وقتی یک شکارچی در شب یلدا در برف گیر می‌کند و با خرس روبرو می‌شود

محمدعلی اینانلو

«يلدا» به معناي «زايش» است و شب يلدا، آنچنان كه در اسطوره هاست، طولاني ترين جنگ بين نيروهاي ايزدي و اهريمني را در خود دارد كه سرانجام با فرا رسيدن صبح، انيروهاي ايزدي بر اهريمنان چيره مي شوند و از اين شب دراز ديجور، «مهر» زاده مي شود كه جهان را در سپيدترين روز سال، پس از سياه ترين شب، روشني مي بخشد و اهريمنان به هزيمت مي روند تا سالي دگرو يلدايي دگر، كه باز هم به جنگ ايزدان بيايند.

آنچه مي خوانيد، داستان شب يلدايي است مربوط به سال‌ها پیش از اینکه تفنگ را زمین بگذارم. آن شب ناخواسته در كوه ماندگار شدم. به اميد آنكه هميشه بر اهريمنان، چه «در جان و چه در جهان» پيروز باشيد، به شما تقديم مي كنم؛

غروب بود كه قوچ را زدم. از صلوه ظهر، دور افتاده از دوستان، ردش را در برف زده بودم. به اميد يافتنش در دو دره آن سوتر، دنبالش كرده بودم؛ اما قوچ همچنان مي رفت، از اين كوه به آن كوه و از اين دره به آن دره. گويي سرگشته اي بود بي هدف. همچنان مي رفت، بي هيچ استراحتي. قدري اطراف رد قوچ را پي زدم، در پي ردگرگي يا پلنگي كه او را فرار داده باشد؛ اما نبود. برايم عجيب مي نمود شكاري اين چنين گريزپا، بي هيچ دليلي.

بعدازظهر يك لحظه ديدمش، در آسمان گداري دور، نور خورشيد برگرده و باد بر موهاي سينه داشت، آنچنان با شكوه كه به وجدم آورد. بي هيچ خيال ديگري، تنها براي رسيدن به او بود كه مي رفتم.

ساعتي بعد بود كه خسته و عرق ريزان به جاي ديدنش رسيدم، پشت درختي دراز كشيدم، نفس تازه كردم، پشت بوته اي كه از صخره اي روييده بود خزيدم، دورها را با دوربين پاك كردم؛ اما خيلي دور نبود، سمت چپ پوزه به بوته اي مي زد. فاصله را تخمين زدم، مشكوك براي تير انداختن بود. موقعيت را سنجيدم، آرام روي برف ها سر خوردم، دزديده از پشت سره اي يخ زده گذشتم. سر كشيدن دوباره ام از فاصله صد متري قوچ بود. غرش تفنگ،  آسمان غروب كوه را خونين كرد.

از سر بريدن و شكم كردن كه آسودم، آفتاب در كار غروب بود. قوچ سنگين و من خسته، طاقت به كول كشيدنم نبود. پايين تر، صخره  زاري بود. هيكل قوچ را زير صدها سنگ ريز و درشت از دسترس گرگ و پلنگ مخفي كردم. تكه اي جگر به كوله بار و راه دراز برگشت...

بي حواس، راه بسياري آمده بودم و رسيدنم تا مقصد محال بود تا سرخي فلق دو دره را رد كردم. آفتاب كه در دام مغرب افتاد، سوز زمستاني از رفتنم بازداشت و هيهات كه بي تجربگي كرده بودم. هيجان شكار از تعقل بازم داشته بود، شب آخر پاييز و كوهستان بلند و برف و سوز شامگاهي...

دانستم كه نمي رسم. لحظه اي ايستادم، عرق تنم خشك شده بود، با نسيم كه حالا تبديل به باد مي شد. تن لرزه اي زدم، با رفتن خورشيد و در نيامدن ماه، سپيدي برف گول زننده بود. فاصله ها و پستي و بلندي ها غيرقابل تشخيص و رفتن محال...

