باربر ، حمّال و کشیکچی یا نگهبان ساده بازار اصفهان بود. آنقدر ساده بود و بی ریا که مردم به او لقب "هالو" داده بودند. امّا کسی نمی دانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه ، روح بلندی وجود دارد ، صاحب مقامی رفیع نزد حضرت صاحب الأمر و الزّمان أرواحنا لتراب مقدمه الفداء است.آقا (عجل الله فرجه) کارپردازانی دارند که در ایام غیبت با آنها ارتباط دارند که در دعای عهد یاد شده: «واجعلنا من المسارعین الیه فی قضاء حوائجه». بله، کسانی به این مقام می رسند که وقتی آقا حاجتی دارند آنها را صدا بزنند و آنها با سرعت برای برآورده کردن خواسته امام به سوی ایشان بشتابند. مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی 1309 ه ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد ، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است ،حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان با رعایت امانت نقل گردیده است.

حکایت وصل(اینجا)


نزدیک اذان ظهر روز بود. مثل هر روز مهیای رفتن به مسجد شدم. از منزل ما تا مسجد فاصله چندانی نبود . چند سالی بود که توفیق امامت جماعت در این مسجد به من عنایت شده بود. مسجدی که بواسطه قرار گرفتنش در راسته بازار ، پاتوق کسبه و اهل بازار بود و البته حضور باربران و کشیکچیان و نگهبان های بازار هم رونق خاصی به مسجد می داد.

هنوز چند قدمی به مسجد مانده بود که صدای جمعیت اندکی که تابوتی را بر دوش خود حمل می کردند مرا متوجه خود ساخت. جلوتر رفتم ؛ تابوتی ساده و فقیرانه بر دوش چند نفر که همه از باربران بازار بودند و چند نفری مشایعت کننده نیز در کسوت ساده حمّالان و کشیکچیان بازار که البته چهره برخی از آنها برایم آشنا بود. معلوم بود که میّت ، یکی از منسوبان همین آدم های سر و ساده و فقیر است که اینچنین غریبانه و بی پیرایه تشییع می شود.


در همین بین ، ناگهان چشمم به میرزا حبیب ، تاجر سرشناس و مؤمن بازار افتاد که با حالتی نزار و پریشان در حالی که بشدت می گریست و مویه می کرد ، جنازه را مشایعت می نمود. مشاهده میرزا حبیب ، آن هم با این حال پریشان که گویی صاحب عزای اصلی است و نزدیک ترین کسان خود را از دست داده است ، مرا بسیار شگفت زده کرد. آخر میرزا حبیب از بازاریان و تجّار سرشناس و مؤمن بازار و از نیکان اصفهان بود. اگر از نزدیکان و بستگان او کسی فوت نموده ، پس چگونه است که اینچنین غریبانه و بی خبر تشییع می شود؟! چرا از بزرگان تجار و کسبه و اقربای خود میرزا حبیب ، کسی در این تشییع جنازه شرکت ندارد؟! .... همه اینها سؤالاتی بود که ذهن مرا به خود مشغول ساخته و بشدّت کنجکاو یافتن اصل ماجرا کرده بود.

در همین حال بودم که نگاه پریشان میرزا حبیب به من افتاد و گویی متوجه تعجب و حیرانی من شد. بطرفش رفتم و دست بر شانه اش گذاشتم . پیش از آنکه سخنی بگویم با صدایی لرزان و مصیبت زده گفت: «حاج آقا جمال! به تشییع جنازه یکی از اولیای خدا نمی آیید؟! »


کلامش بر قلب و جانم نشست و مرا بی اختیار بسوی جنازه کشاند. از رفتن به مسجد منصرف شدم و به همراه میرزا حبیب و جماعت باربران و کشیکچیان بازار ، جنازه را به طرف غسّالخانه مشایعت نمودم. از بازار تا غسالخانه که در محلی بنام «سرچشمه پاقلعه» قرار داشت ، مسافت نسبتاً زیادی بود و من باتفاق عده معدود مشایعت کننده در حالی این مسافت را پیمودم که در تمام طول مسیر ، جمله میرزا حبیب در توصیف صاحب جنازه ، ذهنم را به خود مشغول ساخته بود و بشدت کنجکاو بودم تا صاحب آن را بشناسم .


