به عبارت ديگر تلاش من بر پاشنه سويه غيرقابل تحليل پديدههايي از اين دست خواهد چرخيد. چراكه اساسا "ناخودآگاه" كمتر قابل شناسايي است و اگر گوشه چشمي به تحليلهاي زبانشناختي سوسوري و باختيني هم داشته باشيم كه ديگر "تاويل" و به اول برگرداندن و نيز بر همين پايه "روانكاوي تاريخي" براي يافتن ريشهها را پيشاپيش غير ممكن دانستهايم.
انسان خودمدار
انسان خودمدار يا انساني كه به دليل ناامنيهاي اجتماعي و تاريخي در خود فرو رفته يا فرو مانده و پيوسته راهي براي "خود" ميجويد، انساني است منفعت طلب، سياس، رياكار، دروغگو، ديكتاتور مسلك و به همان اندازه خوش زبان، خلاق، زيرك و انعطاف پذير. گاه سراسر اين است و گاه يكسره آن و گاه معجوني جادويي از هر دو. انسان خودمدار مدح شاه ميگويد اما از صدراعظم غافل نيست و به روز مباداي خويش ميانديشد. او براي به در بردن خويش خوش زباني ميكند و شعر ميسرايد و تعارف ميكند. خانهاش را از بيرون چون ويرانهاي ميسازد و ژنده ميپوشد و گردن كج ميكند و در همان حال حرف هم در سرش فرو نميرود و اگر خود جاي شاه بنشيند به شبي مملكتي را به آتش ميكشد.
وضعيت رانندگي و قصه تلخ و تكراري تصادفات جادهاي، به خوبي گوياي "گردكان و گردو" است. انسان خودمدار قرار نيست از چيزي درس بگيرد؛ او در جهان اوتيسمي خود الگويي بي نقص و شايسته است و حاصل اين بي نقصي، نقار و ستيز فرهنگي است. دعواي ديرين شايستگان بالا محله و پايين محله. نبرد الگوي بي نقصي چون من با الگوي بي نقص تري چون شما.
انسان خودمدار از انديشه نفرت دارد زيرا كه خود پيوسته ميانبر ميرود و آن را كه سالها دود چراغ خورده براي خود خطري بزرگ ميداند.
انسان خودمدار نه "فرديت" فربهاي دارد كه رويكردش را فردگرا يا آنچه غربيان گفتهاند "انديويدواليته" بدانيم و نه تجربهاي اجتماعي. سرزميني كه آدمهايش را خودمدار بار ميآورد، نه "تاريخ" دارد نه "جامعه". جامعه حاصل تعامل "فرد" است با خود و افراد اما در جغرافياي خودمداران فرد و فرديتي نيست. ذرههاي شن روي هم تلنبار ميشوند و هربار شكلي ميگيرند بي آنكه به هم بچسبند يا نسبتي باهم داشته باشند. چنين جغرافيايي تاريخ نيز ندارد زيرا كه تاريخ حاصل تجربه مشترك است. هگل راست ميگفت كه "تاريخ بي تاريخ استبداد."
انسان خودمدار با آن زيركي راستيني كه دارد به خوبي ميداند براي رهايي از ناامني بايد جاده را رها كند و از ميانه برود و ميانبر زدن با "بسي رنج بردم در اين سال سي" دو جنس متفاوت است. الگويي كه در اين سالها صدا و سيما نيز بر آن دامن زد. در سريالهاي اين رسانه استاد دانشگاه و هنرمند و روشنفكر همواره كسي بوده است كه دخترش در پارتيهاي شبانه دلبري ميكند، پسر معتاد است و زن ناشزه. استاد اگر جاسوس نباشد، هالويي بيش نيست كه نه رسم زندگي ميداند و نه بلد است كولر خانه را روشن كند. تاثير عميق اين رويكرد را من و شما بارها و بارها در كوچه و خيابان ديدهايم؛" طرف چهار تا كتاب خوانده چه ميداند زندگي يعني چه؟" اينجا صدا و سيما خود تبديل به نمادي برجسته از خودمداري مي شود؛ رسانه خودمدار.
