مهتاب قلی زاده: بر صندلی مدیریت گروه اقتصاد اسلامی، پولی و مالی دانشگاه تهران، مردی ۶۰ ساله نشسته است. دامغانی است و در سالهای گذشته چهره مستقلتری نسبت به دیگران از خود به نمایش گذاشته است. «حسن سبحانی» از آن اقتصاددانهایی است که همواه در هفت، هشت سال اخیر سعی کرده نقدهایی جدی به سیاستهای اقتصادی اصولگرایان و اصلاحطلبان وارد کند. او دغدغه خود را فارغ از اصلاحطلب و اصولگرا، «معیشت مردم» میداند. هرچند تا همین چند سال پیش، زمانی که در مجلس هفتم حضور داشت به عنوان نمایندهای اصولگرا شناخته میشد. سبحانی در تحمیل طرح تثبیت قیمتها به دولت خاتمی همگام با «احمد توکلی» وارد عمل شد؛ او هنوز هم از این سیاست دفاع میکند، اما آن روزها این دو نماینده با تمام زوایای اصولگرایی، رخ نمایاندند.سبحانی در گفت و گو با ماهنامه صنعت و توسعه تاکید میکند:«اصولگرایان میخواهند «عدالت» هم همراه و کنار تفکر و سیاستگذاری اقتصادی لیبرالی، حضور داشته باشد، اما بین مبانی لیبرالیسم و عدالتطلبی لزوما وحدتی وجود ندارد. میخواهم بگویم افرادی که در عمل لیبرال اقتصادی هستند اما عدالت را هم میخواهند در واقع وارد جمع نقیضین میشوند ااین یک نقد جدی روششناسانه بر جریان اصولگرایی در سیاستگذاری اقتصادی است.
به نظر شما آیا اقتصادی بهنام «اقتصاد اصولگرایی یا اصلاحطلبی» وجود دارد؟ و اگر بله معیارهای این اقتصاد چیست؟
اگر بخواهم مستقیم به سوال شما پاسخ دهم باید بگویم خیر؛ من چیزی به نام اقتصاد اصولگرایی یا اقتصاد اصلاحطلبی نمیشناسم. اما برای اینکه دلیل این پاسخ را توضیح دهم باید به سیر تاریخی یک سری از مباحث بپردازم تا به آن واسطه ابعاد مختلف این پاسخ هم روشن شود. دقت کنید که دو جایگاه یا دو مقام وجود دارد که برای این بحث حتما باید از یکدیگر جدا شوند و به آنها توجه شود. نخست مقام «آگاهی و علم» و دوم مقام «سیاستگذاری» است. این دو باید جدا از یکدیگر بررسی شوند. در مقام آگاهی و علم که عمدتا در دانشگاهها در عرصههای مختلف ارائه میشود، تلاش برای آن است که ناشناختهها شناخته شود؛ اصولا کار علم این است که ناشناختهها را بشناسد. البته اینکه چقدر ناشناختهها شناخته میشوند، بستگی به شرایط و میزان توانمندیها دارد؛ یعنی چنین نیست که اگر فردی راجع به موضوعی علم دارد، به معنای آن است که میتواند صد در صد آن موضوع را از ابعاد مختلف بفهمد و ادراک یقینی کند. یعنی معلوم نیست آگاهی و «علم»ی که در اختیار عالم قرار میگیرد، ده درصدی است؟ بیست درصدی است یا صد در صدی. -در این بحث منظور از عالم همان اقتصاددان است.
