الهه خسروییگانه: هادی و هدی، سرمایی، موش موشک، نوک سیاه، زی زی گولو، خاله قورباغه و ... همه این عروسکها که حالا بخشی از حافظه تاریخی ما هستند، عروسکهاییاند که با صدای آزاده پورمختار جان گرفتهاند. او که روانشناسی کودک خوانده و تمام این سالها برای کودکان کار کرده حالا میگوید برای پیدا کردن صدای همه عروسکهایی که به جایشان حرف زده، از خود زندگی و آدمهای اطرافش الهام گرفته. با او در مورد این عروسکها، «شهر موشها۲» و نمایش «تیستوی سبزانگشتی» که در جشنواره عروسکی امسال به روی صحنه رفت، گفتوگویی کردهایم که میخوانید:
خانم پورمختار، چطور شد که وارد کار عروسکی شدید؟
در زمان دانشجویی کلاسهای فوق برنامهای داشتیم که هرمز هدایت در آن تئاتر تدریس میکرد. شروع کار من آنجا بود و بعدها که با او ازدواج کردم، طبعا همین کار را هم ادامه دادم. بعد از دانشگاه برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم. وقتی برگشتم دوست داشتم به خاطر رشتهام که روانشناسی کودک بود، در همین زمینه کار کنم. اولین کاری که انجام دادم صدا پیشگی در کاست «خاله سوسکه» بود که باز آن را با همسرم هرمز هدایت کار کردم. زمان گذشت و من با دخترم که یک دختر کوچولوی دو ساله بود، یک بار به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتیم تا به تماشای تئاتر بنشینیم. آنجا خانم برومند را دیدم. دقیقا زمانی بود که سری اول «مدرسه موشها» ساخته شده بود و در قالب چند برنامه در یک جنگ کار شده بود. من از خانم برومند پرسیدم این کار «مدرسه موشها» را چه کسی ساخته، چقدر قشنگ است. چون کار آن موقع تیتراژ نداشت. خانم برومند پرسید، از کار خوشت آمده؟ و من گفتم بله. او هم گفت که «مدرسه موشها» را او ساخته و پرسید که دوست دارم با او همکاری کنم. من هم خیلی خوشحال شدم و گفتم بله. این اولین کار عروسکی من بود که رفتم و جای سرمایی و موشموشک که خواهر دمدراز بود صحبت کردم.
مجموعه عروسکی هادی و هدی
به کاست «خاله سوسکه» اشاره کردید. آن زمان نوار قصههای متنوعی وجود داشت. از «خروس زری، پیرهن پری» گرفته تا «خرگوشها و ستارهها» یا «دن کیشوت» که از سوی نشر ابتکار با مدیریت مرحوم زالزاده روانه بازار می شد. در عین حال در تلویزیون هم برنامههای پرمحتوای خوبی تولید میشد که واقعا تاثیرگذار بود. اما آن جریان ناگهان قطع شد. شما که خودتان یکی از فعالان آن دوره بودید، میتوانید بگویید که چرا ناگهان همه چیز به حاشیه رانده شد؟
ببینید، پیش از انقلاب کار کودک در داخل کشور بسیار کم تولید میشد. یعنی به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. فقط چند نمایش کودک بود که رضا بابک به روی صحنه برد، در تلویزیون هم کار کودک خیلی خیلی به ندرت تولید می شد؛ یعنی برنامههای کودک آن زمان معمولا انیمیشنهای خارجی بودند. اما بعد از انقلاب به خاطر تحریمها یا هر چیز دیگری، نتوانستند کار خارجی بخرند و به همین خاطر کار تولیدی کودک را پر و بال دادند و محملی برای فعالیت هنرمندانی که کار عروسکی و کودک انجام میدادند، فراهم ساختند. به تبع آن نوارهای قصه هم وارد بازار شد که خیلی طرفدار داشت.
خب چه اتفاقی افتاد که ناگهان آن تیم با آن آدمهای حرفهای این طور کم کار شدند و دیگر نه در سینما، نه در تلویزیون فعالیت چشمگیری نداشتند؟
یکی از دلایل عمدهاش ده سال اخیر و به خصوص هشت سال دولت آقای احمدینژاد بود. آن زمان اساسا تلویزیون شروع به پخش زنده برنامهها کرد و کارهای تولیدی کودک کم شد. یکی از علتهایش هم این بود که کارهای تولیدی بودجه و زمان بیشتری میبرد و برای یک کار ده دقیقهای گاهی دو روز باید ضبط میکردیم. ولی الان یک ساعت برنامه را یک روزه ضبط میکنند و در این میان مساله کیفیت هم اصلا مطرح نیست. فقط میخواهند آنتن پر کنند. آن سالها، پخش زنده تازه راه افتاده بود و ما میگفتیم اصلا درست نیست که وقتی امکان تولید یک اثر هست آن را به صورت زنده تهیه کنیم. چون اصلا فلسفه پخش زنده این است که به خاطر ارتباط مستقیم با مخاطب امکان تولید و ضبط نداشته باشد.