به دنبال پناهگاهي گشتم كه در انتظار برآمدن ماه باشم. غرشي سهمگين، لحظه اي سيل ترس را در جانم ريخت، غرشي كه سنگ ها را نيز لرزاند. تفنگ را از شانه پايين آوردم. سرما، دست هايم را كرخت كرده بود.گلنگدن يخ زده بود و به سختي باز مي شد. فشنگي به جان لوله راندم. بخار دهانم، هنوز بيرون نيامده، يخ مي زد. مرگ را خيلي دور نديدم. بايد پناهگاهي مي جستم وگرنه مي مردم.

در گام سوم، غلتيدم. شاخه اي در زير برف، در آن سرما، با من سر شوخي داشت. برخاستم، تا جايي كه مي شد، برف را از سر و رو تكاندم. چند متر پرت شدن درست مرا به زير صخره اي افكنده بود كه در خود جايي داشت، يك فرورفتگي در دل سنگ با خاكي نرم و درامان از برف. جاني گرفتم. به هر زحمتي كه بود شاخه هايي خشك از نزديك ترين «اورس» به وام گرفتم. شعله هاي آتش جاني تازه ام بخشيد دست هايم را گرم كردم و شاخه هاي خشك تازه اي به آتش افزودم. شعله ها كه بالا گرفت، ترسم نيز فرو ريخت.

تفنگ را گرم كردم، برف هايش را زدودم، لوله اش را نگريستم كه برف نگرفته باشد. انعكاس شعله ها بر سنگ جايم را گرم كرد. تازه دريافتم كه اتاق يك شبه ام يك متري عرض و يك و نيم متري طول داشت. خاكي نرم كف آن را پوشانده بود با اثراتي از حيواني ناشناس كه لابد اين جا خوابگاهش بود؛ اما هر چه بود امشب مرا در خود داشت!

احساس گرسنگي كردم و تازه فهميدم كه هنوز كوله را در پشت دارم. در كوله، جگر قوچ داشتم و نمك و قدري نان. سنگ صافي پيش آتش نهادم. داغ كه شد، تكه هاي جگر را چسباندم. نيم پز كه شد داغ داغ به نيش كشيدم. سير كه شدم، خوابم گرفت. آتش را قوت بخشيدم، تفنگ به بغل، تكيه به سنگ چرتم برد. اكنون نسيم، تبديل به باد شده بود، به همراه پوش برف ها كه كولاك مي كرد؛ اما من در جاي كوچكم در امان بودم. تازه چشمانم گرم شده بود كه صداي غرشي ديگر، وحشتناك تر از غرش نخستين، از جايم پراند. آنچنان قوي و آنچنان نزديك كه پنداشتم آن سوي آتش، چشمانش را مي بينم. بي اختيار من هم فرياد زدم، فرياد از جگر، برآمده از ترسي ژرف، آنچنان كه تا لحظاتي همه چيز و همه جا را به لرزه درآورد و تمام غرش ها را، حتي زوزه باد را براي لحظه اي خاموش كرد.جنگي ناخواسته در گرفته بود: شبي سرد و توفاني، جايي گرم و راحت و دو موجود ناهمگون. داستان، داستان مرگ وزندگي بود. هر كس كه «آن جا» را داشت، زنده مي ماند. در آن سوي آتش مي ديدمش، گاه چهار دست و پا و خالدار به شكل پلنگي و گاه برخاسته بر دو پا، سياه و سهمگين به شكل خرس. آتش بين ما حايل بود و نجات بخش من، «او» مي رفت و مي آمد. دور من، دور سنگ و دور آتش طواف مي داد. اكنون ترسم به توحش بدل گشته بود وجنگ بر سر «بودن» يا «نبودن» ترسي تاريخي و شگرف از ميان قرون و اعصار در من ريخته بود. من هم اكنون از «غار» خود دفاع مي كردم و آنچنان در اين دفاع از جان مايه گذاشته بودم كه تفنگ فراموشم شده بود.