به غسالخانه که رسیدیم ، جنازه را تحویل مغتسل دادند تا مراسم تغسیل و تکفین میت انجام شود. گوشه خلوتی یافتم و تا مهیا شدن جنازه ، در انتظار نشستم. ساعتی از ظهر گذشته بود و من خسته از راه دراز و اندوهناک از فوت نماز جماعت اول وقت ، به سرزنش خود پرداختم که چرا بی جهت ، تحت تأثیر سخنان یک تاجر پریشان حال ، مسجد و نماز جماعت را ترک گفته ام. در حال و هوای خود بودم که دستی بر شانه خود احساس کردم. خودش بود ، میرزا حبیب. مثل اینکه تحیّر و سرگردانی مرا بیش از این تاب نیاورده بود. حالا مثل اینکه کمی آرام گرفته بود. به او گفتم: « میرزا! این جنازه کیست؟! حکایت این حال پریشان شما چیست؟!»


میرزا حبیب ، آه بلندی کشید و در حالی که دست بر کمر گرفته بود و می نشست ، گفت: « قصه عجیبی است حکایت من و آشناییم با صاحب این جنازه!! قصه ای که تا کنون برای کسی آن را بازگو نکرده ام.»

با کنجکاوی و تعجب گفتم: « بسیار مشتاق شنیدنم میرزا حبیب! بگو و مرا از این بهت و حیرانی بیرون آور.»


میرزا حبیب دوباره آهی کشید و ادامه داد:


« همینطور که می دانید امسال من مسافر قافله حج بودم. کاروان ما ابتدا راهی عراق شد تا پس از زیارت عتبات مقدسه نجف و کربلا ، راهی حجاز شویم. همه چیز بخوبی می گذشت تا در چند فرسخی کربلا ، کیسه حاوی سکه ها و بعضی اثاثیه ضروری سفرم را دزدان به سرقت بردند. جستجوهایم نتیجه ای نداشت و از طرفی دلم نمی خواست که غیر از خودم ، همسفرانم را نیز درگیر مشکل پیش آمده خود نمایم. برای همین بی اینکه کسی متوجه موضوع شود ، بهانه ای آوردم و خود را از همسفران جدا کردم. قافله حج عازم حجاز شد و من درمانده و مستأصل در عراق ماندم بلکه فرجی شود و بتوانم راهی به اموال از دست رفته خویش بیابم. اندوهی سنگین و عمیق بر من مستولی شده بود و از اینکه می دیدم علی رغم دارایی های بسیار ، توفیق انجام مناسک حج از من سلب شده است ، احساس غبن و خسارتی جانکاه می کردم. هیچ دوست و آشنایی هم نداشتم تا به او پناه ببرم و پولی قرض بگیرم.


شبی تنها از نجف بسمت کوفه به راه افتادم تا در مسجد کوفه معتکف گردم بلکه فرجی حاصل شود. در راه حالتی عجیب بر من مستولی شده بود. احساس درماندگی و استیصال می کردم و در همان حال به آقا و مولایم ، حضرت صاحب الأمر (عج) متوسل گردیدم. چیزی نگذشت که در همان بیابان و در تاریکی شب ، ناگهان سواری در برابرم ظاهر شد. با حضور او همه جا روشن و نورانی شد و بزرگی و شکوهش مرا مسحور خود ساخت. آنگاه که جمال و چهره پرفروغش را نگریستم ، اوصاف و نشانه هایی را که در مورد امام زمان ، حضرت صاحب الأمر (عج) شنیده بودم در آن بزرگوار مشاهده نمودم.

در آن حال ، ایشان در برابرم ایستاده فرمودند: « چرا اینطور افسرده حالی؟! » عرض کردم که خستگی راه سفر دارم. فرمودند: « اگر سببی غیر از این دارد بگو. » چون دیدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ، ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تأثر خود را عرضه داشتم.


در این هنگام دیدم ، حضرتش فردی بنام « هالو » را صدا زدند. بلافاصله فردی نمد پوش درهیأت و لباس کشیکچی ها و باربرهای بازار اصفهان ، در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است؛ کشیکچی بازار که ازسال ها پیش در اطراف حجره ام رفت و آمد دارد و او را کاملاً می شناسم.


