مهر نوشت:

از بانه که خارج می‌شوم به این می‌اندیشم که شاید می‌شد نشانه‌هایی را ساخت تا در بعدازظهری گرم، میهمانان بانه سرگردان یافتنِ سنگی سیاه منقّش به نام «ابراهیم یونسی» در تپه‌های سلیمان بگ نشوند!
زیر نگاه نگران کوه «آربابا»؛ تمام بعدازظهر گرم و سوزانی که بودنش از بانه بعید بود، به این گذشت: قبر «ابراهیم یونسی» کجاست؟
بانه را چند سالی است، «شهر پاساژ»ها می‌نامند و تا نرفته باشی و ندیده باشی‌اش، هرگز باورت نمی‌شود این حجم از این دست ساختمان‌ها چگونه در این شهر کوچک و مرزی گرد هم آمده‌اند و حالا تو در این گیر و دار بیا و بگو از کیلومترها راه تا «بانه» بیایی که سری هم به مزارِ خالق «هنر داستان نویسی» بزنی، مسلما چندان نزدیک به واقعیت نیست، اما تصمیم من همین بود. دیدن مزار مردی که از یک روستای مرزی تا قله‌های شهرت و نامداری، 85 سال بدون اینکه از پا بیفتد، گام برداشت و با صلابت رفت.
انگیزه‌ای از این قوی‌تر سراغ نداشتم که دیدارم از شهر بانه بی‌آنکه فاتحه‌ای نثار مزار نویسنده و مترجم سختکوشی که حق به گردن خیلی از منتقدین، نویسندگان و جویندگان کتاب دارد، به اتمام برسد. 
 
تلاشم از ساعت 12 شروع شد. با همراهی دوستی به نام «رمضانی» با اعتماد و اطمینان گام برمی‌داشتم و کم‌کم نگرانی را در چهره او نمایان می‌دیدم، اما هرچه گشتیم اثر و نشانه‌ای از «یونسی» نبود. 
ناخواسته تمام «سلیمان بگ» با آن چشم‌انداز چشم نواز را گشتیم ولی هر چه بیشتر گشتیم، کمتر یافتیم. یک بار از بالا تا پایین با آن شرایط خاص که قبرستان محلی بانه دارد و بار دیگر از پایین تا بالا؛ قبرهای گوناگونی بود، نام‌های تاریخی زیادی بر سنگ قبرها نشسته بود و در کنار همه آنها گورکنی که عرق بر پیشانی و اشک بر چشم، با بغضی خفقان آور سنگ بر مزار برادرِ بزرگتر می‌نهاد و می‌گفت: «برایم پدر بود!»
ناامید شدیم. حاج آقا رسایی از همکاران صدا و سیمای کردستان ما را به علی یونسی از بستگان ابراهیم یونسی متصل کرد و او دم به دم آدرس داد: «همان جایی که ایستاده‌ای نزدیک قبر فتح الله‌خان یونسی، به شعاع 15 تا 30 متر بگردی قبر ابراهیم را خواهی یافت! سنگ قبر ابراهیم سیاه است».
تا شعاع 150 متری گشتیم؛ نه نشانه‌ای از سنگی سیاه منقّش به نام «ابراهیم یونسی» یافتیم و نه مشابه آن! یونسی‌های زیادی در خاک آرمیده بودند اما هیچ کدام پاسخِ مطالبه ما نبودند. حتی سنگ قبری که بر آن حک شده بود:«آرامگاه شیخ سعدی» و میخکوبمان کرد هم باعث نشد دست از تلاش و جستجو برداریم.
 

آرامگاه شیخ سعدی در قبرستان محلی بانه
تماس‌ها و آدرس گرفتن‌ها همچنان ادامه یافت. از علی یونسی دیگر کمکی ساخته نبود. او سنندج بود و ما زیر گرمای بالای 40 درجه بانه بر فراز تپه‌ای به نام «سلیمان بگ» زیر نگاه‌های نگران «آربابا»!
کم پیش آمده بود تا این حد سماجت به خرج دهم. در آخرین تماس با «علی یونسی» از او خواهش کردم شماره یکی از اقوام خود در بانه را بدهد. «محمّد رشید یونسی» برادر علی یونسی و پسر عموی «ابراهیم یونسی» بدون این که برآشفته شود، گرمای بعدازظهر بانه را بهانه کند یا خواب آرام نیمروزی‌ را، پذیرایمان شد.
«محمّد رشید» از آن اهل دل‌هایی بود که می‌گویند کم یافت می‌شوند. متواضع و متین. در راه از خوبی‌های«یونسی» گفت، از سواد و معلوماتش، از استاندارِ کردستان بودنش، از زجر و زحمت‌هایی که کشیده بود، از زندان، از تنهایی و دلواپسی‌های «ابراهیم»، از طایفه بزرگ «خوانین یونسی» و از کتابی که سالیان سال است موفق به چاپ آن نشده است از محتوای آن کتاب و عنوان بخشی از آن که «نامه ای به خدا» نامیده بودش دیگر بی خیال شده بود، دیگر حتی حاضر نبود به چاپ شدن کتابش هم فکر کند.
به اتفاق محمد رشید به «سلیمان بگ» باز گشتیم، از تمام قبرهایی که دیده بودیم گذشته و کم کم به بالاترین مکان «سلیمان بگ» رسیدیم. انبوهی از گل و آجر و سیمان و چند میله فولادی فرو رفته در زمین جلوی ما نمایان شد. می‌ایستد. من می‌ایستم به این خیال که خسته شده است. می‌پرسم: «خیلی دیگر باید برویم؟» برمی‌گردد. اثری از خستگی در او دیده نمی‌شود. «قبری که می‌خواستی همین جاست!». به اطراف نگاه می‌کنم. سنگی سیاه منقّش به نام «ابراهیم یونسی» نمی‌بینم. تیزتر می‌شوم، دقیق‌تر نگاه می‌کنم. به سمت روستاهای اطراف، تا دامنه‌های «آربابا» تا میانه‌های شهر، خم می‌شود. چند تکّه چوب خشک شده را از روی توده‌های خاک و آجر و سیمان بر می‌دارد و آن جا را مرتب می کند.