مجموعه تلویزیونی شهر موشها
برگردیم به روند فعالیت حرفهایتان. بعد از «شهر موشها» روند همکاری شما با گروه خانم برومند به چه سمتی رفت؟
بعد از «مدرسه موشها» قرار شد «شهر موشها» کار شود. «مدرسه موشها» کار خیلی جذابی بود و مخاطب هم داشت. بعدها دیدیم که برچسبها و لوازم التحریر مدرسه موشها هم در آمد. البته ما هیچ نفعی از آن نبردیم، یعنی پولی بابت آن به ما پرداخت نشد. بعد از «مدرسه موشها» خانم برومند به سراغ «شهر موشها» رفت. برای من ماندگارترین خاطره از شهر موشها این بود که وقتی سر این کار رفتم دختر دومم را باردار بودم. یعنی زمانی که به جای موشموشک آن شعر «جنگل زیباست/ مثل رویاست»... را میخواندم، دخترم هنوز به دنیا نیامده بود و حالا بعد از گذشت این همه سال در «شهر موشها ۲» کسی که به جای موش موشک ــ که حالا بزرگ شده ــ حرف میزند و آن شعر را میخواند، همین دختر من است که آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود. یادم هست آن موقع کاوه شاهمحمدلو پسر راضیه برومند بچه بود و وقتی به استودیو میآمد، ما برای این که ساکتش کنیم، مدام این شعرها را برایش میخواندیم. حالا او هم مدیر فیلمبرداری «شهر موشها ۲» است. در واقع بچههای ما در «شهر موشها 2» حضور دارند و قصه بچههای آن موشها را -که ما بودیم- درست کردهاند.
این تیمی که مدرسه موشها و بعدها کارهای دیگر را ساخت، خیلی تیم حرفهای بود و بعد از آن آدمهای بزرگی مثل شما، خانم معتمدآریا، آقای جبلی، طهماسب و ... بیرون آمدند که هر کدام وزنهای برای خود شدند. جمع شدن این آدمها در آن گروه اتفاقی بود؟
تیمی که خانم برومند اساسا به عنوان «مدرسه موشها» دور هم جمع کرد آدمهایی آشنا با تئاتر و با استعداد بودند. این آدمها بعدها جایگاههای مختلفی به دست آوردند. جمع شدن آنها هم در کنار یکدیگر اتفاقی نبود. یعنی این طور نبود که همینجوری هر کس دخترخاله و همسایهاش را بیاورد. واقعا آدمهای کار کرده و با سابقه بازیگری در آن تیم جمع شدند و قاعدتا خروجی کار هم خوب بود.
و در این میان ظاهرا زندهیاد کامبیز صمیمی مفخم، هم نقش بسیاری داشت.
کامبیز یکی از خوشاخلاقترین آدمهایی بود که من در عمرم دیدهام. همیشه شوخی و خنده چاشنی رفتارش بود و کارش واقعا در ساخت دکور عروسکی بینظیر بود. همیشه کارهایی که دکورش را کامبیز میساخت با استقبال روبرو میشد، چون عروسک گردانها میدانستند که با این دکور اذیت نمیشوند. همیشه خوشرو بود و هر چه بهش میگفتیم میخندید و میگفت چشم و انجام میداد. خیلی زود از بین ما رفت و جایش هنوز که هنوز است بسیار بین ما خالیست.
«خونه مادربزرگه» چطور شکل گرفت؟
مرحوم احمد بهبهانی متنی نوشته بود که خانم برومند از آن خوشش آمد و البته تغییراتی هم داد تا متن آماده اجرا شد. وقتی کار شروع شد، خانم برومند از چند نفر همکلاسیهایش مثل بهرام شاهمحمدلو، هرمز هدایت و رضا بابک استفاده کرد. بهرام شاهمحمدلو جای مخمل حرف زد، هرمز هدایت جای هاپو کومار و رضا بابک هم جای آقا حنایی. یادم هست خانم برومند خیلی هم این سه نفر را دوست داشت و مواظبشان بود. مثلا سر کار اگر ما خندهمان میگرفت، دعوایمان میکرد ولی وقتی آنها میخندیدند میگفت:«اشکال نداره پیش میآد!» خیلی دوران خوبی بود. خیلی زحمت کشیدیم. خانم هنگامه مفید جای مادربزرگه حرف زد و من جای نوک سیاه. مریم سعادت هم جای نوک طلا حرف میزد و فاطمه معتمدآریا جای گل باقالی خانم. خیلی خاطرههای خوشی از آن کار برایمان باقی مانده که هنوز هم البته زندهاند.