حضرت رو به او نموده فرمودند: « اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان. » آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند.

آن شخص ، ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشده ام را به من برساند. من متحیّر از آنچه می دیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر در مکانی که وعده گاهمان بود نمایان شد. در حالی که بسته ای در دست داشت. آن را به من داد و گفت: « درست ببین ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای. »


من به بررسی وسایل و شمارش سکه هایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است. آن شخص که مطمئن بودم هالوی خودمان است ولی از هیبت او جرأت سؤال کردن نداشتم ، با من در کربلا و در زمانی دیگر وعده کرد و از من خواست تا وسایلم را به شخص امینی بسپارم و مهیای حرکت بسمت مکه شوم. من نیز در زمان مقرر در وعده گاه حاضر شدم . هالو جلو می رفت و من به دنبال او. پس از مدت کمی راه رفتن ، بناگاه خود را در مکه یافتم. در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظی مکانی را تعیین نمود و از من خواست تا پس از انجام مناسک حج به آنجا بروم تا مرا بازگرداند. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم و فقط در جواب هم کاروانیان خویش بگویم که همراه کس دیگری از راهی نزدیک تر آمده ام.



مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش ، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرتش ، او را جستجو می کردم. پس از پایان مناسک حج ، در وعده گاه خویش حاضر شدم و در ساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که بسویم آمد و پس از سلام و مصاحفه ، به همان کیفیت قبل و در مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت ، از شدت هیبت و عظمت او جرأت سؤال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت: « از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید ، برایم انجام دهی.» این را گفت و از من جدا شد.



روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه آسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجّار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ، ناگاه هالو ، همان شخص باکرامت و والا مقام را دیدم ، با همان لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم که از جای برخیزم و او را تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شد و ازمن خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن ، نزد من آمد و آهسته گفت: « آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دو ساعت مانده به ظهر بیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم. » آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم ، نه دیرتر و نه زودتر.


تا پنجشنبه موعود برسد ، چند روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت و من دیگر اورا در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده آخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری می کردم تا دیدارمان تازه شود و من از او احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخره آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همین دیروز بود.


صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان (عج) گفتگو کنم. به آدرسی که داده بود رفتم ، اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی جستجو کردم تا سرانجام در همان ساعتی که وعده کرده بودیم ، منزلش را یافتم. »



میرزا حبیب در حالی که بشدّت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود ، آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد:


« وقتی خود را پشت درب خانه هالو یافتم ، آماده در زدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه باز شد و سید بزرگواری غرق نور با عمامه ای سبز بر سر و شال مشکی به کمر از خانه هالو خارج شد و هالو نیز شتابان به دنبال او از خانه بیرون آمد در حالی که بشدت ادب می کرد و تواضع و احترام فوق العاده ای نثار آن جناب می نمود . در آن حال صدای هالو را می شنیدم که می گفـت: « سیدی و مولای! خوش آمدید ، لطف فرمودید به خانه این حقیر تشریف فرما شدید... »


هالو تا انتهای کوچه آن سید بزرگوار را بدرقه کرد و بازگشت. مقابلم که رسید ، آثار شعف و شور زایدالوصفی را در سیمایش مشاهده کردم. سلام کردم و با حالتی آمیخته از بهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو! او که بود؟! » چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو!! مولا و صاحب خود را نشناختی؟!! .... او سرور و مولایم ، حضرت حجت ابن الحسن (عج) بود که در واپسین روز عمرم ، لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود....»


آن گاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: « از شما می خواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دو ساعت مانده به ظهر ، حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری. درب این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید ، من از دنیا رفته ام. کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار....!! »


با شنیدن این سخنان ، تأثّری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم ، با جناب هالو ، وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم.


امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمّال و کشیکچی هالو را خبر کردم و با هم به سمت منزل هالو به راه افتادیم ، بی آنکه طبق خواسته جناب هالو ، کس دیگری را با خبر سازم. در ساعت مقرّر به منزلش رسیدیم ، در حالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز خبر داده بود ، روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق ، رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه او را غریبانه برداشتیم و اکنون طبق وصیّت او سوی قبرستان تخت پولادش می بریم....»



