بنجلها از کجا می آیند؟ بنجل ( بن جل - ته خورجین) به ته مانده جوال یا گوال فروشندههای دوره گردی گفته میشد که با الاغ یا قاطر خنزر پنزر برای فروش به روستاها میبردند؛ گل سر، کیسه حنا، روشور، شانه چوبی یا هله هوله شهری. آنچه ته جوال میماند، دیگر یا شانس و یا اقبال بود؛ اجناس شکسته - بسته و خوراکیهای سفت و بو گرفته و پلاسیده که فروشندهاش به هر قیمتی راضی میشد. ته جل فروشی تقریبا همان سقط فروشی است و از معروفترین بازارهایی که به این نام در تاریخ ایران خواهد ماند سقط فروشی سیداسمال است؛ مغازهای پنکه سرهمکنی و کتاب پاره پوره ریاضیات و بادبزن پلاستیکی و لامپ چهل وات و یک مشت قرص ضد درد و ساعت سیکو پنج از کار افتاده و انگشتر شرف الشمس بدلی...
گاه در اتمسفر سیاسی ایران از بنجلها تحت عنوان "فقیر دوستان" و "سرریز اقشار اجتماعی" نیز یاد میشود که این دومی به ویژه تعارفی جامعه شناختی است اما این تعارف به این حقیقت نیز اشاره دارد که بنجلها الزاما از یک پایگاه اجتماعی و یا یک طیف سیاسی- فرهنگی نیستند بلکه نمونه چنین برهوت استعدادهایی را میتوان همه جا شکار کرد.
درواقع آنها هیچ وجه مشترکی جز کدومغزی (به تعبیر سعدی در بوستان) و بنجل بودن نداشته و ندارند. بر همین اساس ته ماندههای اسقاطی پس از به دست گرفتن فرمان مدیریتی و اجرایی کشور نتوانستند همچون دولتهای پیشین منشاء تفکری سیاسی فرهنگی باشند و یا همسو با یک جریان اندیشهای حرکت کرده و آن را تقویت کنند. چرا که اساسا ذهن ایشان گنجایش اندیشه و ایدئولوژی را نداشت. در این میان تنها سریشی که میتوانست اعضای این شرکت هرمی را به هم پیوند بزند، سریش اقتصاد، رانت و پست مدیریتی بود. نمونه این فقر اندیشه را در طرح "بهار" به وضح میبینیم؛ شعاری سرهمبندی شده، از سر عجله، بی هیچ پشتوانه فکری و صورتبندی نظری و آنچنان که گویی ایشان مخترع بهار بوده و یا بهار ساختمانی عظیم از جنس فلسفهای است که هر اندیشمندی را بدان راه نیست.
این شرکت هرمی بدون تردید امروز بنیه اقتصادی بسیار بالایی دارد اما به دلیل قطع شدن رانتها و کنده شدن از پستهای مدیریتی که میتوانست پوششی بر عقدههای میانمایگی باشد، اختلافات درون گروهی اوج خواهد گرفت و سربنجلها برای سرپا نگاه داشتن شاخهها و کلونیهای زیر دست، چارهای نخواهند یافت جز حاتم بخشی پیوسته.
بنجلها مدام در تاریخ تکرار میشوند اما متاسفانه نبود حافظه تاریخی و یا به گفته هگل "تاریخ بی تاریخ استبداد" هزاران ساله در ایران که افراد را به روزمرگی کشانده و مانع انباشت تجربه اجتماعی و حافظه مشترک تاریخی شده، دوباره و دوباره آنها را به عرصه کشانده است. در این میان نباید از قدرت و عصبیت بنجلها غافل بود؛ هرگاه امیر کبیری لگد به زیر منقل آنها زده و از جیره و مواجبشان که نه به شایستگی بلکه با راههای میانبر بدان رسیدهاند محروم کرده، درد تحقیر و عقب ماندگی ذهنی و روحی، کلونی ناشایستهها را دوباره برپا کرده تا اگر شد رگ میرزا تقی را بزنند، حسنک را بر دار کنند، پوست فرخی را زنده زنده بکنند، لبهای نسیمی را بدوزند، اجازه دفن جنازه فردوسی را در قبرستان مسلمانان ندهند، عین القضات را شمع آجین کنند، برادری امیر اسماعیل و نصر سامانی را به هم بزنند، اجازه به موقع رسیدن پشتیبانی به عباس میرزا را ندهند که مبادا پیروز از جنگ با روسیه برگردد و در کاخ قدرت گیرد و...
اگر با گوشهای خودم نمیشنیدم از فلان مدیر با فلان مدیر که «متاسفانه امروز هم دلار پائین آمد، متاسفانه والیبال هم برد، متاسفانه رفتیم جام جهانی...» باور نمیکردم که تاریخ تا این اندازه تکرار میشود. همان ماجرای عباسمیرزا است گویی که باید از روس شکست بخورد مبادا. ای داد!
یکی از نمونههای برجسته تاریخی بنجلها داستان گئومات یا بردیای دروغین است که بردیای حقیقی، فرزند کوروش را با توطئه برادرش کمبوجیه -فرعون مصر- کشت و پس از مرگ پدر به نام بردیا بر تخت نشست. بردیای دروغین که با دروغی آشکار خود را فرزند کوروش معرفی میکرد، برای کسب مشروعیت مردمی به نخستین اقدام پوپولیستی تاریخ دست زد؛ پرداخت یارانه و مبارزه با بزرگان قوم به بهانه دفاع از ضعیفان و قشر آسیبپذیر. داریوش ناچار بود یارانه را ادامه دهد اما آن را به وسیلهای تشویقی برای رونق کشاورزی و ازدیاد جمعیت تبدیل کرد؛ زنانی که کودک شیرخواره داشتند، زنان باردار، کشاورزان و... از یارانههای حکومتی بهرمند شدند.
سیاستهای بردیای دروغین در همان مدت شش ماهه چنان بنیان کشور را تضعیف کرد که آماده بود با حمله قبیلهای درهم بشکند تا اینکه داریوش از راه رسید.
اینک کتیبه بیستون همواره پیش چشم ماست؛ تصویر داریوش بزرگ که پا روی سینه بردیای دروغین نهاده و او به نشانه تسلیم، دستها را بالا برده است. این پایان راه گئومات و همه بردیاهای دروغین تاریخ است.
نظر شما