حتما شنیدهاید که مشخص شده بسیاری از تئوریها پس از سالها که دانشمندان به آنها اعتقاد داشتهاند، غلط از آب درآمده است. مثل این نظریه که کره زمین ثابت است و بعد ها حرکت زمین اثبات شد. در اقتصاد هم از این مباحث فراوان وجود دارد
میخواهم بگویم وادی «آگاه شدن به اینکه حقیقت چیست» عمدتا در دانشگاهها وجود دارد و مورد تحقیق و بررسی است. البته شاخهبندیهایی دارد. معمولا عدهای که تفکرات نزدیک به هم داشتهاند، دور هم جمع شدهاند و «مکتب»ی را بهوجود آوردهاند. مثل مکتب کلاسیک؛ مکتب نهادگرایی؛ مکتب کینزی و... . اینها همه تلاش اقتصاددانان برای شناختن پدیدههای اقتصادی است. تاکید میکنم این شناخت هرگز این اطمینان را نمیدهد که تئوریهای علمی لزوما صحیح یا صد درصدی است
با این جمله از پوپر که میگوید «آگاهی و علم «حدس» است» از این بحث خارج میشوم. پوپر کتابی هم به نام «حدسها و ابطالها» دارد. او میگوید هر علمی که شما در مورد موضوعی به دست میآورید حدسی راجع به آن موضوع است که ممکن است درست باشد و ممکن است نباشد. بنابراین تئوریهای علم تجربی که اقتصاد هم در زمره همانهاست ادعای حقیقتگویی ندارد.
اما در مقام سیاستگذاری چطور ؟
در این مقام در حقیقت وارد بحثهای اجتماعی و سیاسی میشویم. این همان مقامی است که مظاهرش ممکن است در هر جامعهای در قالب احزاب مختلف و در جامعه ما در قالب اصولگرایی و اصلاحطلبی دیده میشود. سیاستگذاری اقتصادی به دنبال آنچه که در قسمت پیش به آن اشاره شد نیست. سیاستگذاری اقتصادی به دنبال تامین اهداف اقتصادی است. در واقع سیاستگذاران اقتصادی در پی آن هستند که با در نظر گرفتن اهداف اقتصادی که دربلند مدت در توسعه اقتصادی و در کوتاه مدت در ثبات قیمت ها، اشتغال کامل و بهبود در موازنه پرداختهای کشور خلاصه میشود، آنچنان برنامهریزی کنند تا اقتصاد به نقطه دلخواه آنها برسد. پس سیاستگذاری را اینگونه تعریف میکنیم: «معین کردن چگونگی رسیدن از وضع موجود به وضعی که میخواهیم به آن دست یابیم.»
و این اهداف را چه کسانی تعیین میکنند؟
در جامعه ما گاهی رهبران تعیین کننده این اهدافند، گاهی مردم میگویند و نمایندههای مجلس از طرف آنها بیان میکنند و گاهی از سوی احزاب مطرح میشود. افرادی که مقام سیاستگذاری اقتصادی قرار میگیرند در حقیقت باید تصمیم بگیرند که میخواهند وضع موجود «چگونه» به سمت اهدافی که دارند، حرکت کند. اصولگرایی، اصلاحطلبی و بحثهایی از این قبیل از نظر اقتصادی در این مرحله موضوع بحث قرار میگیرد که «چگونگی تبدیل وضع موجود به وضع مطلوب» از نظر آنها چیست؟
افرادی که در این وادی و در این جناحها و جریانات هستند، لزوما هم اقتصاددان نیستند. ممکن است آنها افرادی غیر اقتصادی مثل پزشک، مهندس، معمار و... باشند اما وارد سیاست شدهاند و باید «تصمیم اقتصادی» بگیرند؛ چرا که آمدهاند تا وضع موجود را تغییر دهند. البته ممکن است در میان این افراد، فرد آشنا به اقتصاد هم باشد.
