشتی این زیبایی بود که حسش می‌کردی.»

چرا؟

چون آدم‌هایی که آنجا بودند آنقدر مهربان بودند، آنقدر صداقت داشتند و آنقدر به آینده امیدوار بودند که نمی‌گذاشتند جور دیگری فکر کنی. آدم‌هایی که فقط آمده بودند جان‌شان را بدهند تا تکه‌ای از بدن ایران زخمی نشود و بیگانه روی آن راه نرود.»

قبلا از آن که به جنگ بروید چه تصوری از آن داشتید؟

من؟ تصور آرتیستی! فکر می‌کردم می‌رویم یک شهر عراق را هم می‌گیریم و بر می‌گردیم. چون آن موقع تازه انقلاب شده بود و ما پر از غرور بودیم. ذهن‌مان پر از هیجان و غرور بود ولی در واقعیت جنگ با آن تراژدی‌های اندوهناکش ما را از دورن پیچاند و سر جای خود نشاند تا یاد بگیریم واقعیت را درست ببینیم. آن دفاع سی و چند روزه خرمشهر اصلا ما را پیر کرد. آن تجربه‌های سی و چند روزه ما را فرسوده و پیر کرد. وقتی توی آن دریای خون راه می‌رفتیم اتفاق دیگری در درون ما افتاد. ویرانی و زشتی جنگ عمیق‌تر از این حرف‌هاست. خرمشهر منبع تجربه‌های خاص ما در دفاع بود. بیخود که اسم خونین شهر را روی خرمشهر نگذاشتند. از بس که روی خاک این شهر خون ریخت. اکثر جمعیتی که آنجا ماندند قتل عام شدند. عراقی‌ها حتی به جنازه‌ها هم رحم نمی‌کردند. ما همه اینها را می‌دیدیم. خانه به خانه عقب می‌رفتیم و جان‌مان از دیدن این صحنه‌ها فرسوده می‌شد.»

بالاخره مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند. از عرض اروند رود با چه بدبختی می‌گذرند. پل را عراقی‌ها گرفته بودند و راه برای برگشت بسیار سخت بود: «یادم نمی‌رود، از شهر که بیرون آمدیم شبی چند پاکت سیگار می‌کشیدم و فقط گریه می‌کردم. حال بقیه هم مثل من بود. ولی آدم‌هایی که آنجا بودند آنقدر خالص و خودجوش آمده بودند که سنگینی این اندوه‌ها و رنج‌ها با آن زیبایی برابری می‌کرد.»

شهر که پس گرفته شد، سعید صادقی تمام مسیر عریضه را دوید. پای پیاده. بعد از چندین شب نخوابیدن. خبر فتح خرمشهر همه چیز را از یادش برده بود: «فقط می‌دویدم، انگار دارم میرم عروسی. قبلش از زور خستگی و کثیفی گیج و کلافه بودم اما وقتی که گفتند خرمشهر آزاد شد از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم. شروع کردم به دویدن و ۹ ـ ۱۰ جلوی مسجد جامع بودم. در مسیر دویدن احساس می‌کردم زمین، خانه‌های ویران شده و نخل‌های سوخته هم پا به پای من می‌دوند. انگار همه هستی غرق خوشحالی بود. ما بعد از فتح خرمشهر تازه سازماندهی شدیم. تا قبل از آن از سیاست ضعیف خیلی ضربه خوردیم. بعد از خرمشهر بود که مناطقی ایجاد کردند که نیروها بتوانند حفظش کنند. تا پیش از آن عراقی‌ها هر وقت اراده می‌کردند می‌آمدند جلو، اما بعد از آن هر وقت ما اراده می‌کردیم جلو می‌رفتیم.»

