عزت شاهی که در طول دوران مبارزه قبل از انقلاب نام های مختلفی برای خود برگزیده بود از جمله افرادی است که ساواک را به زانو در آورده بود.

 معصومه ستوده : وی با توانمندی اعجاب آور خود در داستان سرایی توانسته بود ساواک را گیج کند.

وی با حافظه قوی از این توانمندی برخوردار بود که بعد از چند سال همان اعترافات خود را بار دیگر تکرار کند. مهارت عزت شاهی در فرار به گونه ای بود که وی خبر مرگ خود را از رادیو شنید و کسی از اسم واقعی وی اطلاع نداشت. خواندن مصاحبه مردی که ساواک را به زانو در آورده بود در نوع خود بسیار جذاب است ...

چه شد که شما وارد فعالیت سیاسی شدید؟
قبل از پاسخ به این سئوال لازم است که یک روند را بررسی کرد. من در سال 1325 در شهرستان خوانسار به دنیا آمدم . در سال 1340 تصمیم گرفتم که به تهران بیایم تا روزها کار کنم و شب ها درس بخوانم. وضعیت مالی خانواده به گونه ای نبود که بتوانم در خوانسار به دبیرستان بروم همان زمان هم به کوره آجر پزی می رفتم. خانواده ما مذهبی بود و شب ها مادرم زندگی ائمه را می خواند و گریه می کرد همان زمان من از مادرم علت گریه را جویا می شدم و ایشان می گفتند:" برای ائمه گریه می کند که آدم های خوبی بودند و الان شهید شدند." من با همان تفکرات بچه گانه می پرسیدم :" این آدم های خوب مثل چه کسانی هستند و مادرم گفت مثل روحانیون." من همان موقع می پرسیدم:"چه کسانی این آدم های خوب را شهید کردند." مادرم می گفت:" افراد بدی مثل شاه و ژاندارم ها آنها را شهید کردند." از همان زمان نفرتی نسبت به شاه و ژاندارم ها دروجود من نهادینه شد. در آن زمان ژاندارم ها به ژاندارم مرغی معروف شده بودند زیرا این ژاندارم ها موقع سرباز گیری در برابر خوردن یک مرغ در خانه میزبان به مرکز اطلاع می دادند که اینجا سربازی وجود ندارد و حق و حساب هم می گرفتند. نوع رفتار ژاندارم ها به دلیل حق کشی و حق و حساب گرفتن به قدری بد بود که نفرت زیادی در وجود من ایجاد شده بود. در آن دوران من آرزوی خود را ژاندارم شدن اعلام کردم تا بتوانم از این طریق شاه را بکشم.همان زمان پدرم به من گفت:"تو سر سالم به گور نمی بری." من به عنوان شاگر ممتاز مدرسه و مبصر کلاس ، تلاش کردم تا با افرادی که وضعیت مالی مساعدی نداشتند کمک کنم اما در برابر این افراد ،دانش آموزان متمولی بودندکه کت و شلوار می پوشیدند و همیشه آجیل داشتند.من همان زمان واسطه أی برای این افراد فرستاده و می گفتند :" مبصر می خواهد اسم تو را به ناظم بدهد تا کف دستی بخوری اگر می خواهی مبصر این کار را نکند باید فردا یک کم آجیل بیاوری." فردا این افراد آجیل میاوردند که به بچه های فقیر می دادیم یا اینکه بچه پولدارها را مجبور کردیم که دفتر بیاورند تا به بچه های فقیر بدهیم. در کنار تمام این اقدامات ما در دعواهای بچه گانه لباس بچه پولدارها را پاره می کردیم تا چند روز هم آنها مجبور شوند لباس پاره بپوشند.
شما آشنا داشتید که به تهران آمدید؟
نه. من با یکی از همکلاسی هایم به تهران آمدم البته وی تصمیم داشت که افکار خود را به من تحمیل کند که همین موجب جر و بحث ما شد و وی نزدیک حسن آباد قم دیگر با من صحبت نکرد و در ترمینال ساک خود را برداشت و رفت. در آن زمان من ماندم و تهرانی که نمی شناختم و حتی می ترسیدم که از خیابان رد شوم بخصوص که آن زمان اخبار اصغر بروجردی که بچه های را می دزدید و بعد به آنها تجاوز می کرد و می کشت بسیار داغ بود. در چهارراه مولوی تنها مانده بودم و حتی تصمیم گرفته بودم که به شهرم برگردم در همین زمان کنار خواربارفروشی یک فرد مسن توقف کردم که ناگهان فروشنده به من گفت:" تو می خواهی دزدی کنی!؟" من گفتم:"من دزد نیستم فقط پدرم را گم کردم با هم از ماشین پیاده شدیم من رفتم دستشویی و وقتی بیرون آمدم پدرم نبود." همان زمان فروشنده گفت : "همینجا بمان تا پدرت بیاید. " من پیش خودم گفتم :"بابایی وجود ندارد که بخواهد دنبال من بیاید به هرحال شب من را نگه می دارد و من فردا صبح به شهرم بازمی گردم." فروشنده به من گفت:" می دانی بابات قرار بود کجا برود." من همان زمان آدرس پسر عموی پدرم را دادم که آن فرد دوچرخه کرایه کرد و به آن فرد گفت:"این پسر را می رسانی و زمانی که تحویل دادی رسید می گیری و می آوری. " زمانی که من به خانه پسر عموی پدرم رسیدم به وی گفتم که پدر گفت اینجا بمان تا من خودم بیایم. بعد از دو تا سه روز که پدرم نیامد از من پرسید که چرا پدرت نیامد من گفتم :"قرار نیست پدرم بیاید مگر تو که تهران آمدی با پدرت آمدی؟ من هم آمدم تا در تهران کار کنم و زندگی کنم."بعد از مدتی به بازار بین الحرمین و بازار صحاف ها رفتم و آنجا به عنوان شاگرد کار کردم و خانه ای کرایه کردم.