پس در واقع شما معتقدید که بحث «اصولگرایی» و «اصلاحطلبی» در عرصه اقتصاد در حوزه «عمل» باقی میماند و به حوزه «نظر» تسری پیدا نمیکند؛ به این معنا که این موضوع را بیشتر در سیاستگذاریها باید پیگیری کرد تا مکاتب. در واقع با یک جریان سیاسی رو به رو هستیم که در آن تفکیک اصولگرایی و اصلاحطلبی ما به ازای اقتصادی ندارد؟
اینها همه در عرصه عمل است و لزوما در مقام آگاهی و علم نیست. در واقع آنچه که در دانشگاهها به دانشجویان آموزش داده میشود با این مباحث فاصله بسیار دارد. البته بهتر است بهجای واژه سیاسی از واژه «سیاستی»، یعنی سیاستگذاری استفاده کنیم؛ چون سیاسی به تصمیمگیریهای سیاسی مربوط میشود اما در اینجا تصمیمگیری لزوما به معنای کسب و یا حفظ قدرت نیست؛ بلکه سیاست است. برای مثال میخواهیم تورم را پایین بیاوریم. راهکارهایی که برای رسیدن به هدفمان اتخاذ میکنیم سیاستهای ماست. ما در عمل با سیاستگذاری اقتصادی مواجه هستیم که متفاوت از علم اقتصاد است.
اما چرا سیاستگذاریها به این شکل با یکدیگر متفاوت است؟ و چه افرادی در مقام سیاستگذاری اقتصادی قرار میگیرند؟
ابتدا به این پرسش پاسخ دهیم که چه افرادی در مقام سیاستگذاری اقتصادی قرار میگیرند؟ مجمع تشخیص مصلحت نظام سیاستگذاری میکند، رهبری سیاستگذاری میکند، مجلس و دولت هم در نوع خودشان این کار را انجام میدهند. افرادی که در این وادی قرار میگیرند، لزوما دانش اقتصاد به آن معنایی که در سوال نخست به آن اشاره شد، ندارند. البته برخی از آنها اقتصاد خواندهاند و دانشهائی را آموختهاند که همانطور که اشاره کردم آن آگاهیها و تئوریها ممکن است درست باشد یا نباشد. در عین حال عمده این افراد مطلع به علم اقتصاد، مبانی و ریشههای تئوریهای این علم را نمیدانند. این مجموعه سیاستگذاری میکنند؛ به این معنا که در طیف بزرگ سیاستگذار، تعداد انگشتشماری هستند که اقتصاد خواندهاند. عده زیادی اقتصاددان نیستند. در بین اقتصاد خواندهها هم بیشتر افرادی که دنبال فهم پدیدههای اقتصادی هستند کاری به مبناها و مبادی این علم ندارند؛ اینکه تئوریها از کجا آمده است، چرا چنین است، و رفتار چه افرادی بر آن موثر بوده را در مباحث خود دنبال نکردهاند... . یکسری مباحث را در کتابهای درسی یاد گرفتهاند و یاد میدهند. در واقع عمدتا در دانشگاهها فلسفه اقتصاد دنبال نمیشود. در ایران که اصلا دنبال نمیشود. به عنوان مثال میگویند انسان به دنبال حداکثر کردن سود است، انسان افزون طلب است یا انسان عقلایی کسی است که سودش را حداکثر میکند. دولت نباید در اقتصاد دخالت کند و... اینها را در اقتصاد قبول میکنند اما اینکه چرا اینگونه است و آیا واقعا اینگونه است یا خیر را اصلا دنبال نمیکنند
برخی افرادی که سیاستگذاری میکنند، یعنی همانهایی که میخواهند اقتصاد را از وضع فعلی به وضع مطلوب برسانند، بر اساس همان درسهایی که در دانشگاه خواندهاند سیاستگذاری میکنند؛ به این شکل که آن آگاهیها را میآورند و میگویند باید این راه را اینگونه طی کنیم. میتوان گفت: آگاهی و علم را که در دانشگاه آموختهاند بدون توجه به مبانی آنها در خدمت سیاستگذاری میگذارند و با آن روش میخواهند از نقطهای به نقطه مطلوب برسند. )