صحبت های میرزا حبیب که به اینجا رسید ، با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عدد انگشتان دست فراتر نمی رفت ، متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است. حالت عجیبی داشتم. بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بی خبر بوده ام ، در وجود خویش احساس شرمساری می کردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان او را که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان ، حضرت ولی عصر (عج) را یافته بود ، غرق بوسه خویش کردم.


چیزی نگذشت که تابوت جناب هالو دوباره بر دستان اقلیت تشییع کننده بسوی آرامگاه تخت پولاد روانه شد. خود را به زیر تابوت آن ولیّ خدا رساندم و با چشمانی اشکبار او را تا تخت پولاد مشایعت کردم. دلم می خواست ، پرتوی از نور معرفت یکی از عاشقان و دلباختگان ملازم و همراه حجّت خدا ، وجودم را روشن سازد.


مراسم تدفین جناب هالو که تمام شد ، دیدم میرزا حبیب تاجر که تا همین جا نیز سوز و بی قراری بی اندازه اش در فراق هالو ، حاضران و تشییع کنندگان اندک او را که همگی از دوستان و همکاران او بودند به حیرت وا داشته بود ، طاقت از کف داد و خود را بر خاک مزار او انداخت ، در حالی که با صدای بلند می گفت: « ای مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! ... او یکی از اولیای خدا و از ملازمان امام زمان (عج) بود....» و در آن هنگام کسی از حاضران جز من ، راز سوز و گداز بی اندازه میرزا حبیب را نمی دانست.


صبح فردای آن روز ، میرزا حبیب به سراغ من فرستاد تا به مسجد بازار بروم. من که هنوز مبهوت ماجرای دیروز و حکایت میرزا حبیب و هالو بودم ، بی درنگ خود را به مسجد رساندم. دیدم جمع زیادی که اکثر آنها از حاجیان کاروان حج امسال و همسفران میرزا حبیب بودند در مسجد جمع شده اند. چشم میرزا حبیب که به من افتاد جلو آمد و گفت: « می خواهم راز شگفت انگیز سفر حج خود را با همسفریان و هم کاروانیان خویش در محضر مبارک آیت الله چهارسوقی فاش نمایم و پرده از چهره غریب و گمنام چناب هالو بردارم.» لبخند رضایتی به نشانه تأیید از خود نشان دادم و سپس در معیّت میرزا حبیب و دیگر همسفران او عازم بیت آیت الله سید محمد چهار سوقی ، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات شدیم.


در منزل آیت الله روضاتی (چهار سوقی) همهمه و شور و حال عجیبی بود. میرزا حبیب تاجر ، در حالی که ردای مشکی بر تن داشت و مصیبت زده ای را می مانست که نزدیک ترین فرد زندگیش را از دست داده است ، با صدایی لرزان و گریان ، حکایت عجیب و شگفت انگیز سفر حج خود و ماجرای عنایت حضرت صاحب الأمر (عج) بواسطه جناب هالو را برای حضرت آیت الله و دیگر حاضران تعریف می کرد و در این بین صدای گریه و ضجّه مردم ، همراه با ذکر یابن الحسن آنها شور و حال عجیبی در بیت روحانی بزرگترین عالم شهر ایجاد کرده بود. سخنان میرزا حبیب که تمام شد ولوله ای وصف ناشدنی در حاضران ایجاد شد و از همه پر سوز و گدازتر ، حال خود مرحوم آیت الله روضاتی بود که با شنیدن حکایت میرزا حبیب و جناب هالو ، در حالی که اشک شوق از دیدگان مبارکش روان بود ، منقلب و پریشان از جای برخاسته و عازم تخت پولاد ، محل دفن جناب هالو گردید.

موج زیادی از جمعیت ، یابن الحسن گویان در حالی که مرحوم آیت الله روضاتی در پیشاپیش آنها حرکت می کرد بسمت تخت پولاد روانه شدند. لحظه به لحظه بر شمار جمعیت افزوده می شد و طولی نکشید که سیل مشتاقان امام زمان (عج) به قبرستان مقدّس تخت پولاد رسید.