نمایی از آرامگاه ابراهیم یونسی در تپه‌های سلیمان بگ شهر بانه 

«تا چندی قبل تانکرِ آبی بود که امیدوار باشیم آرامگاهش ساخته می‌شود. حالا آن هم نیست. می‌بینید با داشته‌های بزرگ و تکرار ناشدنیِ خود چه می‌کنیم...»
روی زمین اثری از یک پنج ضلعی می‌یابم. میله‌های فولادی از زمین قد کشیده‌اند و روئیده‌اند.
حالا بالای مزارِ «ابراهیم یونسی»ایستاده‌ام و همچنان به دنبال سنگی سیاه منقش به نام یونسی می‌گردم . از همان جا تمام اطراف را زیرِنظر می‌گیرم. از یک سو «آربابا»با آن چشم اندازِ زیبایش، از سوی دیگر شهر با همهمه پاساژهایش و از دو سوی دیگر تا دور دست‌ها حتی تا آن کوه‌هایی که زیرِ گرد و غبار، کمرنگ و ناپیدا شده بودند تا مرزهای کمی آنطرف ترِ عراق را به تصویر می‌کشم.
با خود اندیشیدم اگر مردمان بانه از تپه زیبای «سلیمان بگ» غافلند و در تکاپوی خرید و فروش گرفتار! اما این تپه آنان را می‌نگرد و نگرانشان است. فاتحه‌ای و چند کلام دیگر و روبروی پاساژ «ماد» ـ یکی از معروفترین پاساژ‌های بانه ـ از هم جدا می‌شویم. ماشین‌های زیادی را می‌بینم که بار بند بسته‌اند. شماره دو رقمی سمت راست پلاک‌ها می‌گوید از کجاها آمدهاند:«سرپل ذهاب ـ ایران29»، «اصفهان ـ ایران13»، «اردبیل ـ ایران91»، «کرمان ـ ایران45»، «بیرجند ـ ایران 52»، «تاکستان ـ ایران89»، «یاسوج ـ ایران49»و همگی برای خرید، برای ارزان خری! خیلی‌ها حتی وقت نمی‌کنند به «آربابا» از دور هم نگاهی بیاندازند! این چندان عجیب نیست. هر کسی دغدغه ای دارد. بعضی سودای جهیزیه عروس، برخی برای داشتنِ «ال ـ سی ـ دی» و جمعی برای رونقِ کسب و تجارت.
 تا غروب آفتاب زیاد مانده است ماشین‌هایی که خارج می‌شوند همه با خود خاطراتی می‌برند و من برای سوغات در ذهن و یاد خود مرور می‌کنم جاهایی که نام«ابراهیم یونسی»را دیده‌ام؛ به «آرزو‌های بزرگ چارلز دیکنز»، به « اسپارتاکوس هوارد فاست»، به «تاریخ ادبیات آفریقا دی تورن»، حتی به « زمستان بی‌بهار» و بیشتر از همه به این نامها: «هنرداستان‌نویسی»، «موسیقی و سکوت رز تره مین»، «کردها و کردستان درک کینان»، «خانه قانون زده چارلز دیکنز»و«آغا،شیخ،دولت مارتین وان بروئن سن»
 کمی آن سوتر، تمام ساکنان ماشین‌هایی که از شهر خارج می‌شوند به چیزهایی که خریده‌اند، شاید به زعم خود ارزان هم خریده‌اند و حتی به چیزهایی که بنا دارند در سفرهای بعدی بخرند فکر می‌کنند و من به این موضوع فکر می‌کنم دفعه دیگر یا کسانی دیگر که بار سفر به مقصد بانه می‌بندند، برای نثارِ فاتحه‌ای بر مزار «ابراهیمِ یونسی» دست به دامان چه کسانی باید بشوند؟
شاید نشانه‌هایی آنها را کمک نماید تا در بعدازظهری گرم؛ سرگردان یافتنِ سنگی سیاه منقّش به نام «ابراهیم یونسی» نشوند!
58244
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 231630

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۵:۵۰ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۹
    3 3
    خیلی خیلی ممنون به خاطر این متن زیبا این قدر شناسی به عنوان یک کرد می گویم متاسفانه همین طوره که می گویید مفاخر کرد مخصوصا مفاخر ایرانی اش خیلی ناشناخته است و هیچ کاری هم در این زمینه نمی شود شاید این متن شما تلنگری باشد به من ما البت این را هم اضافه کنم که در کردستان به دلیل اعتقادی که هست به مزار درگذشتگان نمی رسند یعنی سنگ و بارگاه را فقط خاص مشایخ می دانند و عوام مردم فقط بای دو سنگ ساده بالا سر و پایین پا نشان می شوند و هر کس خودش می داند این مزار نزدیکان اش است لذا آدرس قبور چشمی است. ما خودمان که می رویم گاهی مزار درگذشتگان مان را گم می کنیم و باید خیلی بگردیم تا پیدایش کنیم مخصوصا اگر مدت زیادی نرفته باشیم و دور برشان تغییر کرده باشد