دسته دوم آنهایی هستند که معتقدند وقتی میخواهند با توجه به آنچه که در دانشگاه خواندهاند سیاستگذاری میکنند باید به مبانی آن تئوریها هم توجه کنند. تعداد این افراد بسیار بسیار محدود است
عده سوم کسانی هستند که سیاستگذاری میکنند اما میگویند: ما با توجه به باورها و هنجارهای دینی خودمان تصمیمگیری میکنیم؛ یعنی کاری به آنچه که در دانشگاه خواندهاند ندارند. در واقع میگویند: ایدئولوژی ما این است و اینگونه عمل میکنیم
دسته چهارمی هم هستند که میگویند ما با توجه به دانشِ دانشگاهی خودمان و آنچه خواندهایم تصمیمگیری میکنیم اما باید حتما توجه داشته باشیم که رهبران هم چه میگویند. اینها یک گروه تلفیقی به حساب میآیند که سعی میکنند از آنچه در دانشگاه خواندهاند استفاده کنند اما در عین حال توجه داشته باشند که رهبری، مجمع و مقامات عالی کشور هم چه میخواهند. آنها سعی میکنند بین این دو مغایرت بهوجود نیاید میخواهم بگویم در مقام عمل همه آنچه که افراد در دانشگاه خواندهاند با سیاستگذاریهایی که انجام میشود انطباق پیدا نمیکند. اینجا من از چهار گروه نام بردم. آنچه که من متوجه میشوم این است که در اقتصاد ایران آن گروهی که بر اساس آنچه خواندهاند و بدون توجه به مبانی آنها تصمیمگیری میکنند، یعنی گروه اول بیشتر از نود درصد سیاستگذاران را تشکیل میدهند؛ یعنی خیل عظیم سیاستگذاران. این پدیده هم در اصلاحطلبان و هم در اصولگرایان فراوان وجود دارد. اینها وارد سیاست شدهاند، تصمیمگیری میکنند و مدعیاند که عالمند اما در واقع علمی را که خواندهاند بدون توجه به مبانیاش وارد سیاستگذاری میکنند. من باز هم تاکید میکنم هیچ یقینی وجود ندارد علمی که ما در دانشگاه میخوانیم صد درصد درست و صحیح باشد این ویژگیِ تئوریهای علم تجربی و از جمله علم اقتصاد است.
دسته چهارمی که به آنها اشاره شد یعنی همانهایی که دانش خود را با خواسته رهبران تلفیق میکنند بیشتر در چه طیفی قرار میگیرند؟ آیا این بیشتر یک جریان سیاسی است یا ایدئولوژیک؟
ایننوع تصمیمگیریها بیشتر در اصولگرایان دیده میشود. مثلا شما خصوصیسازی را در نظر بگیرید؛ در مورد چنین سیاستی اصولگرایان میگویند در دانشگاه خواندهایم که خصوصی سازی این مزیتها را دارد و اکنون هم رهبران خواستار اجرای چنین سیاستی هستند اما به نحوی که عدالت هم در آن باشد. لذا سراغ یک نوع سیاست تلفیقی میروند؛ یعنی میخواهند خصوصیسازی را به گونهای اجرا کنند که عدالت هم در آن بگنجد
خب اینگونه سیاستگذاریها، منظور همان چند طیفیاست که به آنها اشاره کردید، چه آثار و نتایجی برای اقتصاد ایران در پی خواهد داشت؟
آثار و نتایجش در یک جمله همین وضع امروز اقتصاد ایران است. به هرحال این اقتصاد محصول دولت سازندگی که در زمان خودش دولت تکنوکراتها نامیده میشد، دولت اصلاحات و دولت مهرورزی است. دولتهایی که اگرچه خط مشی سیاسی آنها متفاوت بود اما راه و روش اقتصادی واحدی را دنبال کردند. محصول سیاستهای اقتصادی که در دو دهه گذشته دنبال شده است را امروز در اقتصاد ایران میبینید: رکود، تورم، بیکاری، نرخ رشد اقتصادی منفی و... . آثار و نتایج این سیاستها این ها است.