نعره اي ديگر زد. شاخه اي فروزان به سويش پرتاب كردم و نعره اي ديگر كشيدم. در ميان تاريكي گم شد. ساعتي همه جا ساكت بود. فقط باد بود كه مي غريد و آتش بود كه در خود مي شكست و مي ليسيد و مي سوخت و چشمان من كه اكنون با نيرويي شگرف و باستاني، تاريكي را مي كاويد؛ اما مثل اينكه «او» رفته بود. از فشار فرياد حنجره ام به درد آمده بود. عقب تر نشستم، تكيه به سنگ دادم، نمي دانم كه چند دقيقه يا چند ساعت در آن حال بودم؛ اما تمام بدنم درد مي كرد. تازه متوجه تفنگ شدم كه در تمام اين مدت از آن غافل مانده بودم. جلد نگاهي به خزانه و لوله اش، فشنگ حاضر بود. ضامن را آزاد كردم و تاريكي را كاويدم، خبري نبود. دقيقه ها يا ساعت ها در آن حال ماندم. باز هم ديدمش، اين بار بي صدا آمده بود، شايد كه در پي ترفندي جديد براي شكستن من و گرفتن «غار» مي رفت و مي آمد. پرهيبش در پشت آتش، گم و پيدا مي شد. اكنون باد و برف نيز ايستاده بود و مهتاب گاهي روشنايي وهم آورش را بر برف ها مي ريخت. در يك لحظه از داخل دوربين ديدمش و صداي مهيب گلوله در كوهستان پيچيد و انعكاسش تا دورها رفت. يكي ديگر و يكي ديگر... .

او رفته بود و من خسته، تكيه دادم. چشم بر هم نيامده، سوز صبحگاهي بيدارم كرد. آتش خاموش شده بود، پنجه هاي من به قبضه تفنگ قفل شده. خورشيد در حال برآمدن بود، رد خوني روي برف ها. با احتياط دنبالش كردم، تا بالاي پرتگاه صخره اي و ديگر هيچ... .

كش و قوسي به خود دادم. استخوان هايم صداي شاخه هاي خشك اورس را داشت. خورشيد از كوه مقابل بالا مي آمد. ايستادم و راست نگريستم تا كه «مهر» ازشب يلدا زده شد...

توضیح: این یادداشت چندسال پیش نوشته و در چند رسانه منتشر شده است و اکنون دوباره در خبرآنلاین بازنشر می شود.