فعالیت مذهبی سیاسی شما از همینجا کلید خورد.
اولین هیئتی که رفتم هیئت مرحوم حاج صادق امانی بود که از ترور کنندگان حسنعلی منصور بودند. البته این هیئت ها در نهایت موتلفه نام گرفتند. در آن جلسات تمام حرف ها انقلابی بود. در آن دوران بحث انجمن های ایالتی و ولایتی و حق انتخاب زنان داغ بود و از طرف دیگر بحث انقلاب سفید و کاپیتولاسیون و مبارزات امام خمینی مطرح شد تا اینکه حسنعلی منصور توسط شش تن از اعضای موتلفه ترور شد.
شما هم در آن ترور بودید؟
من نه. با سران نبودم اما با صادق امانی همکاری می کردم. در هیئت گروه های ده نفره بود که کار خلاصه کردن کتاب و ... بودند و به نوعی با بقیه هیئت ها متفاوت بود. وقتی انها بازداشت شدند دیگر فعالیتی نداشتند و ارتباط ما قطع شد. در آن زمان ما شروع به چاپ اعلامیه های امام کردیم که نوار سخنرانی آن ز نجف می آمد و ما آن را پیاده می کردیم و تکثیر می کردیم. این کار را از طریق آیت الله سعیدی انجام می دادیم و اعلامیه را پخش می کردیم .
در آن زمان مرزبندی مشخصی بین گروه ها وجود نداشت؟
تا سال 49 اسمی از مارکسیست ها نیامده بود و همه با هم کار می کردند. در این میان بیشتر گروه های چپ بودند و توده ای ها دنبال این کار ها نبودند و به نوعی سکوت کرده بودند. آن زمان یک سری افراد بودند که ما به آنها جبهه ملی می گفتیم ما آن زمان به هر کسی که نماز نمی خواند می گفتیم جبهه ملی. ما همیشه با این افراد رفت و آمد داشتیم و حتی کوه می رفتیم اما این افراد هرگز اسم مارکسیست را نمی آوردند.
آقای سعیدی تشکیلات منسجمی داشت؟
نه یک روحانی مثل بقیه روحانیون بود و تشکیلات نداشت.
منظورم این است که با آقای هاشمی و مطهری ارتباط نداشت؟
نه آن زمان همه پراکنده بودند و ارتباطی با هم نداشتند. حتی روحانیت مبارز همین دو سه سال آخر تشکیل شد. البته ارتباطات آخوندی داشتند؛ اما ارتباط تشکیلاتی نبود.
برای پخش اعلامیه چه روش هایی را به کار می گرفتید .
زمانی که اعلامیه پخش می کردیم هر روز تلاش می کردیم تا نامی جدید را انتخاب کنیم تا شاه احساس کند با گروه های زیادی روبرو است. ما 15 نفر بودیم که دور از بچه های بازار و دانشگاه و مدرسه یک هیئتی به نام دین و دانش درست کرده بودیم که پاتوق آن مسجد شیخ علی در کوچه نوروز خان بود که الان دست چاپخانه داران است. این مسجد قبلا توسط ساواک بسته شده بود. ما قفل انجا را عوض کردیم و همانجا جلسات خود را تشکیل می دادیم و حتی کتاب دین ودانش که متشکل از مقالات بچه ها بود با مقدمه آیت الله شیخ حسین نوری به چاپ رسید.
چند نفر از این اعضا در حال حاضر وجود دارند.
تعدادی از این افراد چپ کردند و برخی خارج رفتند و عملا چیزی از این مجمع باقی نماند. این مجمع اسم های مختلفی برای خود انتخاب می کرد همچنانکه جبهه آزادیبخش ملی ایران را انتخاب کرده بود برای همین در برخی از منابع اسم من به عنوان موسس جبهه آزادیبخش ملی ایران آمده است در حالیکه اصلا جبهه ای وجود نداشت. یکی از کارهایی که این مجمع انجام می داد این بود که می خواست دانشگاه را با روحانیت نزدیک کند زیرا در آن زمان روحانیت به دانشجویان فوکول کراواتی و غرب گرا می گفتند و از سوی دیگر دانشجویان نیز به روحانیون مرتجع و عقب مانده اطلاق می کردند. رژیم همواره به این اختلاف دامن می زد. ما برای اینکه این دو قشر را نزدیک کنیم وقتی یک دانشجوئی را بازداشت می کردند بلافاصله از طرف روحانیت مبارز اطلاعیه می دادیم و ضمن محکوم کردن این اقدام با آن دانشجو اعلام همبستگی می کردیم یا اینکه اگر طلبه ای که بازداشت می کردند اعلامیه ای از طرف دانشجویان دانشگاه تهران و شیراز صادر می کرده و این مساله را محکوم می کردیم.  زمانی که ما این اعلامیه را در قم پخش کردیم بسیاری از روحانیون دنبال تشکیلات روحانیون بیدار و آگاه بودند اما کسی را پیدا نمی کردند با این وجود اعلامیه ما را تکثیر می کردند و حتی در مواردی رونویسی می کردند.
همین حلقه حادثه امجدیه را برنامه ریزی کرد؟
بله. در سال 48 بازی های آسیایی در تهران برگزار شد. بهترین استادیوم تهران امجدیه بود که الان شیرودی نام گرفته است. در این بازی ها اسراییل هم شرکت کرده بود. ما در صدد برآمدیم که چند تن از این افراد را ترور کنیم چون اسلحه داشتیم.