اما چرا اینگونه است؟
دلیلش این است که سیاستگذاران ما دچار یک خطای بزرگ متدولوژیک شدهاند. بیش از ۹۰ درصد آنها تلاش کردهاند برای تبدیل وضع موجود به وضع صحیح، از همان آگاهیها و دانشهایی که در دانشگاه خوانده بودند، بدون اینکه در نظر بگیرند و اصولا بدانند مبانی این علم کجا آمده است، برای اقتصاد ما مضر است یا خیر، استفاده کنند
منظور من از مبانی این است: دانش اقتصادی که ما در دانشگاه خواندهایم همواره وارداتی بوده است. البته نمیخواهم بگویم این بد است یا خوب؛ چرا که این دانش در جغرافیای خودش بسیار خوب عمل کرده و توانسته اقتصاد مناسبی بار بیاورد
اما منظور من از اینکه این دانش وارداتی است، چیست؟ منظورم این است که چنین دانشی بررسی کرده هزاران نفری که در غرب زندگی میکنند، چگونه تولید میکنند؟ چگونه مصرف میکنند؟ تجارتشان از چه عناصری پیروی میکند؟ چطور سرمایهگذاری میکنند و چه چیز تصمیمهای آنها را تحت تاثیر خود قرار میدهد. دانش اقتصاد این رفتارها و بیشتر از اینها را بررسی کرده و آنها را به تئوری تبدیل کرده است. بعد هم این تئوریها را در دانشگاهها درس دادهاند. بعد ما اینها را به ایران آوردهایم و به دانشجوهای خودمان درس دادهایم. یا آنکه ما به غرب رفتهایم و آنجا همین مباحث را آموختهایم
رفتار مصرفی یک فرد اروپایی یا امریکایی که فرهنگ دیگری دارد، سابقه تاریخی متفاوتی را پشت سر دارد و مجموعه تصمیمگیریهایش در فضای متفاوتی شکل میگیرد، با یک فرد ایرانی متفاوت است. ما اینها را از غرب آوردهایم و میخواهیم در ایران بیکم و کاست از آنها استفاده کنیم، در حالی که یک فرد ایرانی از نظر مبنایی مانند یک غربی نیست و معلوم نیست آنچه که در اروپا و امریکا مفید واقع میشود در ایران با حاکمیت مبانی و اصول متفاوت لزوما همان نتایج مفید را داشته باشد و همانطور که دیده شده است مفید نبوده است
میتوانید مثالی از آنچه گفته شد بزنید؟
برای مثال خصوصیسازی را در نظر بگیرید. در اروپا در ۴۰۰ سال گذشته مالکیت خصوصی بسیار بسیار محترم بوده؛ کسی اموال کسی را مصادره نمیکرده؛ هرگز به مالکیت خصوصی بیاحترامی نمیشده است؛ افرادی که ملک خصوصی داشتند، همواره حرف اول را در اقتصاد میزدند؛ یعنی اقتصاد خصوصی رونق داشته و اقتصاد دولتی اصالتی نداشته؛ دولت خودش هم به مالکیت خصوصی وابسته بوده است. اینها به چه معناست؟ یعنی آنکه غرب در سالهای متمادی مالکیت بخش خصوصی را تمرین کرده؛ تجربه کرده و با آزمون و خطا اشکالات این موضوع را شناسایی کرده است. اختیار بخش خصوصی همواره دست خودش بوده؛ دولت در امور مربوط به آنها مداخله نمیکرده و دولتها هم با مالیات بخش خصوصی اداره میشدند و . .
