با در نظر گرفتن اینکه گونه انسان هوشمند، در یک مقطع بی نظیر از تاریخ تکامل قرار گرفته است، باید اراده ما برای غلبه نهایی بر جریان میلیون ها ساله تکرار و تصادف را تقویت کند؛ اراده ای که نخستین بار چارلز داروین در 1859 امکان و پیامدهای آنرا برای تمدن بشر معرفی کرد.

دانشجویان علوم سیاسی و حتی دیپلمات هایی که سال ها در زمینه سیاست خارجی کار می کنند، اغلب نقطه آغاز تفکر سیاسی را در تقسیم بندی کشورها به عنوان واحدهای جداگانه قرار می دهند. به اعتقاد آنها سیاست خارجی چیزی فراتر از عرصه رقابت قدرت و اعتقادات نیست. رقابت هایی که باید در نهایت از توانایی های ملی منحصر به فرد و فرهنگ های خودی در برابر بیگانگان حفاظت کند. به همین ترتیب، مطالعات سیاسی در تمام دانشگاه های جهان، با شکل گیری تفکرات سیاسی در یونان باستان و حلقه ای از فیلسوفان تمدن هلنی آغاز می شود که ظاهرا برای اولین بار درباره سیاست در جوامع انسانی اندیشیده اند. نتیجه تمام این سطحی نگری ها، تبدیل شدن سیاست به یک علم مجزا بوده که نه تنها به تنهایی نمی تواند کمکی به درک هدف زندگی اجتماعی انسان داشته باشد بلکه عامل بسیاری از نابسامانی ها در عمل سیاسی است. چرا به منظور درک دقیق تر و مطالعه شده تری از سیاست از جمله سیاست خارجی، باید یک جهان بینی علمی داشته باشیم؟ اجازه بدهید روش پاسخ به این سوال را کمی در ساعت تاریخی به عقب تر ببریم و موقتاً از جهان سیاست فاصله بگیریم.
برخلاف ارسطو و فیلسوفان یونانی كه تصور مي كردند جهان هميشه بوده است، جهان ما تنها ١٤ ميليارد سال پيش پديد امد و سياره زمين تنها 4/5 ميليارد سال پيش. ما انسان ها درست مانند بيش از ده ميليون گونه جانداري كه بر روي سياره ما زندگي مي كنند،محصول تكامل تدريجي و انتخاب طبيعي ژن هايي هستيم كه دستورالعمل هاي سازگارتري با محيط اطرافشان داشته اند. هيجان انگيزترين بخش اين نمايش بيولوژيك، تكامل حيرت اور اندامي در بدن ماست كه به ما اجازه داده است بدانيم وجود داريم و همينطور اجازه داده است كه براي اولين بار بپرسيم كه چرا در اين جهان هستيم يعني مغز. تمام دستاوردهاي تكامل مغز متعلق به دو ميليون سال پيش تا امروز است و در همين مدت كوتاه توانسته ايم نه تنها بر ساير موجودات و محيط طبيعي غلبه كنيم بلكه مسير تكامل را عامدانه دستكاري كنيم. طبيعت ما را مانند ساير گونه هاي جانداران به عنوان ماشين حمل ژن ها انتخاب كرده تا بقا و توارث انها را تضمين كنيم اما ما تنها گونه اي هستيم كه قادريم خلاف دستورهاي ژنتيكي عمل كنيم و امروز مي توانيم تا حدي به روند درهم كنش ژن ها تاثير بگذاريم.
ما اين توانايي را در 70 هزار سال گذشته بدست اورده ايم، يعني از زماني كه اجداد ما تصميم گرفتند افريقا را به قصد يافتن منابع جديد ترك كنند و گروهي از انها طي 50 هزار سال بعد، اهلي كردن حيوانات و گونه هاي گياهي را اموختند و به اين ترتيب نخستين اشكال تمدن شكل گرفت. يكجانشيني مهمترين انتخابي بود كه پس از كشف اتش توسط انسان كرومانيون یا احتمالا هوموساپین های اولیه، مسير تكامل ما را تغيير داد.شايد تمام انچه در اين مدت بدست امده است ما را نسبت به امتياز انحصاري تكامل مغز در رتبه بالاتري نسبت به سايرين قرار داده باشد. اما ما لزوما در روند تكامل مغز بهترين نيستيم.