از زمان ترور دستتان مانده بود؟
نه. بعدا تهیه کرده بودیم.در سال 46 و 47 بود که چند تا اسراییلی در فرودگاه مونیخ توسط فلسطینی ها ترور شدند، به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم که این کار را تکرار کنیم به همین منظور اسراییلی ها را دنبال کردیم اما متوجه شدیم که با توجه به اسکورت گسترده و محافظت شدید در هتل لاله عملا امکان ندارد که بتوانیم این افراد را ترور کنیم. لذا تصمیم گرفتیم که کار سیاسی انجام بدهیم و روزانه ده هزار تراکت در تهران پخش می کردیم.
این تصمیم را چه کسی گرفت؟

من، آقای میرهاشمی، آقای لشگری، آقای مقدم معاون فعلی وزارت نفت این تصمیم را گرفتیم. شما نمی توانید تصور کنید تکثیر این میزان تراکت چقدر سخت بود الان کار راحت شده اما آن زمان تمام این کار ها با پلی کپی دستی مرکبی و الکلی و استنسیل انجام می شد. تازه باید این اعلامیه برش می خورد و در تمام مکان های شلوغ این تراکت را پخش می کردیم. موقع نماز خواندن وقتی افراد در رکوع بودند، در سینما از طبقه بالا تعداد زیادی تراکت توزیع می کردیم. دستگاه پلی کپی را زیر میز و صندلی می گذاشتیم و دور تا دور آن را با پتو می پوشانیدم و تا صبح این اعلامیه را تکثیر می کردیم زیرا ما مستاجر بودیم و نباید صاحبخانه متوجه می شد.
واقعا متوجه نمی شدند؟
پلی کپی الکلی بود بعد از اینکه دو تا سه شب از این دستگاه استفاده کردیم بوی الکل در کل خانه پیچیده بود. من متوجه شدم که صاحبخانه در حال صحبت با فرد دیگری بود و گفت:" دو سه شب است که در خانه بوی الکل می آید." من برای اینکه آنها تصور نکنند که من مشروب می خورم شب پسرصاحبخانه را بالا دعوت کردم و گفتم :" من حساسیت پوستی دارم و باید بدنم را الکل بزنم اما نمی توانم کمرم را الکل بزنم اگر امکان دارد شما چند شب بیاید و کمر من را الکل بزنید." وقتی این الکل ها را می زدند من ناچار می شدم تا فردا حتما حمام بروم تا بتوانم نماز بخوانم و برای این کار باید به حمام بازار می رفتم. به هرحال توانستم آن شک و تردید را از بین ببرم .
بعد پرچم اسرائیل را آتش زدید؟
آن زمان پرچم کشورها را یکی در میان با پرچم ایران گذاشته بودند همان روز اول یا دوم، ما پرچم اسراییل را آتش زدیم. البته در جایگاه سلطنتی هم پرچم اسراییل بود اما ما از نظر امنیتی نمی توانستیم به آنجا دسترسی پیدا کنیم. زمانی که گلی زده می شد ما از بالا تراکت ها را روی سر مردم می ریختیم با این وجود در آن شرایط ما دستگیر نشدیم. اردیبهشت 49 سرمایه داران امریکایی به رهبری راکفلر به ایران آمدند و ما اعلامیه تند دو صفحه ای منتشر کردیم و در این اطلاعیه هرچقدر بدبختی بعد از کودتای 28 مرداد سر ایران آمده بود را به آمریکا منتسب کردیم و شاه را نوکر امریکا دانستیم ما به دنبال این بودیم که برخی از شخصیت ها امضا کنند که البته هیچ یک امضا نکردند.


به چه کسانی مراجعه کردید؟
آقای طالقانی، بازرگان و حتی نیروهای جبهه ملی مانند کریم سنجابی. ما حتی به آقای سعیدی هم مراجعه کردیم که ایشان گفت:" من می خواهم یک اعلامیه به تنهایی بدهم." ایشان خطاب به علما اطلاعیه به زبان عربی و فارسی داد که در نهایت به خاطر همین اعلامیه بازداشت شدند. در پخش اعلامیه دوستان ما بازداشت شدند و اینجا ما از چپ ها ضربه خوردیم و وقتی اعلامیه به این افراد در دانشگاه فنی داده شد دوستان ما لو رفتند و بازداشت شدند. به کارگاه تریکو بافی در میدان اعدام رفتند و آقای لشگری را بازداشت کردند. من از این اتفاق خبر نداشتم و شب ساعت هفت که آنجا رفتم آقای لشگری نبود. شاگرد لشگری گفت :" وی به بازار رفته است ." در نهایت یکی دیگر از شاگردان گفت :" حوالی ظهر لشگری را بردند." من همان زمان مدارک را جمع کردم که بروم دیدم زنگ زدند از پنجره نگاه کردم دیدم که ساواکی ها هستند. من پیشتر هم بازداشت شده بودم و تعهد می دادم و ازاد می شدم . از سال 47 من فراری شدم چون قضیه اسلحه ها لو رفته بود برای همین من کاملا مخفی شدم . چون می دانستم اگر بازداشت شوم مجازاتم حبس ابد است. من تصمیم گرفتم زمانی که ماموران در اتاق هستند از راهرو فرار کنم . ماموران که بالا آمدند یکی در راهرو ایستاد و عملا فرار من منتفی شد. من در اتاق اخر خودم را به خواب زدم . زمانی که ماموران من را قاتی پوشال ها پیدا کردند ماموران که من را پیدا کردند من مرتب به لشگری فحش دادم که شش هزار تومان پول من را خورده است. همان زمان یکی از ساواکی ها به من گفت :"خر خودتی تو رئیس اینها هستی و اعلامیه را خودت پخش کردی مگرتو شاگرد مصدقی نبودی ." من همان زمان گفتم :" من پیش مصدقی شش ماه پیش کار می کردم اما چون حقوق کم می داد از آنجا بیرون آمدم." من همان زمان پرسیدم :"برای چی لشگری را گرفتید؟" گفت:" اعلامیه علیه شاه پخش کرده است." همان زمان من کلی از شاه و فرح تعریف کردم و این افراد را محکوم کردم . یکی از ساواکی ها به من گفت:" ما تورا می بریم اگر راست گفتی که پولت را می گیریم و به تو می دهیم اما اگر دروغ بگویی پدرت را در می آوریم ." من گفتم:" اصلا آدرس بدهید تا من خودم بیایم من می خواهم پولم را بگیرم. "همان زمان یکی از ساواکی ها به دیگری گفت : "دستبند بزن ." من می دانستم که انها دستبند ندارند با این حال به روی خود نیاورند و ساواکی دیگر گفت :"دستبند نیاز نیست پسر خوبیه خودش میاید ." هر دو دست من را گرفتند آوردند پایین. دست راست را آزاد کردند و نصف بدن من داخل ماشین شد که همان زمان تصمیم گرفتم که فرار کنم زیرا در خانه من اسلحه بود . من فرار کردم و این سه نفر نیز به دنبال من دویدند درساعت هشت شب در میدان اعدام هوا بسیار تاریک بود از سویی من به کوچه پس کوچه ها وارد بودم هر چهار نفر ما می گفتیم بگیرینش! اما مردم نمی دانستند که باید چه کسی را بگیرند در نهایت من به راحتی فرار کردم.
