روزنامه شرق نوشت:

«حقیقت آن است که چیزی درباره او نمی‌دانم، به‌جز تاریخ‌ها و نام مکان‌ها». خورخه لوئیس‌بورخس وقتی این اعتراف را در قصه‌اش می‌گنجاند که از «همه فوت‌وفن‌ها و نارسایی کلام» در عذاب است و تنها، ثبت مکان‌ها را برای ثبت آخرین دم «او» در این جهان، نجات‌دهنده می‌بیند؛ گویی می‌خواهد پا را از زندگی خویش بیرون گذارد تا پیرامون زندگی دیگری بنویسد. این امکان اما شاید در بوئنوس‌آیرسِ بورخس می‌توانست به منصه ظهور برسد اما در تهران با ‌هزاران نوستالژی در‌حال احتضار، چه امیدی برای ماندگاری جای پای خاطرات می‌تواند داشته باشد؟ این نوشتار روایتی است از قرارهای عاشقانه که طی چهار نسل در پایتخت گذشته و سندی است برجای در حال پاک‌شدن خاطره بر خاک این شهر.

شمس‌العماره

-ماه‌سلطان خانم! ماه‌‌سلطان! دختر بیا، کارت دارم. شنیدی؟ زودی بیا!

بی‌بی ایستاده بود توی پنج‌دری، باد می‌پیچید توی حیاط، لای درخت‌های چنار. عباس‌آقا دیر کرده بود. بچه‌ها لب‌حوض، ماهی‌های قرمز را دید می‌زدند. سارابیگم نشسته بود توی اتاقش و داشت قلیون چاق می‌کرد. ماه‌سلطان سربه‌هوا، چارقدش را کیپ‌تر کرد. طره موی سیاهش را هم کرد توی چارقد گل‌گلی‌اش. بعد خودش را تندی رساند به بی‌بی‌مریم. بی‌بی هم تو گوشش زمزمه کرد: «الان وقتشه چادر چاقچول کنیم تا عباس‌آقا نیومده، بریم ارگ. بلکه بختت باز بشه مادر. تو چی کم‌ داری از دختر نایب آخه».

ماه‌سلطان و بی‌بی چادر سر کردند. چو افتاده بود، توی میدان ارگ توپی آوردند به اسم مرواری. اگر دخترهای دم‌بخت بهش دخیل ببندند، بختشان باز می‌شود. راه افتادند سمت خیابان ناصریه. توی راه بودند که صدای دلنگ‌دلنگی زنگ زد توی گوش ماه‌سلطان. شنیده‌ بود، صدای زنگ این ساعت که بیاد، پرنده سیاه پر می‌کشد روی سر شهر اما خبری از جغد شوم قصه‌ها نبود. فقط بی‌بی بود که هول‌وولا داشت، همسایه‌ها آنها را نبینند اما ماه‌سلطان محو تماشای شمس‌العماره بود، آخ که چقدر کاشی‌های آبی و زردش توی غروب خورشید قشنگ می‌شدند! وقتی به توپ مرواری رسیدند، وقت نیت بود که بی‌بی کرد و ماه‌سلطان نخ سبزی را بست به لوله توپ، یک‌وجبی حکاکی تاریخی‌اش و از خجالت چادرش را به دندان گرفت. فوج‌فوج چادربه‌سر بود که کنار لوله هنگی تاب می‌خوردند، قیامت بود انگار. از ترس عباس‌آقا، بی‌بی تشر زد به ماه‌سلطان که از هپروت دربیاید و برگردند. پیچیدند آن دست خیابان و زیر سایه سایبان‌ها راه افتادند. از دور پسری را دیدند که نشسته بود دم دکان بزازی و واکس کفش‌اش در نور، برق می‌زد. پسر بلقیس خاتون بود؛ همان پسری که ماه‌سلطان توی روضه آب‌سردار کلی از وجناتش شنیده بود. کامران‌میرزا تا بی‌بی را دید پا شد، شکسته‌پکسته سلام و علیکی کرد. چه قدی داشت! چه کاکلی! چه لباس برازنده‌ای. نگاهش گره خورد به نگاه ماه‌سلطان. قلبش هری ریخت پایین. نگاهی که دیگر هیچ‌وقت از او جدا نشد و تا آخر عمر هم از جلوی چشمش نرفت. نه جلوی سقاخونه که شمع روشن می‌کرد و نه در عزاداری امام حسین تو تکیه. اما دیگر هیچ‌گاه دیدار به آنها دست نداد؛ جایی نبود که بشود بی‌اینکه لپ‌ها گل بیندازد، یکدیگر را ببینند و نامه‌ها با هم ردوبدل کنند. ماه‌سلطان، اسیر هشتی و گودی خانه باباجانش بود و خانه پدری، اسیر شهری محصورشده به حصار ناصری. اگر پیغامی بود باید رمزی می‌نوشتند تا اگر بچه‌ای بود دم دستشان این پیام رمزی را به دل‌دار برساند. تهران به فکر آنها نبود، تنها داشت در خفقان دیوارهایش، بالون هوا می‌کرد و توپ جنگی می‌گذاشت وسط میدان‌ها. ماه‌سلطان اما هرگز از صرافت کامران‌میرزا نیفتاد. او هر روز به یاد آن نگاه قلبش می‌زد و شب‌ها اگر خراباتی‌ای، دلش گرفته بود و شبگردی می‌کرد، با این ترانه اشک ماه‌سلطان را درمی آورد:
-برفتم بر در شمس‌العماره، همون جایی که دلبر خونه داره.