اما در ایران چه اتفاقی میافتد؟ سیاستگذاران به اروپا نگاه میکنند، میگویند وضع اقتصادیشان خوب است... پس ما هم اقتصادمان را خصوصی کنیم! یک نگاه گذرا به تاریخ ایران نشان میدهد مالک خصوصی اصلا اینجا اختیاری نداشته است. شاهان بودهاند و میتوانستند هر لحظه که اراده کردند همه چیز را مصادره کنند. چشم همه مردم به دست دولت بوده و هست. مردم بیشتر توان و انگیزه کار خصوصی ندارند و حتی پول کار کردن هم ندارند. حالا شما میخواهید خصوصیسازی را در این جامعه متفاوت به لحاظ سابقه بخش خصوصی اجرایی کنید؟ آن هم در شرایطی که جامعه اصلا آمادگی و شرایط این نوع زندگی را ندارد؟ اکنون من در مقام قضاوت نیستم که بگویم کدام یک از اینها خوب یا بد است فقط میخواهم تاکید کنم این در و چهارچوبی که در ایران استفاده میشود بههم نمیخورد
در نتیجه استفاده از آگاهیهای دوره دانشجویی بدون توجه به مبانی آنها، همین مشکلات رخ مینمایاند. بیست و پنج سال این موضوع در اقتصاد ایران تجربه شده است و نتایج آن هم روشن است. آثار و پیامدهایسیاستگذاریهایی که با واقعیتهای جامعه ایران سازگار نبوده است در اقتصاد فعلی ایران متجلی است
در کتابهای اقتصادی که ما میخوانیم فقط آگاه میشویم که اقتصاد چگونه دانشی است و چگونه کار میکند. در این کتابها نمیگویند که برای هر جامعهای چه چیز مفید است. برای مثال نرخ ارز را در نظر بگیرید. در کتابها گفته میشود که اگر ارز تک نرخی باشد، فلان فواید را دارد. شرایط تک نرخی بودن را هم توضیح میدهند: اگر عرضهکننده و تقاضاکننده ارز زیاد باشد هیچ محدودیتی در روند شفافیت اطلاعات نباشد و... . حال شما ایران را در نظر بگیرد. کشور با تحریم دستوپنجه نرم میکند. دلار نمیتواند به ایران وارد شود. کارخانههامان نباید وارد رکود شوند، جریان اطلاعات شفاف نیست، به دلیل شرایط حاکم تقاضا برای ارز بالاست و... . اکنون ما باید با نرخ ارز چگونه رفتار کنیم؟ اقتصاددانی که فقط تکیه بر دروس دانشگاهی خود دارد حکم به ارز تک نرخی میدهد. اما مساله این است که آن علم شرایط و مبانی خاص خودش را داشته است. اکنون در ایران هیچ کدام از آن مبانی و شرایط حکمفرما نیست. تحریم خدمات به بانک مرکزی، تحریم خرید نفت و... وجود دارد. همانطور که یک پزشک متناسب با شرایط بیمار راجع به او تصمیم میگیرد، سیاستگذار اقتصادی هم باید متناسب با شرایط اقتصاد خودش تصمیمگیری کند؛ این به این معنا نیست که او علم و آگاهی را کنار میزند، بلکه به این معنا است که علم و آگاهی را به خدمت واقعیت جامعه خودش درمیآورد. آثار و نتایجی که همواره در اقتصاد ایران میبینید به این دلیل است که چنین اتفاقی نیافتاده است.
سوال دیگری که مطرح میشود این است که از منظر تمایل، گرایش و تعامل با اقتصاد جهانی چطور؟ آیا میتوان تمایزی بین اصولگرایان و اصلاحطلبان دید؟
تا جایی که من درک میکنم اینها از منظر دیپلماسی و رویکردهای اقتصادی تفاوتی با یکدیگر ندارند اما چون به لحاظ رویکردهای سیاسی و فرهنگی بین آنها تفاوتهایی وجود دارد، در تعامل اقتصادیشان با جامعه جهانی هم برخی تفاوتهای جزئی دیده میشود
منظوز از توقف چیست؟
برای مثال چه در اصولگراها و چه در اصلاحطلبان، کسی منکر آن نیست که ارتباط با اقتصاد جهانی برای اقتصاد کشورمان مفید است؛ منتها ممکن است اصولگرایان بگویند چون غربیها از نظر سیاسی برای ایران تولید مشکل میکنند، بهتر است در اقتصاد هم با آنهارابطه نداشته باشیم. این موضوع به وفور دیده شده است
و دقیقا نسبت به اصلاحطلبان بستهتر عمل میکنند... .