چرا ساواک فکر کرد شما درحادثه انفجار تاکسی کشته شدید؟
من با حسن ابراری که بعدها اعدام شد سر چهارراه عارف قرار داشتم وقتی سر قرار رسیدم ابراری گفت :" حال من مساعد نیست به جای قهوه خانه به خانه برویم تا یک کته ماست بخوریم چون حال من خوب نیست. "من همان زمان برای خرید به مغازه رفتم که صاحب مغازه گفت:"حسین آقا کجا بودی رفیقات آمده بودند دیدنی ات! " من که آدرس خانه ام را به کسی نداده بودم تعجب کردم. من پرسیدم چند نفر بودند که مغازه دار گفت:"پنج نفر بودند و به من گفتند:" می خواهند دیدنی تو بروند چون از مشهد آمده ای؟ " من همان زمان فهمیدم که ساواک بودند. من به ابراری گفتم:" تو برو بیرون چون اوضاع خوب نیست و اگر من تا یک ساعت دیگر نیامدم برای من اتفاقی افتاده است." ابراری به خاطر طاسی سر، فردی سن و سال دار به نظر می رسید و چون می خواست توجه کسی را جلب نکند با زیر شلواری در حالی که شلوارش بر شانه اش افتاده بود از خانه بیرون رفت. من در حال جابجا کردن مدارک بودم که ماموران در زدند و من در را باز نکردم و همان زمان در را شکسته و وارد ساختمان شدند. از پشت بام فرار کردم و یک نارنجک روی ماموران انداختم. در حالی که از پشت بام ها در حال فرار بودم یک پیرزنی جلوی من را گرفت و گفت اگر عرضه نداشتید چرا این کار را کردید؟من گفتم :"مگر من چه کار کردم ؟" پیرزن گفت :"شما آدم کشتید ؟" من مجبور شدم وی را روی زمین دراز کنم و دوباره فرار کنم در نهایت ماموران من را پیدا نکردند اما سه روز در خانه من ماندند.
چطور شد که بعد از سه روز بی خیال ماندن در خانه شما شدند.
روز سوم اتفاقی افتاد که آنها تصور کردند که من کشته شدم. داستان از این قرار بود که یکی از بمب هایی که برای شرکت نفت در نظر گرفته بودند دچار مشکل می شود بمب را به خانه خود بر می گرداند تا مشکل بمب برطرف شود که ناگهان این بمب در تاکسی سر چهار راه استانبول روبروی سفارت ترکیه منفجر می شود و آن فرد و راننده تاکسی کشته می شوند. همان زمان در رادیو و تلویزیون و روزنامه ها اعلام کردند خرابکاری به نام عزت شاهی در یک حادثه انفجار کشته شده است. حتی دوستان مراسم ختمی هم گرفتند.
یعنی واقعا باور کرده بودند که شما کشته شدید؟
بله من در مراسم ختم خودم هم شرکت کردم. من مرتب تغییر لباس می دادم و با لباس مبدل وارد شدم و فردی در حال خواندن قرآن بود که من خودم را به دوستان نشان دادم و گفتم :" زنده هستم اما شما این مساله را بروز ندهید ." در نهایت مراسم را زود تمام کردیم.
آن زمانی که خبر کشته شدنتان را شنیدید کجا بودید؟
آن روز من با آقای ابراری به قهوه خانه ای ته بازار مسگرها گذر لوطی صالح رفته بودیم تا ناهار بخوریم همیشه ساعاتی می رفتیم که رادیو روشن بود همان زمان در حال خوردن ناهار بودم که رادیو در ساعت دو اعلام کرد که خرابکاری به نام عزت شاهی کشته شده است. ابراری از من پرسید :"این عزت شاهی کیست که کشته شده است ."و من در پاسخ گفتم :"نمی دانم من نمی شناسمش."
خنده تان نگرفت؟
نه . همان زمان وارد بازار نوروز خان شدیم که دو تا از بچه های آشنا را دیدم که همان زمان سرم را خاراندم که یعنی من هستم و نمی توانم صحبت کنم. وقتی وارد بازار بین الحرمین شدم یکی از دوستان به نام کاشانی خواست با من سلام علیک کند که من جلوی چشمانم را گرفتم و رد شدم. در مسجد شاه یکی از دوستان به نام محمد خلیل نیا که از دوستان داریوش فروهر بود تا من را دید شروع به گریه کرد که عزت جان چی شده و ما نگران شدیم .