همين چند روز پيش آرايشگري همچنان كه تيغ بر گلويم ميكشيد، در توصيف كسي ميگفت:" اندازه بز هم نميفهمد اسم خودش را گذاشته استاد دانشگاه!" شايد اندكي هم حق با او باشد؛ جامعه بدلي انسان بدلي توليد ميكند، استاد بدلي، آرايشگر بدلي. جامعهاي كه در شرف شدن است و حالا مانده تا بشود. و ما هنوز دوره ميكنيم تاريخ بي تاريخ خود را. مگر از "سياحتنامه ابراهيم بيك" به اين سو چقدر آموختهايم؟ آن زمان هم حسرت پيشرفت ژاپون را ميكشيديم و حالا هم. يكصد و ده سال براي انساني بي حافظه آني بيش نيست.
انسان خودمدار "بيماري موفقيت" و "بيماري به در بردن" ميگيرد و اين فرهنگ الگوي خود را ميسازد. الگويي بدلي، الگويي كه ميانبر زده و در برده است. براي فرو نشاندن عطش اقتصادياش به "بساز بفروشي" پناه مي برد و براي توليد علم به "خريد و فروش پايان نامه" و براي التيام درد هنرياش به "سلام سينما" حمله ميبرد و عشق ورزيدن به دوربيني كه در لحظه جاودانه ميسازد و ميكروفني كه شيرين و دانا و قابل اعتماد جلوهات ميدهد و نمود سياستش ميشود "بگم بگم". داستان فردوسي و عين القضات و نسيمي و ميرزاده و عباس ميرزا و ميرزا تقي و حسنك و ديگران هرچه بوده، بوده. چه نسبتي با ما دارد؟ راستي كسي از شما "ميرزا شفيع واضح تبريزي" را مي شناسد؟ همان كسي كه 130 سال پيش بروگش اتريشي در وصفش نوشت:"اشعارش در اروپا ولولهاي به پا كرده است"؟
خودآگاهي تاريخي
"من" از پلك زدن خود بي خبرم. از تنهايي و تاريكي ميترسم و از ريشههاي آن هم اطلاعي ندارم. يك جامعه نيز ناخودآگاهي دارد؛ همه ما عصر جمعه غمگين ميشويم و علتش را هم نميدانيم. كدام جمعه در كدام هزاره بوده كه خاطرهاش چنين غمي در ما ميدمد؟
انسان خودمدار پيوسته بر مدار ناخودآگاه كه به غريزه نزديك است ميچرخد؛ او با انديشه و خودآگاهي ميانهاي ندارد. از حال خود بي خبر است و زيركياش با عقل معاش پيش ميرود نه خردورزي. رينانسفال مغز او فعالتر از كرتكس است. او انساني فاقد فرديت، فاقد جامعه، فاقد حافظه و درنهايت فاقد تاريخ است.
"من" از پنجره محل كارم به دماوند خيره شدهام و خود ميدانم كه چه ميكنم. جامعه نيز ساحت خودآگاه دارد؛ چون كالبدي واحد تصميم ميگيرد در خردادماه 92 به روحاني راي دهد و تصميم ميگيرد در شب پيروزي به خيابان بيايد و شادي كند. كدام مغز واحد، اين اندامهاي متكثر را به يك واكنش واحد واميدارد؟
آيا جامعه ايران درحال گسست از خودمداري و ناخودآگاهي تاريخي و ورود به دنياي تازهاي است كه در آن تجربههاي مشترك و تصميمات مشترك پيوسته غنيتر و پختهتر ميشود؟ آيا شبكههاي اجتماعي اين فرايند را شتاب داده است؟
آيا شهروند جامعه مجازي در فرايند انتقال تجربه با اين پرسش تاريخي رو به رو ميشود كه "من كيام؟" تاريخ من، جامعه من، رفتار من؟ آيا تجربه مشترك، خودآگاهي مشترك ميسازد و آنچه از خودآگاه در ناخودآگاه رسوب ميكند نيز پختهتر خواهد بود؛ آيا ما از حمله به "سيرابي" تا حمله به تابوت هنرمندي براي گرفتن عكس سلفي راه درازي آمدهايم؟
