روایت یک مهاجر افغانی از زندگی در فرانسه/ نگاه‌هایشان همیشه فراری بود

«در کشوری دیگر» نوشته سپوژمی زریاب، نویسنده نامدار افغانستانی است که به تازگی از سوی انتشارات سپیده‌باوران مشهد منتشر شده است.

تسنیم گزارش داد: مجموعه «درّ دری» مجموعه‌ای از اشعار نوقلمانی از خاک افغانستان است که با موضوعات مختلف سروده شده‌اند. این مجموعه به منظور معرفی شعر جوان افغانستان به فارسی‌زبانان از سوی انتشارات سپیده باوران به چاپ می‌رسد. این انتشارات اخیراً چند مجموعه داستان و رمان را نیز از داستا‌نویسی افغانستانی منتشر کرده است که از این موارد می‌توان به «در کشوری دیگر» اشاره کرد.

«در کشوری دیگر» رمانی است از سپوژمی زریاب، نویسنده نامدار افغانستانی که با محوریت مشکلات مهاجران افغانستانی در دیگر کشورها نوشته شده است. نویسنده در این رمان به دغدغه‌ها و مشکلات مردم مشرق‌زمین در کشورهای غربی و تقابل میان دو فرهنگ می‌پردازد.

زریاب از نامداران عرصه داستان‌نویسی افغانستان است، کسی که بسیاری‌ او را فرد بی‌بدیل این عرصه و بهترین داستان‌نویس این کشور می‌دانند. او سال 1949 در خانواده‌ای نوگرا در کابل به دنیا آمده؛ در رشته زبان و ادبیات فرانسه از دانشگاه کابل دانشنامه گرفته است و در رشته ادبیات مدرن از فرانسه دکترا دارد. وی سال‌هاست که در کشور فرانسه زندگی می‌کند.

در بخش‌هایی از «در کشوری دیگر» می‌خوانیم:

«بزانسون» شهر کوچکی است در شرق فرانسه. شهری است در مرز سوییس و فرانسه. مردم این شهر عادات خاص خودشان را دارند؛ و درِ خانة‌شان را به آسانی به روی کس باز نمی‌کنند. در بین خود حلقه‌های کوچکی ساخته‌اند که این حلقه‌ها هم بسیار محکم‌اند و هیچ تازه‌واردی نمی‌تواند به سادگی در این حلقه‌ها داخل شود.

تمام زندگی این مردم در چهار‌دیوار خانه‌هایشان خلاصه می‌شود. و تمامی اندیشه‌هایشان دَورِ چَوکی‌‌هایشان، پرده‌هایشان و میزهایشان دَور می‌زنند. انگار بیرون از دروازه‌هایشان جهانی وجود ندارد؛ دیگرانی وجود ندارند. در چشمان رنگه و شیشه‌مانندشان هیچ چیز خوانده نمی‌شود. آدم خیال می‌کند که این چشمان تنها قادرند گاهی حالت خصمانه به خود بگیرند و بس.

آنجا که من زندگی می‌کردم، بیشتر دهقانانی زندگی می‌کردند که زمین‌هایشان را ترک کرده بودند و شهرنشین شده بودند و با این شهرنشینی‌شان کارهای کوچکی برای خود دست‌و‌پا کرده بودند. و با این هم اُلفت‌شان با زمین قطع نشده بود. به همین علت هیچ گپی برای گفتن نداشتند. همیشه از هوا و تأثیر هوا روی زمین گپ می‌زدند. اگر قطره‌ای باران می‌بارید، نگاه‌ها با هم تلاقی می‌شدند.

ـ برای زمین، زمین‌ها، حاصل...

یا اگر باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کرد باز نگاه‌ها با هم تلاقی می‌شدند. لب‌ها لرزیدن می‌گرفتند. زیر لب‌ها زمزمه می‌شد:

ـ زمین، زمین، زمین‌ها، حاصل...

آنجا که زندگی می‌کردم، آپارتمان‌ها روی هم خوابیده بودند و طبقات بلندی را ساخته بودند. وقتی که از دور به این اشکال هندسی مربع‌شکل و مستطیل‌شکل می‌دیدم، دلم تنگ می‌شد. دلم هیچ نمی‌خواست که خانه‌ام بروم. اما می‌رفتم. وقتی زینه‌ها را می‌پیمودم گاهی تصادفاً دری یا درهایی باز می‌شدند؛ کسی یا کسانی می‌برآمدند و می‌رفتند پیِ کارشان.