پس ابراری فهمید که اسم واقعی شما چیست؟
بله فهمید اما به روی من نیاورد. ابراری به تشکیلات گفته بود :" عزت شاهی که اعلام شده مرده است اسم واقعی فلانی بوده است. "
راستی چه اسم هایی برای خودتان انتخاب می کردید ؟
من اسم زیاد داشتم حسین جعفری، حسین محمدی، حسین خوانساری و... به هرحال همه اش یک حسین داشت و بازجو من مرتب بر هرچی حسین بود لعنت می فرستاد.
بعد از اینکه این خبر در رادیو و تلویزیون اعلام شد شما چه کار کردید؟
آقای ابراری عضو سازمان مجاهدین بود. سازمان در زمستان 51 سازمان تصمیم گرفت که من به مشهد بروم البته خود آنها نیز آمدند و یک خانه تیمی در مشهد گرفتیم. در سالگرد انقلاب سفید در 6 بهمن من به تهران آمدم زیرا 10 تا انفجار داشتیم و بمب های این انفجار را خود ساخته بودم.
این دستورات از سوی کی صادر می شد؟
مسئول من در سازمان وحید افراخته بود. وحید به من گفت :"باید به تهران برگردی" من همان زمان به تهران آمدم و در بوذرجمهری یک اتاق کرایه کردم.
همان زمان بود که شعبان بی مخ را ترور کردید.
بله. مدت زمانی بود که سازمان کاری نکرده بود برای همین دنبال گزینه ای بود تا ترور کند و مردم راضی شوند برای همین قرار شد که شعبان بی مخ ترور شود. خانه شعبان بی مخ در چهاره ولیعصر شناسایی شد و باشگاهش نیز در ضلع شمالی پارک شهر بود که زمین آن را شاه به پاس خدمات وی در 28 مرداد و آتش زدن خانه مصدق به او داده بود و تازه پول زیادی هم داد تا بتواند باشگاه را بسازد به هرحال شعبان وضع مالی خوبی داشت و در عین حال شخصیت منفوری محسوب می شد. وی گاهی با جیپ می آمد و گاهی پیاده این مسیر را طی می کرد. کسی که شعبان را تعقیب می کرد قرار گذاشته بود که اگر شعبان پیاده می آید یک بوق بزند و اگر سوار بر ماشین است دو تا بوق بزند زیرا امکان ترور زمانی وجود داشت که وی پیاده این مسیر را طی می کرد. یک روز که پیاده آمد آن طرف یک بوق زد و رفت. حتی یک بمب دودزا هم همراهمان برده بودیم که به محض ترور آنجا منفجر کنیم تا پلیس نتواند ما را پیدا کند. شعبان که آمد همان زمان اختلاف نظر به وجود آمد که آیا مسلح است یا نه. ترور قرار بود توسط من و وحید افراخته انجام شود و تیر خلاص را می بایست وحید افراخته می زد زیرا آن زمان تشکیلات تنها یک کلت 45 داشت. اسلحه من خشابی بود. من به محض دیدن شعبان شعار داده و تیراندازی کردم. این ترور نزدیک چهارراه حسن آباد رخ داد به هرحال شعبان تیر خورد و همانجا بر زمین افتاد. همان زمان قرار بود که وحید تیر خلاص را بزند که نزد. بعدا متوجه شدم که وحید زخمی شده است همان زمان ماشین پلیس سر رسید و ایستادن ما موجب بازداشت خودمان می شد. من سوار موتور شده و وحید هم پشت سر من سوار شد نزدیک پارک شهر متوجه شدم که دست وحید خونی است و من به او گفتم:" دستت را بگیر تا کسی متوجه خونریزی تو نشود!" همان زمان من به خانه سمپات خودم به نام اکبر مهدوی در خیابان ادیب در بوذرجمهری رفتم. وقتی به داروخانه ای در میدان قیام رفتم فردی به من گفت:"شنیدی که شعبان را کشتند و من تعجب کردم که چطور این خبر به سرعت در کمتر از نیم ساعت منتشر شده است." اکبر مهدوی صبحانه درست کرده بود و ما خوردیم آن زمان به وحید گفتم که اگر دکتر آشنا داری من تو را دکتر ببرم که وحید گفت من آشنایی ندارم. جالب است که بدانید که این تشکیلات بااین وسعت حتی یک دکتر آشنا نداشت. من همان زمان پیش دکتر حسین عالی از بچه های نهضت آزادی رفتم و گفتم: " دو تن از دوستان در حال شوخی با هم بودند که ناگهان میله آهنی که به سمت هم پرتاب کردند موجب شد که شانه یکی از آنها سوراخ شود. "دکتر با تیزی پرسید:" قضیه پهلوونه؟! اگر قضیه پهلوونه اینجا نیارش چون تزریقات چی ما مطمئن نیست." من گفتم تزریقات را خودمان انجام می دهیم اما فقط می خواهیم که شما زخم او را ببینید. البته من به وحید نگفتم این دکتر را می شناسم؛ برای همین وقتی دکتر رفتیم من ویزیت 5 تومانی دادم و دکتر برایش دارو نوشت.
چرا نگفتید ؟
چون ما به خودمان هم اطمینان نداشتیم البته این کار به نفع دکتر تمام شد چون وقتی وحید را در سال 54 گرفتند، وحید گفته بود که من را پیش دکتر حسین عالی برد و او زخم من را درمان کرد و 5 تومان هم ویزیت داد. من به بازجوها گفته بودم :" وحید را همینطوری پیش دکتر عالی بردم ." که همین باعث شد که دکتر عالی را 15 روز بازداشت کرده و در نهایت آزاد کردند. بعد از آزادی که من به دیدن دکتر عالی رفتم ایشان بسیار تشکر کردند که من گفته بودم:" هیچ آشنایی با دکتر ندارم." اتفاقا دکتر عالی گفت:" اگر گفته بودی من را می شناختی الان با هم آزاد می شدیم."