مرحوم آیت الله سید محمد چهارسوقی در حالی که بشدت گریه می کرد و پریشان بود ، خود را بسرعت به کنار قبر هالو رساند. سپس این عالم ربّانی خود را بر روی قبر جناب هالو افکند و پس از گریه ها و راز و نیازهای فراوان ، برخاست و رو به جمعیت فرمود: « مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیّت می کنم ، هنگامی که مُردم ، مرا اینجا کنار قبر هالو دفن کنید. می خواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف می آورند ، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.»


اکنون سالیان درازی از آن روز می گذرد و مزار مرحوم میرزا حسین کشیکچی ، مشهور به « هالو» در تکیه صاحب روضات تخت پولاد اصفهان ، این خاک تابان و سرزمین ستارگان درخشان علم و عرفان و معرفت ، ملجأ و زیارتگاه عاشقان و دلباختگان حضرت ولی عصر (عج) است تا روزی که ان شاء الله دل های عاشق و طوفانزده منتظرانش به ساحل آرامش ظهور مبارکش ، اطمینان و سکون یابد.


برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 346696

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 12 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 51
  • نظرات در صف انتشار: 3
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ُسیاوش A1 ۰۳:۲۳ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    95 11
    خیلی خوب بود....از این داستانها لطفا بیشتر بزارید....صفای روح هستش....ممنونم
  • علی اصغر A1 ۰۴:۲۸ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    85 8
    جالب بود .خدایش رحمت کناد .
  • بی نام IR ۰۴:۴۶ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    57 6
    چقدر حکایت جالبی بود. دلم خواست حتماً قبر این عزیز رو از نزدیک ببینم و درکش کنم
  • بی نام GB ۰۵:۰۳ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    42 5
    فوق العاده بود.
  • محسن ص IR ۰۵:۰۵ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    58 7
    السلام علیک یابن الحسن ع
  • 8 A1 ۰۵:۲۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    51 7
    از این داستان متشکرم ...بغضم گرفته و از این حالم خوشحالم ...
  • بی نام A1 ۰۵:۲۳ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    39 10
    آیا خدا را برای بنده اش کافی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟
  • بی نام A1 ۰۵:۲۸ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    33 7
    آنکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند . جناب موذن جامی با تشکر از شما ، به دلیل باز بودن قسمت کامنتها برای نظرات متفاوت و قداست مباحث فوق شاید بهتر باشد مباحث معرفتی مرتبط با امام عصر ع در سایتهای مرتبط و خصوصیتر به اشتراک گذاشته شود .
  • مشهد A1 ۰۵:۲۸ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    41 8
    السلام علیک یا حجه الله یا صاحب الامر و الزمان یا حجه ابن الحسن و رحمه الله و برکاته
  • بی نام A1 ۰۶:۰۲ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    41 8
    اللهم صل علي محمد وال محمد و عجل فرجهم .........
  • خلیل A1 ۰۶:۰۶ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    28 7
    خدا خیر دنیا آخرت بشما که این اخبار صحیح و با مستند را بیان میکنید خیلی تاثیر در روحیه مردم دارد لطفا همدیگر اطلاع رسانی کنیم تا همه استفاده فیض ببر ند از این ردیف اخبار بیشتر اطلاع رسانی شود یا علی
  • بی نام IR ۰۶:۱۰ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    24 6
    فقط اشک ریختم
  • سینا A1 ۰۶:۱۴ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    31 4
    رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصوات
  • ممدباقر IR ۰۶:۲۴ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    31 5
    طیب الله انفسکم جناب مؤذن جامی . به قول خودمون دمت گرم با این چیزی که نقل کردی .