بله؛ به نظر همینطور است. در واقع ممکن است در اصلاحطلبان چنین حساسیتی تا این اندازه وجود نداشته باشد؛ حقیقت آن است که اصولگراها هم منکر اهمیت ارتباطات بینالمللی نیستند اما گاهی تحتالشعاع بحثهای سیاسی و فرهنگی خودشان را محدودتر میکنند
به نظر میرسد از نظر مکاتب فکری که ممکن است اقتصاددانمختلف به آن اعتقاد داشته باشند، اصلاحطلبان خط و مشی فکری مشخصتر و منسجمتری دارند. برای مثال میتوانیم بهراحتی نظر دهیم که مسعود نیلی لیبرال است، یا فرشاد مومنی نهادگراست؛ در مورد اصولگرایان اما چنین انسجامی وجود ندارد. مثلا ما نمیتوانیم مشخصا بگویم احمد توکلی یا الیاس نادران به کدام مکتب فکری گرایش بیشتری دارند. شما فکر میکنید چرا به این شکل است؟
البته برخی اصولگرایان بهطورآشکار و برخی از آنها با توجه به مواضعی که اتخاذ کردهاند، دچار این معضلی که شما اشاره کردید شدهاند. به نظر من مواضع اقتصادی عمده اقتصاددانان اصولگرا در سیاستگذاری اقتصادی همانند اقتصاددانان اصلاحطلب لیبرالی است؛ هرچند که از آن صحبتی نمیکنند
اما آنها بیشتر دم از مفاهیمی چون «عدالت» و «رفاه» میزنند؛ به نظر میرسد شعارهای اصولگرایان سوسیالیتی است اما عملشان لیبرال. هیچ انسجامی میان حرف و عمل اینها وجود ندارد.
همانطور که گفتم رفتار و عملکرد اصولگراها «لیبرالی» است اما از آن صحبتی نمیکنند. در واقع تصمیمگیری اقتصادی آنها مبتنی بر آموزههای لیبرالیسم، بدون توجه به مبانی آنهاست. اصلاحطلبان هم لیبرالی و همانند اصولگرایان سیاستگذاری اقتصادی میکنند با این تفاوت که شفاف اعلام میکنند لیبرالی رفتار میکنیم، اینگونه سیاستگذاری میکنیم و این را به نفع اقتصاد ایران میدانیم؛ شعارهایشان هم همین است
برخی اصولگراها متاثر از آنچه مقامات ارشد کشور مطرح میکنند، به تلفیقی از منویات آنها و آنچه که لیبرالیسم اقتصادی به آنان آموخته است، دست میزنند؛ به این دلیل که خودشان را وفادار و متعهد به تحقق آنها میدانند. این یک نقد جدی روششناسانه بر جریان اصولگرایی در سیاستگذاری اقتصادی است.