«خاله قورباغه» هم یکی از کاراکترهای ماندگار شماست.
«خاله قورباغه» از فیلم «گلنار» کامبوزیا پرتوی متولد شد و شکل گرفت. کامبیز وقتی میخواست فیلم «گلنار» را بسازد به من گفت بیا به جای قورباغه حرف بزن. البته ما فیلم را دوبله کردیم و این اولین تجربه من در دوبله بودم که البته تجربه خیلی خوبی هم بود. آن موقع فرشته صدرعرفایی به جای گلنار حرف میزد و من به جای خاله قورباغه. بعد از آن خانم فرشته طائرپور که تهیه کننده کار بود و از خاله قورباغه خیلی خوشش آمده بود، گفت که میخواهم یک برنامه تلویزیونی با محوریت این عروسک درست کنم. البته من در سری اول سریال که خاله قورباغه و بچه جون بودند، حضور نداشتم و از سری دوم آمدم که قصه خاله قورباغه با پسری بود که برای درس خواندن و امتحان کنکور به شمال رفته بود و گرفتار خاله قورباغه میشد. سر آن کار حمید جبلی مدیر دوبلاژ بود.
ولی با این حال فکر میکنم «زی زی گولو» یکی از ماندگارترین عروسکهایی است که با صدای شما جاودانه شد.
بله. آن زمان خانم برومند سر سریال «ماجراهای تا به تا» به من گفت چون زی زی گولو از توی یک کتاب بیرون میآید من دلم میخواهد کتابی حرف بزند و چون صدای بم مرا در خانه مادربزرگه و برای نوک سیاه خیلی پسندیده بود گفت که با صدای بم روی این عروسک کار کن. من گفتم پس بگذار من این عروسک را به خانه ببرم و او هم نه عروسک اصلی، عروسک اولیه را به من داد و من یک ماه آن را به خانه بردم. در این مدت باهاش حرف میزدم، بازی میکردم و بالاخره آن قدر بالا و پایین کردم تا صدایش را یافتم. صدایی که البته بم نبود ولی کتابی حرف میزد چون به نظرم صدای بم به عروسک زی زی گولو نمیخورد. خلاصه به سراغ خانم برومند رفتم و گفتم من یک بار با صدای بم برای این عروسک حرف میزنم یک بار با صدایی که خودم برایش پیدا کردهام. در نهایت هم خانم برومند آن صدایی را که من بیشتر میپسندیدم، قبول کرد و طی زمان رفته رفته این صدا آهنگ خاصی پیدا کرد و شکل گرفت. زی زی گولو ارتباط خیلی عجیبی با بچهها و مردم برقرار کرد. یادم هست آن زمان یکی از دوستانم که خودش بازیگر است به بندر چابهار رفته بود و وقتی برگشت به ما گفت چرا فیلم این سریال را نمیسازید. در چابهار وقتی بچههای محلی مرا میدیدند، از من میپرسیدند زی زی گولو اینجا نمیاد؟ خیلی معروف شد و با همه هم ارتباط برقرار کرد. یادم هست باربد پسر زنده یاد هوشنگ گلشیری میگفت پدرم هر جمعه ماجراهای زی زی گولو را تماشا میکرد و دوستش داشت.
شما سرپرست گویندگان شهر موشها۲ هم بودید. چطور توانستید صداهایی پیدا کنید که اینقدر به صداهای اولیه شباهت داشت.