۴۷۴۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 391282

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 5 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 39
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۱۶:۰۷ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    الكي ميگه
    • مازنی A1 ۲۱:۲۱ - ۱۳۹۴/۰۷/۱۹
      2 2
      این رو فکر کنم سال 73 یا 74 بود در مجلۀ شکار و طبیعت خونده بودم البتّه مختصرتر فقط خواستم بگم روبرو شدن با حیوان وحشی در طبیعت چیز غریبی نیست، خود من در طبیعت دو بار از فاصلۀ نزدیک با خرس مواجه شدم که یک بارش در شب بود و البتّه مطمئناً این داستان قدری طولانی‌تر شده و کمی خیالپردازانه تا بتونه ارزش ادبی پیدا کنه، من در تعجّبم از مردمی که در اثر ادبی و دنبال حقیقت محض هستند غافل از اینکه چنین اثری دیگه ادبی نخواهد بود
  • علی A1 ۱۶:۰۷ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    شکار حیوانات بی گناه ظلم است با هر ادبیاتی که بیان شود.
    • امیر IR ۰۱:۵۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      33 70
      استاد دریده شدن توسط حیوانات چی؟ اون ظلم نیس ؟ این حرفه میزنی آخه ؟؟ میخواسه پارش کنه چیکار باید می کرده ؟ نکنه انتظار مذاکره و صحبت دوستانه داشتی، تریپ روشن فکری بر ندار، ایشالا به روز بین 10 تا یوزپلنگ ایرانی گیر کنی تا ببینم می خوای چیکار کنی :
    • بی نام A1 ۰۵:۴۳ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      38 5
      امیر خان در کوه کمر چکار داریم که در میان تیزدندانان گیر کنیم و اما دفاع از خود با قصد و نیت شکار رفتن آنهم برای لذت بدوی که خوی غار نشینی انسانهای اولیه محسوب میگردد البته دیرزمانیست که در ایران فرار به جلو همگانی گشته....
    • بی نام EU ۰۵:۴۶ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      40 4
      امیر خان که تریپ روشنفکری برنمیداریمثل اینکه درست متوجه ماجرا و عمق فاجعه نشدیاین جناب اینانلو بوده که به زیستگاه و خانه اون خرس بخت برگشته تعرض کرده بوده و اون حیوون زبون بسته فقط مثل اقای اینانلو میخواسته از گزند سوز و سرما در امان بمونه و گناهش این بوده که تو اون شب سرد زمستان میخواسته خونه خودش رو که به نامردی توسط یک بیگانه که اصلا جاش اونجا نبوده پس بگیره...اون خرس دنبال اقای اینانلو نرفته بوده که بخواد جانش رو تهدید کنه که الان جنابعالی تریپ حقوق بشر برداشتیحیوانات هم مثل بنده و جنابعالی حق دارن از ملک و مالکیت و خانه خودشون دفاع کنند و اجازه ندن هر کس عشق شکار داشت خیلی راحت به پشتوانه یک تفنگ منزل و زیستگاهشون رو تهدید کنه
  • بی نام US ۱۶:۲۹ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    از متن: «بعدازظهر يك لحظه قوچ را ديدمش، در آسمان گداري دور، نور خورشيد برگرده و باد بر موهاي سينه داشت، آنچنان با شكوه كه به وجدم آورد. بي هيچ خيال ديگري، تنها براي رسيدن به او بود كه مي رفتم.» ... پس چطوری دلت آمد با تیر بزنیش؟
  • کوشان مهران IR ۱۶:۳۲ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    41 1
    از غم زلفت دل شیدا شکست شیشه می در شب یلدا شکست خال لبت مرده کند زنده را رونق بازار مسیحا شکست پیرهن عصمت یوسف درید از غم آن پشت زلیخا شکست کشتی ما بر لب دریا رسید خیر نبیند که دل ما شکست قیس به صحرای جنون جان بداد وحش بیابان خم دلها شکست بس که زدیم ریگ بیابان به پای خار مغیلان به کف پا شکست بس که جفا دید ز اغیار تو عهد ترا جامی شیدا شکست
  • اسماعیل A1 ۱۶:۳۳ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    60 6
    با سلام به اقای اینالو ایا این متن برگرفته از کتاب کلیله ودمنه نبود
    • بی نام US ۲۱:۵۲ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
      17 12
      من از اینکه حیوانات را کشته ناراحتم، ولی متن چه ایرادی داشت؟ دوست دارید همه با ادبیات عامیانه بنویسند تا از نظر ما به روز باشند؟ متاسفانه ادبیات بچه های ما هم بد شده یک متن احساسی ساده برایشان اینقدر سنگین است که فکر می کنند نثرش در حد کلیله و دمنه غامض و پیچیده است.
  • بی نام US ۱۶:۴۴ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    در شب یلدا یک انسان به طبیعت رفته و بی دلیل یک قوچ و یک خرس را کشته. این کل داستان است.
  • کوشان مهران IR ۱۷:۲۱ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    31 8
