به گزارش خبرآنلاین، کتاب «جنگجو» نوشته شروین وکیلی را انتشارات شورآفرین در 172 صفحه با قیمت 3500 تومان روانه بازار نشر کرد. در معرفی این کتاب آمده است: «این هشدار را جدی بگیر. تا آمادگیاش را به دست نیاوردهای. این کتاب را نخوان. اما نترس، اگر این کتاب را گشودهای شاید چندان نیرومند شده باشی که... شاید تو جنگجو باشی...»
به گفته نویسنده اثر کتاب «جنگجو» بیشتر به صورت یک داستان فلسفی است که در ادامه روند سبک داستان نویسی سهروردی و عطار دنبال شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: «گفت: «شاید تو جنگجو باشى.» گفتم: «جنگجو کیست؟» گفت: «جنگجو همان کسى است که از ننگِ سایهها رهایى یافته و وجودش بیش از همه واقعیت دارد.» گفتم: «اما من از مردمان عادىِ قبیله هستم. مگر نقش سایهها را بر ردایم نمىبینى؟» گفت: «شاید تو مخاطبِ من نبوده باشى.» گفتم: «پس با که سخن مىگویى؟ در اینجا که غیر از من و تو کسى نیست.» گفت: «چنین مىپندارى؟ مگر نشنیدهاى که ناظران از آن سوى دیوار سپید ما را مىنگرند؟ شاید جنگجو یکى از آنها باشد.»
گفتم: «شمن مىگوید رنگ سپید از اوهام سرکشان است و هیچ دیوارى ما را از ناظران جدا نمىکند. او گفته قبیله از چشم ناظران پنهان است. فقط زُروانِ هراسآور است که ما را مىنگرد، چرا که تعقیب و تنبیه سرکشانِ فرارى را سوارانِ سیاهپوش او بر عهده دارند.» گفت: «اینها همه سخنان شمن است. از کجا معلوم که راست باشد؟» گفتم: «مراقب گفتارت باش. شاه بزرگ هرکس را که خلافِ خواستِ شمن سخن بگوید، عقوبت خواهد کرد.» گفت: «تهدیدِ شاه دلیل خوبى براى وا نهادنِ تردید در سخنِ شمن نیست. شاید روزى بتوانى خویشتن را بنگرى و براى محک زدن سخن دیگران، معیارى محکمتر از سخن خودشان، بیابى.»
گفتم: «اما به گفته شمن، هرکس به خود بنگرد در چشم بر هم زدنى هلاک مىگردد، یا بدتر از آن، همچون سرکشان بخشى از سایه خود را از دست مىدهد. مگر نمىدانى که سربازانِ شاه، سرکشان را از روى سایههاى رقیقشان مىشناسند؟» گفت: «نگریستن هرگز مایه هلاک نمىشود، مگر آنکه چشمانمان زهرآگین باشند. آنچه در بیرون از چشمخان ما قرار دارد، مسموم نیست. گم کردن سایه نیز چندان بد نیست، مگر براى قبیلهنشینانِ مطیع، که خود چیزى جز سایه نیستند.»
گفتم: «اما بدون ردا و سایه، از ما چه باقى مىماند؟ مگر هویت ما چیزى جز ترکیب این دو نشانه است؟» گفت: «بزرگداشتِ سایه و ردا از فریبهاى شمن است. مىتوان پوششى شایستهتر از ردا و اندوختهاى ارزشمندتر از سایه را خواست.»
ژندهپوش، که از فرازِ قامت بلندش به من خیره شده بود، به هنگام بر زبان راندنِ واپسین جملهاش، با یک حرکت حاشیه رداى فرسودهاش را درید و با آشکار کردن بخشى از بازوى قدرتمندش، یکى از محکمترین قوانین قبیله را شکست. به دستور شاه، مجازات هرکس که بخشى از بدنِ بىردایش را به دیگرى مىنمود، مرگ بود. ژندهپوش چون شگفتىام را دید، به زمین اشاره کرد، و با دیدن ردپاى هراسى که در چهرهام دوید، لبخندى بر لب نشاند. نقش سایهاى تیره و غلیظ زیر گامهایش نبود تا حضور قبیلهنشینى مطیع و عادى را گواهى دهد.