عکس‌های سعید صادقی

صادقی از تمام آن خیابان‌ها و خانه‌هایی که بعد از فتح خرمشهر ویران شده بود، در زمان آبادانی عکس گرفته بود. این، کار را برایش خیلی سخت می‌کرد: «عراقی‌ها از وسط خانه‌های مردم کانال می‌زدند و کل خانه‌های شهر را ویران کرده بودند. اصلا دیدن خرمشهر با آن حال و روز برایم خیلی سخت بود ولی فکر این که شهر آزاد شده کم از حس پرواز کردن نبود. احساس می‌کردم خودم آزاد شده‌ام. احساس می‌کردم ملت ایران به آرزویش رسیده و جگرگوشه‌اش را پس گرفته. عجیب بود فکر می‌کردیم همه آنهایی که سال ۵۹ با ما بودند و شهید شدند حالا خرداد ۶۱ کنارمان هستند. یادش به خیر بهروز مرادی آن موقع زنده بود، مرا دید و گفت نگاه کن بچه‌ها اینجا وایسادن، دارن ما رو می‌بینن، دارن برامون دست می‌زنند. چند وقت بعد هم خودش شهید شد. هیچ کس آنجا برای کسب افتخار نیامده بود. همه دغدغه حفظ ایران را داشتند. اگر کسی اعتقاد نداشت، نمی‌توانست ایران را دوست داشته باشد. برعکسش هم صادق بود. همه آمده بودیم که نگذاریم ذره‌ای از خاک ایران به دست بیگانه بیفتد.»

شما در عملیات فاو هم بودید. آن عملیات چه حس و حالی داشت؟

باورمان نمی‌شد داریم از اروند رود رد می‌شویم. عبور از آنجا یکی از بزرگترین لحظه‌های زندگی‌ام بود. احساس غرور ملی همه وجودمان را گرفته بود. چون واقعا عبور کردن از اروند رود بدون امکانات کار سختی است. شما اروند را دیده‌اید؟

نه هنوز.

سرعت آبش آنقدر زیاد است که آدم را با خودش می‌برد. این که با دست خالی توانسته بودیم موقعیت نظامی را طوری تعریف کنیم که از اروند رد شویم خیلی افتخار داشت. همه هم نیروهای عادی بودند. همین مردمی که خانه زندگی و زن و بچه را ول کرده بودند و آمده بودند جبهه. رفتیم و پا در خاک عراق گذاشتیم. احساس می‌کردیم به آنچه که می‌خواستیم رسیده‌ایم. دیگر از روی همه آن شهیدانی که جان‌های‌شان را فدا کردند شرمنده نبودیم. خون بر زمین ریخته آنها به ما انرژی می‌داد. فاو از زیباترین عملیات‌های نظامی بود که در جهان اجرا شد. از اروند همین الان هم خیلی ساده نمی‌توانی رد شوی. چه برسد به آن موقع که از زمین و آسمان روی سرمان گلوله می‌ریخت. چند بار شد که از زور ترس رعشه گرفتم. کنترل دوربین که هیچ کنترل خودم هم از دستم رفته بود. آنجا منطقه رمل است. پا که می‌گذاری تا زانو در خاک فرو می‌روی. حالا با این شرایط فکر کن که از زمین و آسمان هم گلوله می‌بارد. گلوله‌ها که به زمین می‌خورد، آن را می‌شکافت. خیلی وحشتناک بود. 