    رفتار گوشتخواران و بویژه خرس در طبیعت چندان غیر قابل پیشبینی نمی باشد. با وجود اینکه در بیشتر موارد این جانوران پیش از ما وجود گونه ای بنام انسان را حس نموده ومایل به برخورد رودررو نبوده ومسیر خویش را تغییر می دهند ولی گاهی در مواردی این برخورد از نوع سوم روی می دهد که گهگاه پیامدهای مرگباری را در پی دارد. در مورد یاد شده این احتمال وجود داشت که گوشتخوار گلوله خورده به شدت خشمناک شده وبر حریف مقابل خویش یورش برده ودرآتویزد ودر این حال جان بدر بردن از سرپنجه نیرومند وداندانهای بران در سوز سرما بسیار دشوار می باشد. خوانندگان گرامی که در این وضعیت گرفتار می شدنداگر نگوییم برای شکار بلکه کوه گردیوجان خویش را در خطر می دیدند چه چاره ای می نمودند؟
    • بی نام A1 ۲۰:۵۶ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
      10 7
      بله ؟ شما چيزي گفتي؟
    • کوشان مهران IR ۲۲:۳۰ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
      8 12
      بله ؟ شما چيزي گفتي؟ اگر یک یار دیگر با دقت مطالعه بفرمایید درمی یابید که چه نوشته ام.
    • بی نام A1 ۰۱:۰۶ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      15 7
      متنو خوندی جو ادبی گرفتت؟فهمیدی خودت چی میگی؟
    • کوشا مهران IR ۰۷:۳۳ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      5 7
      نیازی به جوگیر شدن نیست. یقین داشته باشید جز من کسانی که باید از خواندن این مطلب چیزی را که باید درباره برخورد با گوشتخواران در طبیعت را بدانند درک خواهند نمود. آن کس که نداند وبداند که نداند بیدار کنندش که بسی خفته نماند آن کس که نداند ونخواهد که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
    • مسعود شیبانی A1 ۱۱:۴۶ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      10 2
      عادت کرده‌ایم به زحمت نکشیدن نوشته و متن و موسیقی و سینما را هم باید لقمه کنند و دهان‌مان بگذارند؛ و اگر کسی کلمه‌ای سخت‌تر، نیازمند اندکی فکر و تعقل، بر زبان و قلم و ساز و دوربین بیاورد، هیهات از خرده‌ای تلاش برای فهمیدن. در برابرِ بی‌فکریِ آیندگان مسئولیم؛ مسئول...
  • علی TR ۱۷:۳۱ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    83 9
    کسی که اینگونه احساسی می نویسد می تواند جان جانوری بستاند و شکمش بدراند؟
  • امین A1 ۱۷:۴۵ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    من اگر توی یه شب دوتا حیون بی گناه رو میکشتم تا ابد خودمو نمی بخشیدم چه برسه به اینکه براش داستان های ادبی هم نقل کنم.
  • بی نام A1 ۱۷:۴۸ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    22 10
    این حس یک شکارچی است، تلاش برای زنده ماندن،کشتن و مردن واقعیت طبیعت است چه ما خوشمان بیاید چه نیاید به هرحال آقای اینانلوی عزیز چند سالی است شکار را کنار گذاشتند و ضرورت باز نشر آن را توسط خبرآنلاین متوجه نشدم چون اینجا نه سایت تخصصی شکار هست و نه علاقمندان شکار اینجا صف کشیده اند به هر حال شکار مجاز و در فصل خودش نه کاری مجرمانه است و نه شرعاً حرام و برای تعدادی محل گذران زندگی و برای تعدادی یک علاقه و چالش بزرگ در زندگی.
  • بی نام IR ۱۹:۴۶ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    16 5
    اگر کشته‌ای که زشت‌کاری کرده‌ای، اما شکارچی در چنان لحظه‌ای هیچ‌گاه تفنگش را فراموش نمی‌کند. مثل این است که کسی در جنگ یادش برود که تفنگ دارد جایی از داستان که پناه گرفته بودی را عرض می کنم. ضعیف بود.
  • hasan IR ۲۰:۰۳ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    29 4
    من که سر در نیاوردم پس چطور تو اون برنامه های تلویزیون با حرفاش یه جوری از طبیعت و حیات وحش میگه که ادم میمونه این نوشته هاش رو چه جوری هضم کنه
  • بی نام IR ۲۰:۰۶ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    11 2
    چی کنیم حالا
  • محمد IR ۲۲:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    18 2
    مگه خرس ها خواب زمستانی ندارن اگر دارن خرس تو خواب راه میرفته؟
    • م.م IR ۰۶:۰۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      12 1
      شب يلدا بوده،خرسه تازه ميخواسته به خواب زمستاني فرو بره كه نذاشته.
  • خدادادی A1 ۲۳:۳۹ - ۱۳۹۳/۰۹/۳۰
    11 4
    البته ای کاش ایشان قبل از این داستان میگفتند که توبه کردند و داستان اشک آن غزال و ترک شکار برای همیشه و فعالیت برای محیط زیست و حیوانات از آن به بعد. زود قضاوت نکنید.