  • مهدی IR ۰۶:۳۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    34 5
    ...آیا بود که گوشه چشمی به ماکند
  • ماهاني A1 ۰۶:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    27 4
    السلام عليك يا حجه ابن الحسن العسكري روحي فداك اي عصاره خلقت از آدم تا نبي مكرم جان به قربانت
  • بی نام IR ۰۶:۴۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    38 4
    یا صاحب الزمان... خدایا عاقبت ما رو ختم بخیر کن
  • شهروز IR ۰۶:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    27 5
    خدا رحمتش کندفقط یادمان باشد از این جور افراد هم خیلی وجود دارد که نگاه امام عصر را هر روز و هر ساعت دریافت میکننبه امیدی که انتظار ها تمام و چشمانمان به جمال وجود اقامان غسل داده شود
  • علی A1 ۰۶:۵۷ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    33 4
    سلام و خسته نباشید واقعاً عالی بود ممنونم از اینکه این واقعیتها را که همه از آن غافلیم گوش زد می کنید خواهشاً بازهم از اینگونه مطالب بگذارید بامید فرج آقا امام زمان عج برای سلامتی آقا امام زمان عج صلوات...
  • بی نام IR ۰۷:۱۲ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    30 4
    اللهم عجل لولیکل الفرج
    • بی نام A1 ۲۰:۴۹ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۲
      21 1
      اللهم عجل لولیک الفرج
  • مهران . ت A1 ۰۷:۱۸ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    21 4
    مورد توجه اولیا الهی قرار گرفتن نیازی به مشقت آنچنانی و ریاضت نداردفقط صداقت دراعمال و عبادات.
  • سید هادی A1 ۰۷:۲۹ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    24 4
    ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را که خبر شد خبری باز نیامد
  • سید وحید IR ۰۷:۳۹ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    20 4
    سلام ..ممنونم اجرکم عندالله خیلی زیبا بود یا صاحب الزمان علیه السلام مددی.........اللهم عجل لولیک الفرج
  • محمد IR ۰۸:۰۳ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    24 4
    زیبا بود ولی حیف که ما در غم مادیات دنیا هستیم
  • علی A1 ۰۸:۰۹ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    27 4
    اللهم عجل لولیک الفرج
  • جواد IR ۰۸:۱۴ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    17 5
    سلام متاسفانه نام امام زمان عجل اله تعالی فرجه را که در ابتدا آورده اید مناسب نیست درست است که این نگارش نام بر گرفته از نام امام زمان در مسجد النبی است اما می شد جمله ی " رضی الله عنه" آن را حذف کرد این عبارت را برای اموات بکار می برند و ما و شما معتقدیم آن حضرت زنده هستند و جهانی در انتظار قدوم ایشان بی صبرانه منتظر است البته نا گفته نماند که نویسنده این نام مبارک به گونه ای کتابت کرده که " محمد المهدی حی " خوانده می شود و اخیرا وهابی ها برای یاء مهدی سرکشی گذاشته اند تا به گمان خودشان مطمئن شوند آن حضرت در قید حیات نیست
  • مردی از تهران IR ۰۸:۲۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    25 6
    درود خا برروح حسین کشیکچی
  • علي A1 ۰۸:۲۴ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    23 5
    واقعا چه داستان تاثير گذاري بود اتفاقا چند وقت پيش خودم اسم و آدرس يكي از اولياي خدا رو شنيدم كه تو تهران زندگي مي كنه و خيلي تعجب كردم اينم بدونيم كه قاطي اين مردم و اين هياهوي و زرق و برق دنيا هنوز هم هستند كسايي كه براي خدا زنگي مي كنند و شب و روزشون رو وقف خدا مي كنند خوش به حالشون. نمونش حاجي نباتي
  • محمد A1 ۰۸:۳۷ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    21 5
    خیلی زیبا بود تنها متن طولانی که تا آخر با اشتیاق خوندم .دستتون درد نکنه
  • بی نام IR ۰۹:۰۹ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    28 3
    خوشابحالش ...از مزارش پیداست که هنوز هم ناشناخته و غریب مونده
    • بی نام A1 ۱۹:۰۲ - ۱۳۹۴/۱۲/۱۹
      2 0