اصولگرایان میخواهند «عدالت» هم همراه و کنار تفکر و سیاستگذاری اقتصادی لیبرالی، حضور داشته باشد، اما بین مبانی لیبرالیسم و جستجوی عدالت طلبی لزوما وحدتی وجود ندارد. میخواهم بگویم افرادی که در عمل لیبرال اقتصادی هستند اما عدالت را هم میخواهند در واقع وارد جمع نقیضین میشوند. لازم به یادآوری است که عدالت مورد توجه همه ادیان و مصلحان اجتماعی است و معتقدان به اندیشههای سوسیالیستی و لیبرالی هم با آن مشکلی ندارند. اما رسیدن به عدالت مجاریای دارد که آن مجاری از لیبرالیسم نمیگذرد
تاکید میکنم این ایده که عدالت دنبال شود نه تنها اشکالی ندارد بلکه از نظر من از امهات امور اجتماعی است؛ منتها اگر برخی فکر کنند میتوانند از ابزارهای لیبرالی استفاده کنند وعدالت الاهی را هم محقق کنند، خطای بزرگی میکنند. در لیبرالیسم اقتصادی عدالت موضوعیت ندارد. خودشان هم مدعی آن نیستند. نمیگویم که لیبرالیسم از عدالت بدش میآید، بلکه میگویم آنها راجع به عدالت ساکت هستند
به نظر من رفتار اصولگرایان از نشناختن این موضوع سرچشمه میگیرد. یک ایراد متودولوژیک است که متوجه اصولگرایان است؛ درحالی که اصلاحطلبها یکپارچهتر با مکاتب اقتصادی برخورد میکنند و عمدتا تامین عدالت را نتیجه کارکردهای بازار آزاد میدانند.
از این مباحث که گذر کنیم، به بحث امروز دولت میرسیم. به نظر شما مجلس اصولگرای امروز در مواجهه با قدرت مستقر چگونه باید برخورد کند؟
من به خوبی نمیدانم افرادی که امروز در مجلس هستند از نظر دانش اقتصادی در چه سطحی قرار دارند. نمای بیرونی مجلس نشان میدهد که قاطبه آنها در تصمیم گیری و سیاستگذاری اقتصادی لیبرالی تصمیممیگیرند و عمل میکنند، اما واژههایی چون «عدالت»، «محرومان»، «مستضعفان» و... هم دغدغه آنها است. من معتقدم که آنان بعضا به نکاتی که میگویند اعتقاد دارند اما توجه ندارند که از روشهای لیبرالی عدالت حاصل نمیشود. به نظر میرسد این غفلت ناخواسته ناشی از عدم وقوف به مبانی تصمیمگیری اقتصادی است
برای مثال عقل متعارف اقتصادی تصمیمی را که در بودجه ۱۳۹۳ راجع به هدفمندی یارانهها گرفته شده است نمیپسندد. حکمِ عقلِ محاسبهگر نیست که قیمت حاملهای انرژی را در اقتصادی که در تحریم، رکود و تورم است، تا دو برابر افزایش دهد. آن هم با توجه به تجربه شکست خوردهای که در سه سال گذشته بهدست آوردهایم
پس برای چه چنین تصمیمی اتخاذ شده است؟ لابد برای آنکه سیاستگذاران به پیامدهای تصمیمهایشان واقف نیستند. نتیجه هم آن خواهد شد که یکبار دیگر یک جامعه در معرض آماج سهمگین و بنیانکن سونامی رکود، تورم، از دست رفتن قدرت خرید و تضعیف سرمایه اجتماعی ناشی از به هم ریختن قیمتهای نسبی قرار میگیرد .به نظرم این سونامی مستقیم به سیاستگذاریهای نامتناسب با واقعیتهای نهادی کشور معطوف میشود. تنها نتیجه آنهم بحرانهای اقتصادی و آماده شدن کشور است تا با بالا رفتن ارزش دلار، در سالهای بعد، سیاستگذاران دیگری با این استدلال که قیمت دلار بالا رفته، قیمت نفت آنها در خلیج فارس واجد ارزش بیشتری اعلام کنند. سپس با عنوان فاز۳ هدفمندی یارانهها به تزریق قیمتهای بالاتری اقدام کنند .البته نتیجه قهری و اجتنابناپذیر چنین سیاستگذاریهایی که مورد اتفاق نظر هم اصلاحطلبان و هم اصولگرایان است، لزوم تحویل بستههای غذایی هدیه دولت به مردمانی است که روز به روز با سیاستگذاریهای غیر واقعبینانه تنبیه میشوند و نرخهای رشد منفی را تجربه میکنند.
3535
نظر شما