قرار نيست به لايههاي قابل تحليل ماجرا برويم وگرنه راحت و پوستكنده ميگفتيم:" جوانان با تشييع پاشايي براي خود گريستند." يا "جامعه ما حفرهاي خالي از هيجان دارد." يا " ذائقهها درحال دگرديسي است." يا " به اصطلاح روشنفكران در تحليل ماجرا همچون هميشه درماندهاند." يا " جامعه ايران جامعه غير منتظرهاي است." يا... قرار بر اين بود كه در اين متن به لايههاي تاريكتري برويم به اميدي كه شايد سنگي به زانويمان بخورد يا شاخهاي در چشممان فرو رود و در اين تاريكي چگونه ميشود فهميد توده ماسهاي و بي شكلي كه در شرف "شدن" به يكباره مجازي ميشود، آيا خصلتهاي خودمدارش را هم مجازي ميكند يا در عرصه فراخ تبادل تجربه و اطلاعات پالوده ميشود؟
آيا جامعهاي كه در عينيت نساختيم، در ذهنيت ساختهايم يا قصه همان حكايت خندهدار فخرفروشي وزير قجري در زنجان به بارون منوتولي سفير امپراتوري پروس است كه "تيرهاي تلگراف ما را ببين! ميدانيد كه تلگراف يعني چه؟" پاسخ به اين پرسش همان قدر سخت است كه يافتن علت آمار رو به فزوني طلاق. آيا پديده طلاق در ايران حاصل رونق خودمداري مدرن و تحمل نكردن ديگري است يا نتيجه افول هويت خودمدار و جست و جوي سراسيمه براي يافتن فرديت گمشده و خود گمشده تا پس از فرو نشستن غبار بتوان خانوادهاي بهتر و جامعهاي بهتر ساخت؟ طلاق اين روزهاي ما عصيان عليه خود است يا ديگري؟
آيا جامعه مجازي اين امكان را به ما داده است تا بي رحمانه با خود و تاريخ خود و جامعه خود رو به رو شويم؟ اگر اينگونه است جمع شدن براي آب بازي يا پاك كردن شيشه ماشينها براي كمك به كودكان كار يا افروختن شمع در خيابان براي هنرمندي كه در جنگ با سرطان مغلوب شد، حاصل خودآگاهي است. حاصل فرديتهاي قوام يافتهاي كه ميدانند كه هستند و چه ميخواهند.
انسان خودآگاه در فرايند انتقال تجربه جامعهاي ميسازد قابل اعتماد و در عوض خواستهاش را از آن طلب ميكند؛ شيشه ماشيناش را پايين نمي كشد و ليوان چايياش را پرت نميكند وسط خيابان، روي ديوار آثار نياكانش يادگاري نمينويسد، از كنار مردي كه در پيادهرو جان ميدهد بي تفاوت نميگذرد، براي مراسم اعدام تخمه ژاپني نمي خرد، اتومبيلش را جلوي پاركينگ همسايه پارك نميكند، دوربين به دست براي سقوط انساني از بلندي آواز "بپر بپر" نميخواند، ساحلش را با زباله تزيين نميكند، مسئوليت معلم فرزندان و سرويس مدرسه و پليس منطقه و مكانيك محله را يكجا به گردن نميگيرد و با بي اعتمادي و پشت كردن به جامعه، خانه را به سينما، رستوران، قاليشويي، شهربازي، استخر، باغ پرندگان و كافه تريا تبديل نميكند و در بلبشوي سمساري اين شهر- خانه، گوشهاي در خود فرو نميرود. افسوس كه در اين تاريكي نه سنگي زانويم را ميخراشد نه شاخهاي چشمم را.
زماني جلال آل احمد در پاريس وقتي عازم نيويورك بود، ژان پل سارتر را ديد و پيش نرفت كه احوالي پرسيده باشد. آن شب چيزي با اين مضمون نوشت:" كه بگويم چه؟ من مترجم تو در ايرانم؟ كه چه بشود؟" آيا حالا كه ما با تابوت خوانندهاي هم عكس يادگاري ميگيريم، يعني از جهان در خود ماندگان و خودمداران رها شدهايم؟ آيا راست است؟
نظر شما