موقع بمباران شیمیایی حلبچه هم بودید؟

بودیم. صبح همان روز لعنتی، با مردم حلبچه کلی عکس یادگاری گرفتیم. من از عکس یادگاری خوشم نمی‌آید. اصلا دوست ندارم ولی آن روز نمی‌دانم چه شد که دلم می‌خواست عکس یادگاری بگیرم. عکس‌های‌مان را گرفتیم و رفتیم ته شهر، سه راه سلیمانی. احمد کاظمی فرمانده لشکر نجف که بعدها شهید شد هم با ما بود. ناطقی و هدایت‌الله بهبودی هم بودند. نشسته بودیم یک گوشه‌ای و داشتیم شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم. احمد کاظمی آمد و گفت گشنه‌تون نیست؟ برای‌مان قرمه سبزی آورده بود. غذا را توی کیسه فریزر می‌ریختند. یکی یک کیسه بهمان داد و رفت. ما هم با دست شروع کردیم به خوردن که یکهو دیدیم هواپیماها آمدند و یک چیزهایی ریختند توی شهر که منفجر نمی‌شد. یعنی صدا نمی‌داد. من به شوخی گفتم باز این صدام فلان فلان شده نمی‌خواهد بگذارد ما ناهار بخوریم. هواپیماها که آمدند گفتیم برویم ببینیم چه خبر شده. به مرکز شهر رفتیم و دیدیم همه آن آدم‌هایی که صبح باهاشون عکس یادگاری گرفته بودیم، افتاده‌اند روی زمین و دارند خرخر می‌کنند. آنجا من عکاسی یادم رفت. شروع کردم به کمک کردن. مردم را از خانه‌های‌شان بیرون می‌آوردیم و کنار هم توی خیابان می‌خواباندیم. بعد از چند دقیقه دیدیم مردم همه با هم مردند. من که دیدم وضع این شکلی است و کاری از دستم بر نمی‌آید شروع کردم به عکاسی کردن. گفتم بگذار چند تا سند از این جنایت بگیرم که فردا نتوانند چیزی را گردن ایران بیندازند. یواش یواش حال خودمان هم بد شد. آن عکس‌ها خیلی کمک کردند. چون صدام اعلام کرده بود که خود ایران حلبچه را بمباران شیمیایی کرده. آن عکس‌هایی که من از بچه‌ها گرفتم نشان می‌داد که خود رزمنده‌های ایرانی موقع بمباران آنجا بودند و به مردم کمک می‌کردند. دو روز اجازه ندادند هیچ کس به شهر وارد شود. ولی بعد من عکس‌ها را به روزنامه رساندم. اینها سریع چاپ و کتاب شد. کتاب را هم همین آقای کمال خرازی با خودش به خارج برد و به همه دنیا نشان داد. این عکس‌ها عمق جنایت صدام را نشان می‌داد. با همین عکس‌ها همه دنیا جنایت صدام را محکوم کردند. حتی روسیه و اروپا که خودشان به صدام سلاح می‌دادند. عکس‌ها در عرض ۴۸ ساعت در سطح دنیا پخش شد. آن موقع دکویار رییس سازمان ملل بود و بعد از دیدن عکس‌ها به سرعت عراق را محکوم کرد. آنجا اولین بار بود که احساس کردم عکاسی جنگ غیر از کاربرد تبلیغاتی در داخل، کاربرد خارجی هم دارد.

عکس‌های سعید صادقی

هیچ وقت شد که بین یک موقعیت انسانی و عکاسی کردن گیر بیفتید؟

بارها پیش آمد و این بزرگترین اشتباه یک عکاس است. چیزی در حد خیانت به واقعیتی که دارد اتفاق می‌افتد. من بارها به خاطر فوران احساساتم عکاسی را ول کردم تا به کسی کمک کنم. نیرو کم بود و وقتی بچه‌ها کمک می‌خواستند نمی‌توانستی طاقت بیاوری. مثلا در همین حلبچه ۵هزار نفر کشته شدند. نمی‌شد ایستاد و نگاه کرد. در آن موقعیت اصلا دیگر دوربین را نمی‌بینی ولی برای یک عکاس این خیانت به خودش و آن تاریخ و موقعیت است. عکاسان حرفه‌ای این طور به ماجرا نگاه نمی‌کنند. کارشان را می‌کنند و تحت تاثیر قرار نمی‌گیرند.

به نظرتان عکاسی جنگ در ایران با عکاسی جنگ در سطح بین‌المللی چه تفاوت‌هایی دارد؟

جنس عکاسی ما فرق داشت چون ما جزئی از بدنه دفاع و جنگ بودیم. ولی عکاس‌های بین‌المللی از بیرون به جنگ نگاه می‌کنند. خودشان درگیر نیستند. ما مثل همان سربازها زندگی می‌کردیم. اتفاقا اولین گلوله‌ها به سمت عکاس‌ها شلیک می‌شود چون تاثیرگذاری و عمق عکس‌ها از هر زبان دیگری رساتر است. خیلی عمیق‌تر از گلوله‌هایی که شلیک می‌شوند. ایران فقط با زبان عکس‌ها توانست مظلومیتش را ثابت کند. هیچ کشوری با ما نبود. بازیگران سیاسی آن زمان جمهوری اسلامی با همین عکس‌ها توانستند سازمان ملل را متقاعد کنند که اشتباه کرده است. آن فرهنگی که در درون جبهه‌ها پا گرفت فرهنگ عجیبی بود. این که تو جانت را بدهی برای این که وطن پیروز شود. این که برای پیروزی بجنگی اما نه با کشتن دیگری با مردن خودت. این جدیدترین نوع نگاهی بود که در منطقه شکل گرفت. تنها سلاح بچه‌های ما جان‌شان بود و همین، دشمن را واقعا به وحشت می‌انداخت.

