نوشته ای از ابراهیم افشار به بهانه خداحافظی علی کریمی/سلام بلد نبودی، خداحافظی بلدی؟!

علی کریمی این بار برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کرد.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین؛ابراهیم افشار روزنامه نگار خوب ایران تقریبا دو سال قبل و پس از خداحافظی علی کریمی از تیم ملی یادداشتی را درباره جادوگر فوتبال آسیا نوشت.تیتر آن زمان یادداشت او این بود:«سلام بلد نبودی،خداحافظی بلدی؟»حالا پس از گذشت یکی دو سال این بار علی کریمی برای همیشه از فوتبال خداحافظی کرده است.به بهانه این خداحافظی یادداشت ابراهیم افشار بازنشر داده می شود.

1- ما دوست نداشتیم دماغ ستاره تیم‌ملی را پودر کند. واقعاً دوست نداشتیم. با محمد رنجبر و آقای بلاژ، تازه روی صندلی شام‌خوری آرام گرفته بودیم. هنوز حیران واژه‌های حماسی او بودیم که برای یک روزنامه‌نگار، دلچسب‌تر از آن چیزی نیست. توصیفات و ایهام‌سازی و استعاره‌پروری‌اش عالی بود. لحنی حماسی داشت که اگرچه چلنگر دوست داشت همه ریزه‌کاری‌ها و حتی میمیک صورتش را ترجمه کند اما آرزو داشتیم کاش زبان یوگسلاو می‌دانستیم و این شعرهای حماسی را بی‌ترجمه می‌شنیدیم. او بیشتر به شاعران چکامه‌ها و حماسه‌ها می‌خورد تا یک مربی فوتبال. تازه روی صندلی آرام گرفته بودیم در کمپ تیم‌ملی که رنجبر از خاطرات مشترک‌مان گفت. او نیز گوینده محشری بود. تصویرساز گرمی بود. طنز سیاهی در واژه‌هایش موج می‌زد که وقتی قاطی لهجه خوشگل کرمونشاهی‌اش می‌شد، با آن زنگ صدایش که رگه‌هایی از صمیم مهر بود، مخاطب تسلیم می‌شد ناخودآگاه. از جوانی، از پیش از آنکه بازیکن و کاپیتان تیم‌ملی شود، از پیش از آنکه با دهداری در نظام‌آباد خانه مجردی بگیرد، از پیش از آنکه دفاع خاردار مکتب پاس باشد، تکیه کلامش بود «رئیس» و همه خودش را هم «رئیس» صدا می‌کردند.

 

ما تازه روی صندلی آرام گرفته بودیم و رنجبر کلی از ما تعریف کرده بود و من تازه داشتم سؤال روانشناسی‌ام را از بلاژ می‌پرسیدم که «اگر اینجا خدای ناکرده، زبانم لال، آتش بگیرد و شما قرار باشد از بین یک گونی پول و یک بچه گربه و جواز راهیابی تیم‌ملی ایران به جام‌جهانی و تمام افتخارات گذشته‌ات فقط یکی را انتخاب کنی، کدام گزینه را از آتش نجات می‌دهی؟» که بلاژ یک لحظه لب‌هایش را پاک کرد و با صدایی که در سالن خالی پژواک می‌انداخت، یک سخنرانی غرّا درباره نجات بچه گربه کرد تا نشان دهد روی گزینه‌ای انگشت می‌گذارد که جانش قابل برگشت نیست. با هزار تا شعر و ضرب‌المثل و کنایه و استعانت از فرهنگ شفاهی مردمش، ثابت می‌کرد که همه این پول‌ها و افتخارات قابل بازآفرینی و دستیابی دوباره‌اند اما تنها چیزی که غیرقابل برگشت است، جان بچه‌گربه است. گفت من جان بچه‌گربه را نجات می‌دهم. خدا خودش پول‌ها و کاپ‌ها را می‌رساند. بلاژ فهمید که این یک مصاحبه عادی نیست که خبرنگاران ایرانی می‌کنند و خودش را کمی جابه‌جا کرد تا درباره فلسفه فوتبال و شمایل فوتبالفارسی و خرده‌فرهنگ حاکم بر استادیوم‌ها و تاکتیک‌های پر از پلتیک در میدان و پیروزی‌های ماکیاولیستی و خاطرات عاشقانگی‌اش تعریف کند که یک دفعه دیدیم در باز شد و کسی آمد تو. من پشتم به در بود. دیدم حرف در دهان بلاژ خشکید و ماسید و از دهن افتاد. برگشتم عقب، دیدم آقای جادوگر است. یلّلی تلّلی آمد تو و سری به چپ زد و دمی به راست چرخید و دو، سه قدمی سمت «سن» رفت و عین حیران‌ها برگشت عقب. خودش هم نمی‌دانست دارد چه‌کار می‌کند. مصاحبه‌مان برای لحظاتی توقف کرده بود و انگار که آقای جادوگر هم آمده بود شام بخورد ولی دیده بود هنوز بچه‌ها نیامده‌اند، حیران و سرگردان داشت دنبال خودش می‌گشت. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد و درست در چندقدمی ما. من سرم را چرخاندم سمت بلاژ که «بعله، می‌فرمودید» که مصاحبه داغ و عاطفی ما با درنگی تلخ مواجه نشود. آقای جادوگر رسماً داشت ما را می‌دید اما معلوم نبود چه‌کاره است. نگاهش را می‌دزدید، این‌ور می‌چرخید، آن‌ور می‌چرخید. من یک لحظه دیدم تمام آن مهر و محبت‌هایی که توی دیدگان چشم بلبلی بلاژ موج می‌خورد، یک لحظه جایش را داد به چیزی که نامش عصیان بود یا ناآرامی. یک لحظه با جادوگر چشم توی چشم شدند. یک لحظه بمب ترکید. جادوگر را خواست سمت خودش. طفلکی خیلی یلخی و بی‌تفاوت آمد و یکباره زلزله صدای بلاژ برخاست: «به رفیقان من سلام کن!»دوباره تکرار کرد، این‌بار تقریباً با فریاد: «گفتم به رفیقان عزیز من سلام کن!»ما دیدیم نه بابا، الکی الکی دعوا شد! خودم پا شدم و به احترام، سلام کردم به جادوگر که غائله بخوابد. گفتم سلام و دستم را دراز کردم که دست‌های یخ‌زده‌اش را در دست بگیرم اما توی چشم‌های او یک جور توقف بود، حیرانی بود، سرگشتگی و پرسش و چپ اندر قیچی! همه این اتفاقات به ثانیه‌ای رخ داد. طفلکی جادوگر، سلام کرد و دست داد ولی دستش توی دستمان ماسید و عین ناظمی خشن که به دانش‌آموز ملنگش رخصت بدهد از کلاس برود بیرون، اجازه داد که برود. ما می‌خواستیم ملامتش کنیم که آقا چه‌کار داری باهاش آخه؟ چرا مصاحبه را خراب کردی؟ اصلاً ما توی عمرمان با کدام فوتبالیست سلام و علیک کرده‌ایم که این دومی باشد؟ که دیدیم بلاژ باز غرید: «بدبختی من این است که اکنون باید سلام کردن یاد بازیکن تیم‌ملی شما بدهم! این بدبختی نیست؟ تو این سن و سال، هنوز سلام دادن یاد نگرفته...»دقایقی بعد که بچه‌ها عین مور و ملخ ریختند توی سالن غذاخوری و از سر و کول همدیگر بالا رفتند و ملچ مولوچ کنان، غذاها را لمباندند، علی کریمی ساکت بود. شمرده شمرده غذا می‌خورد. توی خودش بود. یک دریبل حسابی از مستر بلاژ خورده بود و خودش را توی خودش پارک کرده بود!او ستاره تیم بلاژ بود. بلاژ می‌مرد برایش. اصلاً این عشق، تابلو بود توی دیدگان چشم بلبلی پیرمرد.

