داستان نمایش تک گویی یک هموطن افغانستانی بود که برای تحصیل فقه از کابل به قم می آید اما با شروع جنگ به جبهه می رود و جانباز می شود. با پایان جنگ بی مهری ایرانی ها نسبت به وی آغاز می شود و حالا او که در مشهد ذرت بو داده می فروشد از دکترش می خواهد تا دیگر اقدامی برای چشم های معیوبش که از بعد از جنگ همه چیز را دو تا می بیند انجام ندهد. او دیگر نمی خواهد دنیا را ببیند. با پایان نمایش نور صحنه شدت می یابد و درست در زمانی که تماشاگران در حال کف زدن و تشویق این بازیگر هستند، تعداد بسیاری از افغانستانی هایی که در صحنه نشسته بودند و در تمام مدت نمایش در تاریکی قرار داشتند ظاهر شده و در پشت این بازیگر و در برابر تماشاگران صف می بندند. چشم در چشم و رو در رو.
مدت هاست هرچه به دور و بر خود نگاه می کنیم خشونت می بینیم و بس. مدت هاست که گفت و گو و دیالوگ از میان ما رخت بر بسته است و مدت هاست برای اثبات کلاممان به حمله و خشونت و درگیری متوسل می شویم. مدتهاست اخلاق و خودداری، یه یک آرزوی دست نیافتنی تبدیل شده است و مدتهاست برای اثبات خود نه تنها دیگران را نفی می کنیم که تمام تلاشمان را به کار می بریم تا با هزار و یک ترفند غیر اخلاقی، دیگری را از میدان حذف کنیم. در این میان جوانی بیست و دو سه ساله افغانستانی - دانشجوی تئاتر پردیس هنرهای زیبا دانشگاه تهران - از راه می رسد و جهانی از گفت و گو را به وجود می آورد. جوانی ظاهر می شود تا به تمام ما یادآوری کند تئاتر می تواند جایگزین هر جدال ناجوانمردانه شود. علیرضا سعیدی در برابر بی مهری هایی که دیده است، نه کمپینی تشکیل می دهد و نه بر موج احساسات رسانه ای و ... قرار می گیرد. نه توهینی می کند و نه اجازه می دهد سرکوب، به عقده های فروخفته اش تبدیل شود. او بهترین راه را برمی گزیند. او تئاتر را انتخاب می کند.
نقطه اوج کنش هنرمندانه سعیدی را بی تردید باید در رورانس نمایش جستجو کرد. زمانی که نمایش پایان می یابد و جمعیت افغانستانی حاضر در صحنه در برابر تماشاگرانی که برایشان کف می زنند، صف می کشند. با نگاه هایی سرشار از پرسش، اندوه و شاید خشم. و تو - به عنوان بخشی از جمعیت هموطن ایرانی ات - مجبوری، بله مجبوری تا برایشان کف بزنی و به احترامشان تمام قد بایستی.
اینجاست که درام شکل می گیرد و اینجاست که تازه نمایش آغاز می شود. تو می مانی با هزار پرسش بی جواب. تو می مانی و کف زدن هایی که با انبوهی شرم همراه است. صحنه پایانی نمایش علیرضا سعیدی جاودانه می ماند. در یک طرف جمعیتی افغان و در سوی دیگر انبوه تماشاگران ایرانی. رو در رو و چهره به چهره. و بازیگر-کارگردان افغانستانی که خیل تماشاگران ایرانی را وادار کرده است تا در برابر هموطنانش، هویتش و موجودیتش بایستند و برایشان کف بزنند. این بی تردید یک صف آرایی جنگی است اما در بستری از هنر، تفاهم، دوستی و مهربانی. این یک تصویر از بلوغ و اندیشه است که می ماند، رشد می کند و به حیات خود ادامه می دهد. اعتراف می کنم از این جوان نازنین بسیار آموختم؛ پس در برابر او، هویتش و موجودیتش تمام قد می ایستم، کف می زنم و دست هنرمندش را می بوسم.
نظر شما