سعید صادقی در جبهه روزها و حال و هوایی را تجربه کرده که باورنکردنی‌ست. وقتی از آن روزها حرف می‌زند اگرچه ممکن است کلمات و جمله‌هایش تکراری و کلیشه به نظر برسند اما لحن او چیز دیگری می‌گوید: «ما به شدت به همدلی روزهای دفاع مقدس نیاز داریم. اگر می‌خواهیم صاحبان آن خون‌های ریخته به ما و تاریخ لبخند می‌زنند باید این همدلی را دوباره بین خودمان زنده کنیم. تنها راهش همین است وگرنه این وضعیت، این ناامیدی و فاصله طبقاتی دارد جامعه را از درون می‌پوساند. آن کسی که در جنگ بوده امروز نباید طلبکار باشد. باید بدهکار باشد و بماند. امروز دوستان می‌آیند توی تلویزیون و سر مردم بابت این که جنگ رفته‌اند منت می‌گذارند. منتی نداریم، ما همه بدهکار این سرزمینیم. باید آنقدر متواضع و فروتن باشیم که احساس بدهکاری کنیم. این سرزمین قلب ماست. باید قلب همه ما باشد. جبهه بودی که بودی. هر کس طلبکار است دارد مسیر را اشتباه می‌کند. مگر برای نسل آینده چه گذاشته‌ایم که حالا از او طلبکاریم؟ ما بدهکار ایرانیم.» 

57۲۴۴

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 377251

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 8
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۱۰:۲۶ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۳
    43 2
    فعلا که کسانی دیگه که تو میدان جنگ هم نبودند به اسم شما طلبشون از مردم تمومی نداره
    • بی نام A1 ۱۱:۱۰ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۵
      4 0
      افرین به تو و تمام اونهایی که صادقانه جنگیدن و از ایران حمایت کردن.کاش واقعا کاش من هم بودم و می جنگیدم
  • بی نام RO ۱۳:۱۲ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۳
    22 0
    عمو سعيد نازنين . عكاس دوست داشتني. سبز باشي و سابه ات هميشه سر ما بمونه
  • بی نام US ۱۰:۲۵ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۴
    1 0
    باسلام به عکاس از جنس صداقت پاک که درون ان نفس های با اخلاص در جوشش صادقانه جانش دفاع مقابل تهاجم های سنگین ابعادی از پیروزها رابه دل تاریخ ایران نشاندند .
  • بی نام A1 ۰۰:۵۳ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۷
    9 0
    ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻭ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻭ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﮐﻼﻣﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﻌﻨﯽ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯾﻢ.
  • بی نام US ۱۶:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۸
    5 0
    تصویر عکس های عکاسان جنگ تنها عنصر قابل باور ماندگارمیباشند که پس ازپایانجنگ در اندیشه ترجمان بیان در غنی کردن وجدان هاو اخلاق علمی مردم ایران در تاریخ خواهد ماند. کهنه رزمنده جانباز نخاعی در سال 61 علی فلاح
  • مهدی US ۱۷:۴۵ - ۱۳۹۳/۰۷/۰۸
    13 0
    آفرین به عقیده ات، آفرین به تواضعت، آفرین به هنرت و هزار آفرین دیگر
  • ساداتی IR ۰۵:۵۶ - ۱۳۹۳/۰۸/۰۲
    6 0
    درود بر صداقت سعید صادقی سعیدها رفتند و بیش از توان و حق شان رزمیدند و هم دوشان سعید هم رفتند و هنوز دارند ملت و بیت المال را می دوشند و ما را بدهکار خود می پندارند. سعیدها رستگارند چه از نوع جانبزرگی باشند چه از مسلک صادقی ها