حسین محمدی چطور به نام شما تبدیل شد؟
یک بار من صبح ساعت شش و نیم سوار موتور بودم که زمین بسیار سر بود و همان زمان پیررزنی جلوی من بود من برای اینکه با این خانم تصادف نکنم دو تا ترمز را با هم گرفتم که همین موجب شد تا موتور کله کند و من زمین خوردم. من بلافاصله بلند شدم و رفتم اما متوجه شدم که دستم حرکت ندارد تا اینکه من مشهد رفتم آنجا یکی از دوستانم به نام محسن فاضل گفت:" داماد ما دکتر اعصاب است بهتر است که به وی نشان بدهی." دکتر بعد از معاینه می خواست نسخه بنویسد که اسم من را پرسید و من به صورت اتفاقی گفتم "حسین محمدی ". دکتر عکس نوشت و بعد از اینکه عکس را دید برای من یک آمپول نوشت که خودش هم در شانه من تزریق کرد و به من گفت :" باید بیست جلسه فیزیوتراپی بروم. من گفتم: من نمی توانم فیزیوتراپی بروم چون مسافرم و دکتر به من توصیه کردکه دستم را کمپرس آب گرم کنم. وقتی که آمپول را به دست من زد وضعیتم بهتر شد اما از همان زمان دست چپم دیگر قدرت و توانایی دست راستم را نداشت.
حالا حسین محمدی چگونه شناسایی شد؟
بعد از بازداشت ما من تا 48 ساعت آدرس را لو ندادم بعد از 48 ساعت با اطمینان آدرس را لو دادم و مطمئن بودم که خانه خالی است اما انها خانه را خالی نکرده بودند. آنها در خالی نکردن خانه این توجیه را داشتند که تصور می کردند من مرده ام بنابراین نمی توانم آدرس را لو بدهم که مجبور به خالی کردن خانه شوند. من در پاکت رادیولوژی که اسم حسین محمدی نوشته شده بود یک سری مدارک گذاشتم در آن لیست اسم افرادی برای گرفتن پول، دادن اعلامیه و ترور به رمز نوشته شده بود که خوشبختانه دست خط من نبود. ساواک قبل از اینکه خانه را بگردد از من پرسید:"در خانه تو چیست ؟من گفتم:"در خانه یک بچه مسلمان قرآن و نهج البلاغه و... است." آخرین بار که من به آنها آدرس واقعی دادم آنها باور نمی کردند زیرا چند بار آدرس داده بودم و آدرس اشتباهی بود. در خانه 30 کیلوگرم نیترات آمینیوم و مواد منفجره دیگر وجود داشت که همه بسته بندی شده بود. زمانی که ساواک این مواد را کشف کرد به من گفت:"فلام فلان شده تو که گفتی من این کاره نیستم." من هم گفتم:"الان هم نیستم." بعد از کشف این مواد من هرچقدر فحش بلد بودم به حسین محمدی دادم.
بعد اسم خودتان را چی گفته بودید؟
آنها آن زمان من را شناخته بودند و می دانستند که من عزت شاهی هستم. من مرتب به حسین محمدی فحش می دادم و می گفتم :"من فکر می کردم این آدم حسابی هست. من دیدم دارد گرسنگی می کشد املت درست کردیم و با هم خوردیم بعد دیدم قرآن خواندن بلد است قرار شد چند جلسه به خانه من بیاید و به من قرآن خواندن یاد بدهد این مواد را چند شب پیش آورد و قرار شد بزودی ببرد اگر من می دانستم این مواد چیست خودم همان شب حسین محمدی را لو می دادم ."
داستان سرایی شما خیلی خوب بود، ساواک وقتی این حرف را می زدید نمی خندید؟
نه خدا قدرتی به من داده بود که اگر یک دروغ می گفتم تا سالها بعد هم همان دروغ را یادم می ماند. بعد از مدتی از بازجویی، چند تا کاغذ را پاره کرد و به دروغ گفت این ها همه چرت است از اول همه فعالیت هایت را بنویس! من موقع بازنویسی همان حرف های قدیمی را تکرار می کردم و حتی تعداد کاغذها نیز کم و زیاد نمی شد چون می دانستم که اگر درشت بنویسم 12 صفحه می شود و اگر ریز بنویسم یازده صفحه و نیم می شود. به هرحال اینها خیلی عصبانی بودند که تعداد این صفحه ها اینقدر کم است. همان زمان به من می گفتند:" فلان فلان شده مثل اینکه ضبط صوت است حتی یک صفحه زیاد تر نمی شود ." همان زمان من گفتم:" این به این دلیل است که من راست می نویسم." به هرحال ناچار شدند که این مساله را بپذیرند که این مواد متعلق به حسین محمدی است برای همین دلیل در دادگاه، جرم من اختفای مواد شد نه تهیه مواد که جرم سبک تری بود.
چه زمانی به مبارزه مسلحانه به جرایمتان افزوده شد؟
تا سال 54 که وحید اعتراف کرد در پرونده من مبارزه مسلحانه وجود نداشت من بارها می گفتم که اسلام به ما اجازه نمی دهد که مبارزه مسلحانه انجام دهیم.