خب پروسه طولانی را از سر گذارندیم و راستش خیلی زحمت داشت. تعداد زیادی برای این که در کار باشند تست داده بودند و من تصویر و صدای همه آنها را دیدم. حدود ۷۰ نفر بودند. یکسری هم آمدند حضوری تست دادند و از بین همه اینها در نهایت باید ۱۰ـ ۱۵ نفر را انتخاب میکردیم. چون نمیتوانستیم برای این کار صد نفر را استخدام کنیم. سعی من و خانم برومند این بود کسانی انتخاب شوند که هم صدای بزرگسال دارند و هم صدای بچه و در نهایت کسانی که انتخاب شدند خودشان همه بازیگرند. برای تمرینها هم به آنها گفتیم صداهای قبلی را مدام گوش دهید و حال و هوای آن را دربیاورید و خوشبختانه آن قدر باهوش بودند که بتوانند این کار را بکنند. البته باز برای تیم صدا پیشنهاد من این بود که از کسانی استفاده کنیم که از هوش موسیقایی خوبی برخوردارند. یعنی بتوانند خوب بخوانند و ما خواننده برای کار نیاوریم. سرانجام چهار نفر انتخاب شدند. آن چیزی که همیشه مدنظر ماست و آن را به بچهها هم درس میدهم این است که به آنها میگویم ادا در نیاورید. تیپ مهم نیست. از صدای شما باید معلوم شود این عروسک دختر است یا پسر، حیوان است یا شیء، کوچک یا بزرگ. در واقع یک تجزیه و تحلیل شخصیتی همیشه باید با صداپیشه همراه باشد. این کاری است که من در طول زندگی حرفهایام کردهام. برای این فیلم هم سعی کردم این قاعده را رعایت کنم. مثلا کسی که جای کپل حرف میزد یعنی امیر میرآقا اول با این شرط از طرف ما روبرو شد که اول باید صدای جبلی را داشته باشد و بعد به صدای امروز کپل برسد. جالب اینجاست که امیر مثل خود آقای جبلی حرف میزد. این کار را من خودم هم همیشه کردهام. مثلا برای نوک سیاه یک دختر کوچولو در همسایگیمان داشتیم که صدای بمی داشت و من صدای نوک سیاه را از او گرفتم. برای صدای زی زی گولو هم از صدای دختر خودم الهام گرفتم که نازک بود. یک بار داشتم داستان زندگی میکل آنژ را میخواندم و فهمیدم او برای ساختن مجسمه داود به بنبست خورده بوده و نمیدانسته چه کار کند. یک روز که کنار خانهاش نشسته بوده چشمش به کارگران معدن میافتد که تعطیل شده و از مقابل او رد میشدند و همان جا ایده ساخت مجسمه داود به ذهنش خطور میکند. یعنی آن ورزیدگی و قدرت عضلات را از همان کارگران معدن میگیرد. این کار درستی است. این که تو برای خلق هنر از زندگی روزمره و اطرافت بهره ببری و من همیشه در کلاسهایم این نکته را گوشزد میکنم.
شما امسال با نمایش «تیستوی سبز انگشتی» در جشنواره هستید. نکتهای که در این اجرا توجه مرا جلب کرد ارتباط خوبی بود که مخاطبان کودک با کار برقرار کردند و احساس کردم شما با نحوه اجرایتان سعی کردید کمی بار شعاری کار را کم کنید. این طور نیست؟
بله. سه سال پیش من و خانم جدیکار تصمیم داشتیم که یک کار مشترک با هم انجام دهیم. آن زمان خانم جدیکار یک نمایش خیمهشب بازی در تالار مولوی به روی صحنه برده بود و از همان زمان تصمیم گرفتیم کار مشترکی را اجرا کنیم. دنبال متن میگشتیم که دخترم به من گفت بیا تیستو را کار کن. من شروع کردم به نوشتن متن و دیدم که قصه خیلی شعاریست. چون در سال ۱۹۵۷ و در اوج شکل گیری ایدئولوژیها و شعارهای اعتقادی نوشته شده است. هما پیشنهاد داد ما همین نمایشنامه نصفه و نیمه را به نغمه ثمینی بدهیم تا او دستی به آن بکشد. وقتی متن را به نغمه دادیم او گفت که عاشق تیستوی سبزانگشتی است و حاضر است نمایشنامه را از اول بنویسد. ما هم قبول کردیم و خوشحال هم شدیم. نغمه یک مقداری قصه تیستو را تغییر داد. شعارها را گرفت و کمرنگ کرد و ما هم در اجرا سعی کردیم همین روند را ادامه دهیم. چون مخاطب الان را میشناسیم. میدانیم که کودکان اگر هم علاقه داشته باشند به این که کسی بهشان بگویند چه کار باید بکنند حاضر نیستند آن را در قالب پند و نصیحت بشنوند. در واقع نباید آنها را به شکل سنتی آموزش داد به همین خاطر ما شکل شعاری و آموزشی را حذف کردیم و نتیجه هم این شد که بچهها با کار ارتباط برقرار کردند.
57۲۴۴
نظر شما