لاله‌زار

خانوم‌جون راه می‌رفت دور اتاق، پتوی روی کرسی را مرتب می‌کرد، مخده‌های سبز رنگ را می‌گذاشت سمت آفتاب‌گیر و کاسه‌های گل‌مرغی را می‌برد که بشوید و همین‌طور که می‌رفت زیر لب می‌گفت:

-عاشقم عاشقای قدیم دخترجان...‌ای روزگار نقش‌ونگاران!
حرف که به اینجا می‌رسید، پره‌ای اشک روی چشم دلبر می‌نشست که نمی‌گذاشت برگ‌های نازک و صورتی‌رنگ‌ گل‌محمدی‌ها را درست ببیند و مرتب‌شان کند لای گره چادر شب. دست آخر تنگ آمد از حرف خانوم‌جون:
-مگه عشق هم جدید و قدیم داره؟
برای خانوم‌جون که از عشق کامران‌میرزا هنوز بی‌تاب بود و بعد او، رنگ کوچه و خیابان را ندیده بود، عشق جدید و قدیم داشت. می‌گفت حالا که نه تاج هست و نه تاج‌دار، حالا که سمت شمس‌العماره جاخواب برزگرهای دور و اطراف شهر شده، حالا که نه از سلطان صاحبقران خبری هست و نه از قاتلش، عشق عوض شده، مثل عکس‌های شهرفرنگ که پشت سر هم عوض می‌شوند: رخت و لباس‌ها عوض شده بود؛ دستور بود که همه کلاه‌پهلوی بگذارند سرشان و به جای میدان ارگ بروند «آب‌کرج» یا «لاله‌زار». خیابانی شده بود لاله‌زار؛ یک زمانی شاه شهید سنگ بنایش را گذاشته بود؛ از ارگ تا اول پیچ‌ شمرون. خیابان از دل باغ‌های ملاک‌های بزرگ تهران رد شد، لاله‌ها را سر برید تا بشود شبیه شانزه‌لیزه پاریس و تلافی آن همه گل‌ولاله پرپر شده، یک اسم بود که چسبید سر در خیابان. خانوم جون اما به این قرتی‌بازی‌ها عادت نداشت، نمی‌خواست تعیین کند که این قرتی‌های کت‌وشلواری و چوب‌سیگار به لب بویی از مرام کامران جانش برده‌اند. توی ختم ملوک‌خانم، شنیده بود که نوه دست گلش، عصرهای پنجشنبه آلاگارسون می‌کند می‌رود سمت سینما «گیتی»، می‌رود همان‌جا که دختر لر را به پرده کشیدند یا اینکه می‌رود سمت محله بلورسازی، جلوی سردر سینما «کریستال» تا قدم‌زنان با پسره جوالق بروند سمت سینما «ایران» و «رکس». می‌گفت مگر می‌شود دم پاچال بستی‌فروشی «آی بتا» دختر و پسری قرار بگذارند و پسره برای شیرین‌کاری، دختر را ببرد روی وزنه و بعد یک ورق کاغذ بدهد دستش که یک طرفش عدد وزن او باشد و طرف دیگرش عکس این بازیگران بی‌پیغمبر و بی‌پیر آمریکایی و بعد اسمش را بگذارند قرار عاشقانه؟ دلبر می‌گفت: «به جون عزیزم، می‌شه! چرا نمی‌شه؟ پسر خوبیه. یه تیکه جواهره. قراره همین امروز و فردا بره فرنگ! می‌خواد چشم و گوش بسته نباشه، سروسامون گرفته باشه بعد بره دول خارجه. آدم بدی هم نیست، خیلی از حرفاشو نمی‌فهمم، اما بعد از ظهرا می‌ره کافه لقانطه با رفیقاش می‌شینن به حرف زدن. روزام می‌ره روزنومه. می‌گه می‌خواد وکیل بشه، وکیل خلق‌الله». خانوم‌جون می‌گفت: «به‌حق چیزای نشنیده و ندیده! ‌ای روزگار نقش‌ونگاران!» و باز رویه بالشت‌های شسته و پاکیزه را سنجاق می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد:
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