2- از آن روز‌ها شاید هزاران روز و صد‌ها هفته و ده‌ها سال و چندین قرن گذشته است. جادوگر قد کشید. دل‌های ما را دریبل کرد. یک جاهایی، جنمی از خود نشان داد که غرق در بوسه‌اش کردیم. یک جاهایی، چنان از دست رفت که ملامتش کردیم. او می‌توانست قیصر خونین‌جیگر ما باشد، که خب نشد. هیچ‌کس نشد. با آن‌همه جنم، «اتوگل» کم نداشتند توی زندگی‌شان. اصلاً ول‌شان کن. مگر آنها کیستند و از کجا آماده‌اند؟ کدام چریک، کدام عارف، کدام آموزگار، کدام فرشته را دیده‌اند که از نفس حق آنها شمیمی بگیرند؟ این‌همه یاغیگری و عصیان و قیصر‌بازی و ناسازگاری، باز دل ما را بابت اینها روشن نگه می‌دارد که هرچه هم اگر نشدند ریاکار و سر به فرمان هم نشدند. یک لحظه خودت را جای او بگذار و اطرافت را سیر نگاه کن. اینها کی‌اند و از کجا آمده‌اند که فوتبال ما را جذامی کرده‌اند؟ چه می‌فهمند از فوتبال؟ برای چه آمده‌اند اصلاً؟شما خوشتر داری که او تسلیم شود؟ تسلیم چه کسی و چه چیزی؟ مناسبات حرفه‌ای اگر حاکم بود می‌پذیرفتیم که بله او یک ویروس است و علیه قواعد به پا خواسته. اما اکنون چه؟ یک لحظه خود را جای او بگذارید. ببینید در محاصره چه کسانی است. ببینید چقدر ریا و مادیات و نااهلی و تخصص‌گریزی و دوز و کلک اطرافش را گرفته است. سر‌سپرده شود که چه شود؟ همین که نمی‌‌تواند سرسپرده این مناسبات غیر‌انسانی حاکم بر فوتبال شود، نشانه برگزیدگی اوست اما این سؤال همیشه در ذهن من است که اگر نمی‌خواهد سرسپرده باشد چرا سر به بیابان نمی‌گذارد! چرا سرش را نمی‌اندازد پایین که هجرت کند؟ هجرت منظورم سفر به کوالالامپور و کونکاکاف! و عبادتگاه بودا و «اوشی» نیست. هجرت کند از این مکان‌های خفّه به آرامگاه ایده‌آل خودش! سلام که بلد نبودی، خداحافظی هم بلد نیستی پسر؟! 

 

251 41

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 366428

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 0 =