داستانک هایی که به دلنبشته می ماند و یا دلنبشته هایی که به داستانک و شعر و ترانه و سرود مانند است.
نگارنده قصد دارد هر از گاهی، "دلنبشته"هایی را بنویسد و برای مخاطبان به اشتراک بگذارد.
هفت-
"بی خبری"
شبا شغالا پشت درند
روزا کلاغا روی سرند
امان از دست گرگا و روباها
چرا آدما اینقدر بی خبرند
............
دیگر زمان، زمانه ی بی خبری نیست! باید بهوش بود و باهوش!
حق این است که بیاییم شمع ها را روشن نگاه داریم و مراقب همین شمع های ولو اندک تا روشن اند، باشیم.
حق این است که بی خبر از شمع های فروزان نباشیم.
حق این است که شمع افروزی کنیم.
حق این است که از شمع های روشن دانش و معرفت، نور علم بگیریم و تلاش خستگی ناپذیر بزرگان را با کسب "آگاهی"، قدر بدانیم. امید که چنین آگاهی هایی، به موقع، در کوره راه های زندگی هامان، روشنای مسیر هدایت و خوشبختی مان باشد؛ که گر چنین شد، قدرِ دانایان را به بضاعت دانش و آگاهی هامان، پاس داشته ایم.
حق این است که در لباس شاگردی، حق استاد ادا کنیم.
یاد استاد گرانقدر امیرناصر کاتوزیان به خیر و روح بزرگ و عظیم الشأن آن والامقام، قرین رحمت بی پایان الهی باد!
یادشان به خیر! انگار همین دیروز بود؛ وقتی که خودخواسته بر دست استاد به پاس علم و دانش و معرفت ایشان بوسه زدم؛ لبخند شیرین استاد را هیچوقت فراموش نمی کنم وقتی شنید که گفتم: "استاد، افتخار بنده این است که شاگرد کتاب های شما هستم."
حق این است که شاگردی کنیم با کتاب های استاد ناصر کاتوزیان.
نظر شما