خیابان ولیعصر (پهلوی) 

صدای تیر، صدای خوردن چماق به درهای بزرگ روزنامه‌ها، صدای پت‌پت‌کردن ماشین‌ها و عربده قالتاق‌ها، دلبر را از آن پسر جدا کرد. پسر عکسش رفت توی آلبوم کشته‌های کودتا و دلبر ماند و ناکامی عشقش. خانوم‌جون هم یک سال بعد رفت، یک‌سال بعد از آنکه رادیو می‌آوردند دم خانه‌ها و قسطی می‌دادند تا صدای ولیعهدِ شاه شده به گوش همه برسد. صدای لرزانی داشت، جوان و ناپخته، درست مثل خیابان‌های پایتخت که لرزان‌لرزان و پیچ‌واپیچ می‌رفتند آن طرف خندق؛ تهران داشت بزرگ می‌شد، شبیه دلبر که ٢٠ را رد کرده بود و بهار با گربه‌ها مرنو مرنو می‌کرد. وقتی که گفت می‌خواهد برود دانشگاه، کسی در خانه مخالفت نکرد، همه چیز انگار در حال پیشرفت بود؛ مثل لاله‌زار که ری کرده بود و بزرگ شده بود و بساطش رسیده بود به خیابان پهلوی و شاه‌رضا. در اتصال این دو خیابان، پارکی بود برای عصرهای بهاری و قدم‌زدن‌های دلبر، بعد از خستگی درس و کلاس دانشگاه. همان‌جا بود که چشمش یک‌بار دیگر خطر کرد و پسر آلامدی را دید.

بعدها دلبر، همه قرارهایش با جمشید را در همین «پارک پهلوی» می‌گذاشت؛ کمی آن طرف‌تر از کافه روشنفکرها، دست هم را می‌گرفتند و به ساختمان نیمه‌کاره تئاتر شهر نگاه می‌کردند و دور حوض آبی پارک قدم می‌زدند. زیر مجسمه نی‌لبک بود که عاشق جمشید شد و جمشید خاطرخواهش. همان روز که نشستند کنار حوض پارک و با هم از کتاب‌هایی که خوانده و فیلم‌هایی که دیده بودند، گپ زدند و تصویرهایشان افتاد توی آب. قرارهای بعدشان گاهی هم سمت «بلوار الیزابت» و آب‌کرج سابق بود و گاهی هم نزدیک کافه «گوچینی». توی بلوار می‌نشستند کفش‌ها را درمی‌آوردند و پایشان را می‌گذاشتند در خنکای رود کرج و عصرها از اسماعیل جگری، دل و قلوه سیخی می‌گرفتند تا شب که وقت جدایی بود.

