آن زمان كه جراحي 9 ساعته قلب را پشت سر گذاشتي، جانمان به لب رسيد و مدام به خود ميگفتيم مبادا صداي مخملي ايران خاموش شود. 20 سال پيش كه براي اولين بار در استوديوي راديو جوان كنارت نشستم، طنين صدايت مرا لرزاند. با خود گفتم شنونده بعدازاین صدا، چگونه بايد مرا تحمل كند؟ مگر بعدازاین صدا، صدايي شنيدني است؟ سالها از اين همكاري گذشت و اين استاد بينظير، شد رفيق شفيق. و من راحتتر ميتوانستم لايههاي درون مهران را ببينم. هميشه او را پشت ميكروفن، شاد ميديدم و تعجب ميكردم كه چگونه ممكن است آدمي مشكل نداشته باشد. يادت هست مهران؟ يادت هست چه روزهايي را ميگويم؟ از ته دل ميخنديدي و وقتي تعجب مرا ميديدي ميگفتي شنونده نبايد شريك غمت باشد. مجري بايد بشاش باشد. و بعد، كلمه بشاش را تكرار ميكردي و كلامت را ميكشيدي و بلند ميخنديدي. انگار واقعاً هيچ دردي نداري. كه اگر نداشتي، اين دو عارضه شديد در كمتر از يك سال، چگونه سراغت آمد و تو را از ما گرفت؟
همه اجراهايت را دوست داشتم. همه زيباست؛ اما دكلمه «تو چه ميداني»ات معركهتر از بقيه بود. گفتي: «به چشمهايم نگاه كن. رد باران بهار را در آن ميبيني؟» ...و من از تو ميخواهم به چشمهایم نگاه كني تا رد زمستان دلتنگي را بيابي. گفتي: «ایکاش به خوابم بيايي. كاش صدايم كني»...و من از اين غمگينم كه ديگر صدايمان نميكني. ديگر صداي شادت را نميشنويم.
گفتي: «تو چه ميداني خدا چقدر مهربان است؟ به هنگام غروب آفتاب، فانوس ماه را روشن ميكند»... و من ميگويم به آغوش همين خداي مهربان ميسپارمت اگرچه برايم سخت است كه صدايت را از راديو منها كنم. به خدا ميسپارمت اين صداي ماندگار راديو. اي صداي دلانگيز و خواستني. مهران عزيز، به خدا ميسپارمت.
5757
نظر شما