وقتی وحید اعتراف کرد شما چه حالی پیدا کردید؟
من سه روز قبل از اینکه بازداشت شوم با حسن ابراری یک بمب در شرکت صهیونیستی ثابت پاسال که فروشنده لوازم کشاورزی بود،گذاشتیم و بمب دیگری را زیر پل نزدیک کلانتری گذاشتیم و بر این باور بودیم که زمانی که بمب نخست منفجر شد و همه جمع شدند بمب دوم هم منفجر می شود و ترس و حشت زیادی حاکم می شود البته اولین بمب منفجر شد اما دومی منفجر نشد و چون سابقه عمل نکردن بمب در موعد مناسب در هتل شاه عباسی اصفهان را داشتیم که با تاخیر عمل کرد و موجب زخمی شدن نظافتچی شد. (آن زمان نظافتچی این بمب را پیدا کرده بود و تلاش کرده تا ساعت آن را بازکند و بردارد که در نهایت ساعت بمب در دستش منفجر می شود. )به همین دلیل من به کلانتری زنگ زدم و گفتم فلان جا بمب کار گذاشتند به خاطر تشابه این بمب با بمب های پیدا شده در منزلم تلاش داشتند تا من را مسئول این بمب گذاری ها معرفی کنند که من این مساله را نپذیرفتم و ادعا کردم که اصولا با این کارها مخالف هستم. اتهامات من تا سال 54 که وحید افراخته را گرفتند کمک مالی، جعل شناسنامه و توزیع اعلامیه و... بود بابت این اتهامات 15 سال به زندان محکوم شدم. من سال اول شش ماه انفرادی بودم اما بعد از اعترافات وحید چهار سال و سه چهار ماه انفرادی بودم.
شما به این نکته اشاره کردید که برای فرار از دست بازجویی به این نکته تاکید می کردید که با اقدامات مسلحانه موافق نیستید آیا آن زمان از نظر امام در مورد اقدامات مسلحانه آگاه بودید؟
از من دیگر گذشته است به همین دلیل اصلا دروغ نمی گویم. امام اقدامات مسلحانه را نه تایید کرد و نه تکذیب. به عبارت دیگر امام در این مورد سکوت کرد. ما تقریبا می دانستیم امام با این مساله موافق نیست البته تنها این مساله برای ما اهمیت داشت اما سایر گروه ها این مساله را فاقد اهمیت می دانستند برای آنها مبارزه با امپریالیسم اهمیت داشت و اصلا به مرجعیت کاری نداشتند. آنها هیچگاه از ایجاد جامعه اسلامی سخن نمی گفتند و در نهایت به جبهه آزادی بخش مانند فتح والجزایر فکر می کردند. آنها می گفتند که هر کسی که می خواهد مبارزه کند می تواند با ما همراه شود. در گروه های مسلحانه جایی برای تقلید وجود نداشت. البته من برای کارهای اجتماعی هم بها می دادم. اما بر این باورم که مبارزه مسلحانه یا کارهای سیاسی تنها به نتیجه نمی رسد و این دو باید توام باشد. اما بچه های مجاهدین اعتقادی به کارهای اجتماعی نداشتند و تنها مبارزه مسلحانه برای انها اولویت داشت.
امکان نداشت که بتوانید صحبت های افراخته را تکذیب کنید؟
نه سه بار وحید را با من روبرو کردند دیگر امکان نداشت که بتوان چیزی را تکذیب کرد. وحید در جلسه ای به من گفت:"این حسین محمدی را تو از کجا آورده ای مگر من مسئول تو نبودم؟ چرا اسم من را تو پرونده ات نیاوردی من پرونده ات را خواندم و تو یک کلمه حرف راست نزدی."من همانجا به وحید گفتم :"این کار را نکن تو را بالاخره اعدام می کنند. " اما همان موقع وحید گفت:"من واقعیت را گفتم من به این نتیجه رسیدم که ساواک خادم بوده و مجاهدین خائن هستند." رسولی همان زمان گفت:"ما چرا وحید را اعدام کنیم پرویز نیکخواه که به جان اعلی حضرت سو قصد کرده بود را زنده گذاشتیم ." وقتی رسولی این حرف را زد من که تا آن زمان خود را فردی بی سواد جا زده بودم ،گفتم :"پرویز نیکخواه به جان اعلی حضرت سوء قصد کرده بود اما اینها چند آمریکایی را ترور کردند طبق قانون کاپیتولاسیون باید امریکایی ها رضایت بدهند." زمانیکه من این حرف را زدم من را زیر مشت و لگد گرفتند و ای فلان فلان شده تو که گفتی بی سوادی. همان زمان من گفتم :"من الان هم نمی دانم که کاپیتولاسیون چیست فقط یادم هست که آقای خمینی سال 42 یک سخنرانی در مورد کاپیتولاسیون کرده بود. من نوار آن را گوش کرده بودم."بعد از آن روز مرتب به من فشار می آوردند که کاپیتولاسیون چیست و از طرفی تو که در زندان بودی از کجا می دانستی که وحید در قتل آ مریکایی ها دست داشته است. من ناگهان گفتم که من در سلول زندان بودم که شنیدم چند تا نگهبان به هم می گفتند که یک زندانی مهم را آوردند که چند تا آمریکایی از جمله سرهنگ ترنرو ... را کشته است. وقتی من این حرف را زدم پیگیر شدند که چه روزی نگهبانان این حرف را به هم می زدند. من گفتم :"من که در زندانم و روز و شب برایم فرقی ندارد و نمی دانم که چه روزی بوده است ."بعد از این ماجرا من را فرستادند دادگاه و شش تا هفت تا اعدام برای من گرفتند که با اتفاقات سال 56 و هفده شهریور و ... مصادف شد و عملا این احکام اجرا نشد و من تا بیست روز قبل از انقلاب در زندان بودم.