نگاه‌هایشان همیشه فراری می‌بودند؛ مثل اینکه از نگاه یکدیگر هراس داشتند. و اگر تصادفاً نگاه آدم با نگاهشان تلاقی می‌کرد، زود یا پیشِ پایشان را می‌دیدند و یا دیوار سپید کنار زینه‌ها را. این هراس و گریز همیشه به نظرم خنده‌دار می‌آمد؛ اما خو‌کردن به این هراس و گریز در آغاز برایم دشوار بود. در چهره‌هایشان هیچ چیز خوانده نمی‌شد: نه اندوهی، نه سُروری، هیچ. شاید هم به همین علت من هیچ علاقه‌ای به آشنایی‌شان در خود احساس نمی‌کردم.

بعدها به این شیوة زندگی و این بی‌تفاوتی کنجکاو شدم. دلم می‌خواست آنان را در درون خانه‌هایشان، در پشت دیوارهایشان ببینم. به نظرم می‌آمد که هیچ قدرتی در جهان، آرامش آنان را به هم زده نمی‌تواند. این آرامش جزوِ همان ساختمان‌های مربع و مستطیل‌‌شکل شده بود. تنها گاه‌گاهی این آرامش به نظرم ساختگی می‌آمد.

وقتی در اتاقم می‌بودم، همه جا ساکت می‌بود. تنها گاهی آواز قدم‌های کسانی که از زینه‌ها تا و بالا می‌رفتند، شنیده می‌شد؛ و آواز دری که باز می‌شد یا بسته می‌شد. این آوازها آوازهای همیشگی شب و روز بود. و یک وقتی متوجه شدم که با این آوازها، با آن هراس و گریز و با آن آرامشی که گاهی به نظرم ساختگی می‌آمد، خو کرده‌ام. یک روز از اُرسیِ اتاقم بیرون را می‌دیدم، ساختمان‌های مربع‌شکل و مستطیل‌شکل را، که یک بار صدای فریاد را شنیدم. خوب حواسم را جمع کردم. آوازِ فریاد زنی بود که با تمامی توانایی‌اش فریاد می‌زد. چیزهایی می‌گفت و فحش می‌داد. از خود پرسیدم:

ـ صدا از کجاست؟

زود دانستم که از زینه‌هاست. دویده سوی در رفتم. آن را باز کردم. زن را شناختم. موهایش پریشان بود. رویش سرخ شده بود و مرطوب. چشمان بسیار کوچکش هم سرخ شده بود. همة گوشت‌های تنش تکان می‌خوردند. رویش را با ناخن‌هایش می‌خراشید و می‌گریست. همان طور که به دیوار سپید کنار زینه تکیه داده بود، خودش را پیچ‌وتاب می‌داد و فریاد می‌زد. خوب شناختمش. در یکی از طبقات همان ساختمان زندگی می‌کرد و همیشه با سر و روی مرتب و همان آرامش معمول از زینه‌ها پایان و بالا می‌رفت. با تعجب در دلم گفتم:

ـ این زن گریسته می‌تواند؟ فریاد زده می‌تواند؟

تا همان لحظه نمی‌توانستم تصور نمایم که این زن فریاد زده بتواند و گریسته بتواند، موهایش را چنگ بزند؛ با آن آرامشی که من گاهی می‌دیدمش. گیج شده بودم. نزدیکش ایستادم و پرسیدم:

ـ چی شده؟

ـ فرار کرده.

شانه‌اش را گرفتم. گوشت شانه‌اش زیر دستم بسیار نرم و بی‌حال آمد. دستم را از روی شانه‌اش پَس کردم و باز پرسیدم:

ـ کی فرار کرده؟

ـ رفت اما برای همیشه نِی. می‌دانید او نمی‌تواند از چنگ من فرار کند. اصلاً ممکن نیست. می‌دانید؟ شما این را نمی‌دانید! ...»

 

برخی از ادبای افغانستانی جایگاه زریاب را در ادبیات امروز افغانستان جایگاه ویژه‌ای می‌دانند. تنوع درونمایه و زبان داستانی، توجه به شگردهای داستان و انسجام مضمون و شکل از عمده ویژه‌گی‌های داستان‌نویسی سپوژمی زریاب است. وی از اندک نویسندگان افغانستانی است که با مدرن‌ترین شگردهای داستان‌نویسی آشنایی دارد. او زبان پارسی را به خوبی می‌داند.تعهد به مردم افغانستان و فرهنگ این کشور و هنر نویسندگی در بسیاری از داستان‌های وی تجلی دارد.

«در کشوری دیگر» در قطع رقعی در 200 صفحه به تازگی از سوی انتشارات سپیده باوران مشهد روانه بازار کتاب شده است.

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 390923

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام IR ۱۵:۱۳ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۸
    5 3
    علاقمند شدم بخرمش
  • بی نام A1 ۱۱:۱۰ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۳
    1 0
    خیلی بده