دهان گشودم تا چیزى بگویم، اما بدون آنکه براى شنیدنش درنگ کند، قد خدنگش را در خاکسترىِ آسمان افراشت و به راه افتاد. از پشت سر، آن قدر پیچ و تابِ موهاى بلندش را بر پارههاى رداى ژندهاش نگاه کردم، تا در ابهامِ افقِ مه گرفته گم شد. در آشفتگىِ آن رداى مندرس چنان با وقار مىنمود که بىرمقىِ سایهاش به چشم نمىآمد. به این شکل بود که براى نخستین بار با یکى از سرکشان سخن گفتم و قانونِ آهنینِ قبیلهام را شکستم.
دیدارِ سرکشى با سایه رنگ باخته، حادثهاى تکاندهنده، ممنوع و دور از انتظار بود. سرکشان، با همین نشانه خیلى زود شناخته مىشدند و به ناچار خود را به زندان بزرگ قبیله معرفى مىکردند و همانجا، در تعفنِ سلولهایشان، به انتظارِ فرا رسیدن سالگرد تولد شاه در بند مىماندند. تنها تعداد انگشتشمارى از آنان که از هیچ قدرتى نمىترسیدند، از این واپسین دستورِ شاه نیز سر برمىتافتند و به سوى مرزهاى دنیاى خاکسترىمان مىگریختند، تا در آنجا که جهان به پایان مىرسید، با سرنوشتى هراسانگیز روبرو شوند. مىگفتند سواران سیاهپوش و بیرحم زُروان تمام فراریان را دنبال مىکنند و اگر پیش از رسیدن به مرزهاى جهان بر ایشان دست یابند، به دردناکترین شکل نابودشان مىکنند. داستانهاى مخوفى که از مرگ هولناک این عصیانگران بر سر زبانها بود، سرکشان را وامىداشت تا تاریکىِ امنِ دخمههاى زندان را برگزینند و رسومِ دیرینِ قبیله را گردن نهند.
به همین دلیل هم سیاهچالهاى تاریکِ زندان قبیله همواره از ایشان انباشته بود. حکیمانى که باور نمىکردند جهان از سایه شاه پدید آمده باشد، شاعرانى که دربارهى جهانهایى با آسمان آبى، روزهایى آفتابى و شبهایى اخترباره غزل مىسرودند، و کیمیاگرانى که در زوایاى پنهانِ خیمههایشان به دنبال اکسیرى براى پدید آوردن برف سپید مىگشتند، همگى در نهایت سر از زندان قبیله در مىآوردند و تاریکى سهمگین دخمههاى آن را بر پیکر سایه باختهى خویش لمس مىکردند. همه آن قدر در آنجا مىماندند، تا در مراسم زادروز شاه قربانى شوند.
جشن تولد شاه بزرگ، مهمترین آیین قبیله بود. سالروز زایش شاه را اختربینان و ستارهشناسانى تعیین مىکردند که شاگردان شمن بودند. ایشان به جاودانگىِ آسمان مهگرفته و ابرى باور داشتند، و بنابراین براى تشخیص زمان جشن، راهى جز اعتماد به شهودِ شمن نمىشناختند. این سالروز، به شکلى جادویى، همواره با زمان پر شدنِ زندانها مصادف مىگشت. به این ترتیب هر از چندگاهى قبیلهنشینانِ مطیع فرصت مىیافتند تا در مراسم با شکوهِ جشن شرکت کنند. در سالروز زایش شاه، همه سرکشان براى عظمت قبیله قربانى مىشدند، و گوشت بدنشان را به عنوان غذایى گرانبها به حرمسراى شاه مىفرستادند. معمولا تعداد این نگونبختان آن قدر نبود که بیش از چند روز جوابگوى شکمهاى گرسنهى فرزندان شاه و مادرانشان باشد. اما همین اندک هم موهبتى بود که تنها ساکنان کاخ بزرگ از آن برخوردار بودند.»
291/60
نظر شما