فکر می کردید وحید اعتراف کند؟
از نظر عاطفی ما همه همدیگر را قبول داشتیم همه با هم در یک خط بودیم ولی انتظار نداشتیم که اینها مارکسیست بشوند. من به خاطردارم که آقای زمردیان در بین گروه های مجاهد بود که بسیار مومن بود به ترتیبی که من به نماز خواندن وی غبطه می خوردم خود من چندین بار پشت سر وی نماز خواندم و خود مجاهدین به وی اسقف مجاهدین می گفتند. زمردیان از بچه های دانشگاه شریف (آریامهر آن زمان) بود حتی من در مدت زمانی که من با وی قطع رابطه کردم تا بیشتر وی را بشناسم وی بازداشت شد. در مدت زمانی که من قطع رابطه کردم متوجه شدم زمردیان از بچه های نهضت آزادی است که بعدها اسم مجاهد را روی خود گذاشتند و چنن فردی هم مارکسیست شد. حتما می دانید که تا زمستان 51 هیچ یک از این گروه ها اسم نداشتند و همه به اسم بچه های نهضت معروف بودند در زمستان 51 در زندان قزل قلعه برای خود نام انتخاب کردند که اینها سازمان مجاهدین خلق شدند و بچه های سیاهکل چریک فدایی خلق نام گرفتند. البته مدت زمانی بود که فهمیده بودیم که اینها آرم خود را عوض کردند و آیه قرآن را برداشتند اما باز اطمینان نداشتیم. این افراد مجیدشریف واقفی را کشتند و به چانه صمدیه لباف تیر زدند. مجاهدین بعد از اعلام مارکسیست شدن ضعیف شدند به همین دلیل محسن خاموشی و افراخته به فاصله یکی دو روز بازداشت شدند. این افرادبدون اینکه تحت فشار قرار بگیرند همدیگر را لو داده بودند همان روزی که قرار بود وحید را بگیرند من متوجه شدم. صبح محسن خاموشی را گرفتند و آن روز خاموشی را به من نشان دادند محسن یک سیلی و شلاق نخورده بود. بچه های سازمان با بازجو ها همکاری می کردند آن زمانی که محسن و من روبرو شدیم به من گفتند که تو این فرد را می شناسی من می شناختم اما با وی کار سیاسی نکرده بودم چون وی محصل مدرسه علوی بود و بعد به دانشگاه شیراز رفت من همان زمان گفتم که وی را نمی شناسم. به خاموشی گفتند که وی را می شناسی وی نیز گفت که من را نمی شناسد. همان زمان بازجو گفت:"محسن این از خودتونه عزته که بعد از سه سال این وضعیت را پیدا کرده است." بازجو هوشنگ تهامی به محسن گفت:" طرف باید بیاد سر قرار و گرنه تیکه بزرگه گوشته!" محسن همان زمان گفت که میاد. بعدا تهامی دستور داد که به محسن لباس شخصی بدهند و به عضدی هم دستور داد که منطقه را در شعاعی وسیع تحت نظر بگیرد چون قرار، قرار مهمی است. در نهایت بازجو به من گفت:" تو هم امروز کارت تمومه رفیق جون جونیت میاد." من گفتم :"رفیق جون جونیم کیه؟" وی هم گفت:" امروز وحید جونت میاد من هم گفتم او را نمی شناسم." بعد بازجو گفت:" می خواهم تو را به عمومی بفرستم که من مخالفت کردم و گفتم که می خواهم پایم را دراز کنم و راحت باشم." اما در نهایت بازجو من را به عمومی فرستاد و محسن خاموشی سر ساعت دو پشت مسجد مطهری با وحید قرار داشت. بازجو آن زمان به من گفت:" سر ساعت دو وحید جونت قرار داره و بازداشت می شود تو که دستت جایی بند نیست و گرنه بهش خبر می دادی الان هم به ملائکه بگو بهش خبر بدهند. " من به سلول عمومی فرستاده شدم و همان زمان اعلام کردند که کسانی که زخمشان احتیاج به پانسمان دارد بیایند که عده ای رفتند اما زود برگشتند چون اعلام شد که افراخته بازداشت شده است.
شما از وقایع بیرون زندان مطلع می شدید؟
بله کمابیش از طریق ملاقات ها مطلع می شدیم از سال 56 به بعد که هواپیما و هلی کوپتر از بالای زندان قصر که برای تیر اندازی می رفتند بیشتر در جریان قرار گرفتیم.

/27214

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 275365

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 5
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • حامد EU ۲۱:۰۰ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۲
    54 1
    الان شغل ایشان چیست؟
    • بدون نام IR ۰۰:۲۱ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۵
      9 32
      يه كار ساده به دور از پست و مقام دولتي
  • صادقی IR ۰۴:۲۹ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۳
    41 6
    متاسفانه ایشان اشتباهات تاريخي داره.دمثلا میگوید درسال 1340 ازقم آمدم ترمینال تهران / درصورتی که در آن زمان هنوز ترمینال تهران ساخته نشده بود و مسافرین قم از گاراژ های میدان شوش وشمس العماره باید تردد می کردند // همچنین ایشان می گوید بازیهای آسیایی درسال 48 در امجدیه تهران برگزار شد درصورتیکه بازیهای آسیایی درسال 1352 در تهران برگزار شد
    • بدون نام IR ۰۰:۲۰ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۵
      12 33
      ميون اين همه مطلب مهم چه چيزايي رو گير ميديد! سال 48 بازي ايران و اسرائيل بوده و حوادثي كه افتاده مهمه نه اينكه حالا بازي هاي آسيايي بوده يا جام ديگه. اون قضيه ترمينالم خوب گاراژاي شوشم يه جور ترمينال بوده ديگه. خدا عزت شاهي را حفظ كند
  • بدون نام IR ۰۷:۳۸ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۳
    38 5
    من که چیزی نفهمیدم