      البته مزارشون الان بهتر از اینه که تو عکس نشون داده شده
  • حسین A1 ۱۳:۳۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    21 4
    بسیار عالی و تاثیرگزار. خدا این مرد بزرگ را رحمت کند و ما را هم از یاران حضرت ولی عصرعج بگرداند. گاهی از این مطالب هم برای سایتتان لازم است.
  • محمد IR ۲۰:۳۹ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
    20 4
    السلام علیک یا صاحب الزمان السلام علیک یا حجه الله فی ارضه
  • .. IR ۰۴:۵۸ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۲
    15 2
    بسیار عالی و تاثیر گذار... سپاسگزارم
  • امین A1 ۱۰:۲۳ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۲
    15 4
    یادمان باشد که حضرت ولی عصر به خانه آن باربر هالو مشرف شدند آیا میتوانیم ادعا کنیم که حضرت حتی برای یک لحظه یا کمتر از آن میتواند وارد خانه ما شود یا از 100 فرسخی خانه ما رد نمیشود زیرا او از هر الودگی پاک و مبراست.
  • محمد مهدی IR ۰۸:۵۷ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۴
    15 2
    خسته ام بی تابم مولایم دستم بگیر
  • قاسم خزایی A1 ۰۸:۰۴ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۷
    15 3
    اگه دلی شکست التماس دعا
  • بی نام A1 ۱۳:۲۷ - ۱۳۹۳/۰۳/۰۱
    16 2
    دلخوشم به مستحبی که جوابش واجب است السلام علیک یا باقی مانده خدادرزمین یا یوسف زهرا دراین دنیاوزمانه بی وفا مارادریاب.روح این بزرگواران شادخوشا به سعادتشان که با دست پرومرضیه از دنیا رفتند.وایه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه برایشان مصداق داردباید غبطه خورد به احوال همچین گوهرهای کم یابی.
  • بی نام IR ۰۶:۲۴ - ۱۳۹۳/۰۴/۱۰
    11 3
    با سلام اسم آقا امام زمان عج شور و شعفي در وجودم ايجادميكنه كه دلم ميخواد هميشه در اين حال باقي بمونم . خدايا تمام عاشقان آقامون رو توفيق زيارت ديدارش عطا بفرما .
  • بی نام A1 ۱۳:۴۴ - ۱۳۹۳/۰۴/۱۱
    13 1
    اشک ریختم ای کاش من هم مثل هالو بودم
  • رضا IR ۱۸:۱۲ - ۱۳۹۳/۰۴/۳۱
    14 2
    خدایا همه ما را ببخش میدونم گناهای زیادی داریم ولی به حق این خوبان ظهور منتقم خون شهدا رو عنایت کن. راستی اگه ما آقا رو ببینیم رویی داریم بهش نگاه کنیم؟خدا وکیلی ظهور امام زمان برای چی به تاخیر افتاده؟ به خاطر گناه مسیحی ها یا یهودیها یا چهارتا شیعه مثل منو شما؟من که به ناموس دنبال ناموس دیگرانم میتونم ادعا کنم شیعه یابن الحسنم؟نمازامونم که اول وقت پیشکش نمیخونیم
  • عبدالوهاب US ۲۱:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۸/۲۹
    16 1
    خدایا از گناهان دانسته و ندانسته ی ما بگذر...آمین.
  • بی نام A1 ۰۶:۳۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۱۶
    13 2
    سلام ازخواندن این داستان متاثرشدم چرادرخواب غفلت به سرمیبرم امیدوارم درزمانی که ازخواب میشوم زمان مرگم نباشد
  • بی نام RO ۰۹:۰۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۱۶
    7 8
    قلیون؟؟؟؟؟؟
  • احمد A1 ۰۶:۲۳ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    0 28
    همین رو نگفت چه جوری به مکه رفته و با چی رفته اینجاشو سوتی داده و دروغش مشخص شده
    • بی نام IR ۰۸:۴۰ - ۱۳۹۵/۰۴/۱۱
      2 1
      افراد صاحب کرامت مچ دست شما رو می گیرند ناگهان در میادین یا بازار شلوغ اون شهر هستید . خدا بشما توفیق بده . ضمنا احوال و اقوال مومن حمل برصحت است جز آنکه خلاف ثابت شود لذا گناه "دروغش مشخص شده" رو با استغفار از خود بشوئید
    • جواد A1 ۱۱:۲۳ - ۱۳۹۶/۱۰/۱۳
      1 1
      در نقل دیگر از همین قضیه توضیح داده شده که با طی الارض بوده است
  • سعید A1 ۲۰:۵۴ - ۱۳۹۵/۰۳/۲۵
    8 1
    جاتون خالی الان از سر مزارش میام,
  • بی نام A1 ۱۰:۰۹ - ۱۳۹۶/۰۸/۰۳
    5 1
    سلام،واقعا عالی بود.
  • بی نام A1 ۰۵:۳۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۲۱
    3 1
    سلام بسیار عالی قربون اقا صاحب الزمان برم .