  • شیرازی A1 ۰۱:۵۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    16 32
    چه ادبیات زیبایی ،متن فوقالعادهاس قلم ستودنی دارید استاد اینانلو
  • ذاکر اهل بیت A1 ۰۴:۲۰ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    4 20
    این شب و داستانش یک خرافه بیش نیست .
  • قاسم حیدری IR ۰۴:۲۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    32 8
    من خودم بزرگ شده عشایر و اشنایی و شناخت کامل از حیوانات وحشی خصوصا خرس دارم این دروغ است که خرس به سراغ ادم بیاد و حمله کنه . هر جانوری از انسان می ترسد . مگر بطور ناگهانی به محل استراحت خرس برخورد کنی یا اینکه خرس راه دیگری نداشته باشد یا بچه داشته باشد و گرنه خرس هیچگاه به انسان حمله نمی کندو خصوصا خرسها زمستان در عمق زمین لانه دارند و هرگز بیرون نمی آیند.
  • فریده عضدی CA ۰۷:۰۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    4 5
    ۱ اشاره ای به مجوز شکار نکرده ۲ تناقض در زمانبندی شکار و ماجرای بعدش وجود داره. نوشته اند غروب بود که شکار کرده اند. بعد می نویسند سر بریدند و شکم کردند و ... تازه آفتاب در کار غروب بود. یعنی غروب آفتاب این قدر طول می کشه؟؟؟ یادمون باشه وقت شکار از غروب خورشید تا پیش از طلوع است از جهت خالی بندی در زمانبندی
  • مطبوعاتچی IR ۱۰:۱۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    5 4
    من این خوی ستیزه جویی با طبیعت و با اسلحه به طبیعت رفتن به قصد کشتن حیوانات را هیچگاه درک نخواهم کرد. ضمنا استاد بزرگوار شما اگر با پروانه به شکار رفته بودید پس محیط بان و همراهانتان کجا بودند؟
  • شمس A1 ۱۱:۳۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    16 1
    درکشوری که حداکثر تیتراژ کتاب 3000 نسخه است، بیش از این انتظار نمی رود، به دوستان توصیه میکنم که کمی بیشتر مطالعه کنند، به ویژه آثار تورگنیف و امیل زولا را حتما بخوانند. من این داستان کوتاه زیبا را با نثر دلنشینش در سال 71 یعنی 22 سال پیش در مجله شکار و طبیعت که آقای اینانلو سردبیرش بودند خوانده ام، عنوان اصلی مطلب «یلدا در کوه» است، به نظر من با داستان های کوتاه ارنست همینگوی برابری می کند، لطفا بین داستان کوتاه و مطلب محیط زیستی را فرق بگذارید، بیاندیشید و نظر بدهید، حیوانی که به نویسنده حمله کرده بود مشخصا معلوم نیست که خرس بوده یا پلنگ یا حیوانی خیالی و زاییده ترس عمیق نویسنده مطلب، ملاحظه می فرمایید که سردبیر محترم خبرآنلاین نیز این مطلب را در بخش سرگرمی منتشر کرده است
    • کوشان مهران IR ۲۰:۰۰ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
      7 0
      درود بر شما خاطرات یک شکارچی نگاشته شده توسط ایوان تورگنیف در کنار شیوایی،دیدگاه جالبی است از روسیه دهه 1840 و روابط جامعه روستایی که هنوز رابطه موژیک های سرف که در حکم برده وابسته به زمین بودند ونجیب زادگان مالکی بر قرار بود.
  • بی نام A1 ۱۲:۰۰ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    3 3
    پس از سوسنگرد، در سیاهکل هم پیروز شدیم حذف مجسمه شکارچی از میدان دیلمان سیاهکل؛ فومن در انتظار گام سوم وقتی مجسمه ها هم با شکار مخالفت می کنند: نصب تندیس شکارچی تواب با اسلحه شکسته در مریوان
  • امیرهمایون A1 ۱۲:۲۳ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    4 2
    در كوله، جگر قوچ داشتم و نمك و قدري نان. .. از سر بريدن و شكم كردن كه آسودم، آفتاب در كار غروب بود... چقد رمانتیک
  • eight A1 ۱۵:۰۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۱
    10 2
    سوای از واقعی بودن یا خیالی بودن متن زیبایی بود و این احساس بهم داد که انگار خودم انجا حضور داشتم. اما خدا کنه داستان حقیقت نداشته باشه
  • عباس محمدی A1 ۱۷:۰۹ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۲
    5 0
    فارغ از هرگونه داوری درباره ی شخصیت نویسنده، می توان از این متن این آموزه را بیرون کشید که انسان باید تا حد امکان از تجاوز به حریم زیستمندان دیگر خودداری کند.
  • شادی مدرس A1 ۱۰:۰۴ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۳
    11 9
    نگارش یک روح ناآرام و بیمار
    • دیبا A1 ۰۷:۲۳ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۵
      5 9
      شما سالم و نابیمار. خوشابه حالتان