اگر در این دیدارها، دوستان جمشید بودند، «تئاتر سعدی»، جامعه «باربد» یا تئاتر «تهران» می‌شد پاتوق آن روز و اگر دوستان دلبر همراه‌شان بودند می‌رفتند سمت سینما «نیاگارا» یا کمی ‌گران‌قیمت‌تر، مثل رستوران «چهل‌ستون» سر یوسف‌آباد یا «باکارا» و «چاتانوگای» خیابان پهلوی. شب‌ها هم که خرد و خسته دست در دست هم می‌آمدند بیرون، کلمه‌هایی که از این همه دیدار، روی هم تلنبار شده بود، از دهان یکی می‌زد بیرون و بقیه ساکت، زیر سایه کم‌رنگ چنارهای میان‌سال خیابان راه می‌رفتند و جمشید برایش می‌خواند:

در میان توفان هم‌پیمان با قایقران‌ها
گذشته از جان باید بگذشت از توفان‌ها
به نیمه‌شب‌ها دارم با یارم پیمان‌ها
که بر فروزم آتش‌ها در کوهستان‌ها

میدان ونک

دلبر با شنیدن هر آژیری از اضطراب پر و خالی می‌شد؛ حتی گم کرده بود که این صدای ممتد، علامت رفع خطر است یا علامت شروع دوباره بمباران. تهران زیر این همه بمب و موشک داشت آخرین توان خودش را آزمایش می‌کرد. چندسال بعد از انقلاب بود و جمشیدی که جنگ او را از خانواده‌اش گرفته بود؛ در وسعت یک عکس فوری یادگاری کنار برج آزادی در خانه حضور داشت. زهرا از دل همین روزها، سر بیرون آورده بود و قد می‌کشید؛ کودکی زاییده هولِ دهه ٦٠. هول پایین‌کشیدن تابلوی خیابان‌ها، کمیته، گشت‌های شبانه، تغییر قیافه شهر و رنگ‌به‌رنگ‌شدن تهران. روزی که پا به دانشگاه گذاشت، مادرش تمام‌وقت یکه و تنها توی پارک دانشجو قدم زد، به دخترش فکر می‌کرد و یاد قرارهای جوانی‌اش می‌افتاد؛ جمشید و تهران قدیم رفته بودند و جایش را تهرانی گرفته بود که او درست نمی‌شناخت، اما دوستش داشت. حالا جای قرارهای عاشقانه تغییر کرده بود، شبکه‌های اجتماعی آمده بودند.

فضای مجازی موازی زندگی واقعی حرکت می‌کرد. دلبر شنیده بود که این روزها «میدان‌های شهر» بیشترین جاها برای قرارها هستند. خوب این هم روزگاری بود برای خودش. از میدان «انقلاب»، گرفته تا «تجریش». خیلی‌ها که اهل کوه هستند، پای دماوند در بند می‌خواهند، بروند، بهترین لحظه‌ها را در میدان تجریش سر دربند می‌گذرانند. البته زهرا گفته بود که خیلی از دوستانش قرارهایشان را می‌گذارند دم داروخانه «قانون»، میدان ونک یا روبه‌روی سینمای قدس میدان ولیعصر.

هر وقت که دلبر اینها را می‌شنید، دلش می‌رفت به سمت خاطرات قدیمش و آهی می‌کشید، تلویزیون را روشن می‌کرد تا سریالی ترکیه‌ای ببیند و به هیچ‌چیز فکر نکند. زهرا گفته بود به‌تازگی با پسری آشنا شده است. دلبر هیچ نمی‌گفت، اما دل توی دلش نبود، هر لحظه سراغ زهرا را می‌گرفت؛ هر بار هم در خانه «هنرمندان» پیدایش می‌کرد. یک‌بار خواست که برود، خانه هنرمندان را ببیند، آخر کجاست، راه افتاد، خیابان ایرانشهر را طی کرد. از در ورودی پارک گذشت، به حوض روبه‌روی ساختمان خانه رسید، کنار حوض نشست. میان جوان‌های سیگاربه‌دست، دختران و پسرانی که با هم گپ می‌زدند، احساس پیری می‌کرد؛ احساس دوری از جمع‌های پراز‌خنده آنها. دوست داشت برگردد سمت بلوار آب کرج، برود سمت خیابان انقلاب و توی کوچه پس‌کوچه‌هایش دنبال کافه پاریس و اورینت بگردد، ببیند که هنوز سرپا هستند. پیتزا و پاستا سرش نمی‌شد، دلش قهوه شیرینی‌فروشی فرانسه را می‌خواست و شاتوبریان کافه نادری؛ اما زندگی در جریان بود و از خاطر دلبر می‌گذشت: روزی که رفت بر باد/ روزی که ماند در یاد.

۴۷۴۲

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 441613

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 3 =