براحتی می توانیم تصور کنیم که تمامی اعمال و احساسات ما مرهون عملکرد ده میلیارد نورون عصبی است که امکان درک محرک های خارجی، انتقال پالس ها و ایجاد واکنش های فیزیکی و عاطفی را ایجاد می کند. بدون تردید اگر شمار این نورون های به نصف کاهش پیدا می کرد، می توانیم حدس بزنیم که تا چه مقدار درک ما از محیط زیست مان تغییر می کرد و احتمالا هرگز درکی از برخی محرک ها و برخی دیگر از واکنش های فیزیکی و احساسی نداشتیم. حالا می توانیم تصور کنیم که شمار این نورون ها به دو برابر یعنی تا 20 میلیارد افزایش پیدا می کرد. در اینصورت احتمالاً قادر به درک محرک های محیطی و واکنش های احساسی دیگری بودیم که امروز حتی نمی توانیم مجسم کنیم. آیا با علم بر اینکه ما همچنان در مسیر تکامل قرار داریم، هنوز فکر می کنیم که درک ما از جهان کامل ترین درکی است که می تواند باشد؟
فسيل مشهور لوسي از گونه استرالوپتيكوس افرنسيس متعلق به سه ميليون سال پيش، قديمي ترين نمونه اي است كه مي توانيم روند تكامل حجم مغز به بدن را بسنجيم. مي دانيم كه حجم مغز در اينگونه ٤٠٠ الي ٥٥٠ ميلي ليتر بود يعني معادل شامپانزه هاي امروزي. پيشرفت هاي خيره كننده در نئوكورتكس مغز از دو و نيم ميليون سال پيش از گونه استرالوپيتسين اغاز شد كه توانايي يادگيري، ارتباطي و شناختي را بطرز چشم گيري افزايش داد. دو ميليون سال پيش در گونه هومو هابيليس ( اولين گونه از هوموها) مغز به حجم به بيش از ٦٠٠ ميلي ليتر رسيد كه با وجود اينكه از گوريل هاي امروزي كمتر بود اما بواسطه توسعه ناحيه بروكا،به قابليت بي نظيري براي ارتباط كلامي در صورت هايي بسيار ابتدايي دست يافته بود.
اولين گونه از هوموساپين ها در نيم ميليون سال پيش به حجم مغز انسان امروزي يعني ١٢٠٠ ميلي ليتر رسيدند. فشارهاي محيطي و نياز به انطباق و سازگاري علت تمام اين روند تكاملي بود كه همچنان به سوي اينده اي نامعلوم درون آن قرار داريم.درك ما از جهان، نحوه واكنش به محرك هاي محيطي مانند ترس، قدرت طلبي و حتي احساس هم دردي در ميليون ها سال گذشته در ما تكامل يافته است و به توانايي هاي فيزيولوژيك ما و همچنين توانايي انسان سانان در اختراع ميم ها بستگي داشته است.
واژه انسان سانان را اگاهانه به كار گرفتم .زيرا اين برداشت غلط رايج است كه فرهنگ و اخلاق مختص جوامع انساني است. مطالعات پريماتولوژيست ها نشان داده است كه صورت هاي اخلاقي و تفاوت گذاري ميان خوب و بد، بسيار پيش از انكه انسان پا بر روي زمين بگذارد وجود داشته است. فرانس دووال نخستي شناس فرانسوي،با سه دهه مطالعه بر روي جوامع بونوبوها، كشف كرد اين پسرعموهاي ما درست همانند ما به ارزش هاي اخلاقي مانند عدالت، نوع دوستي و صلح، پايبند هستند اما نحوه تكامل مغز به انها اجازه نداده است كه با تربيت فيلسوف هاي اخلاق، درك معنايي عميق تري نسبت به انچه انجام مي دهند، داشته باشند. ( برای مطالعه کامل تر به کتاب های «Primates and Philosophers: How Morality Evolved» و همینطور «Tree of Origin: What Primate Behavior Can Tell Us about Human Social Evolution» مراجعه کنید).
در اين مرحله از تكامل، ما همچنان بر لبه پرتگاهی قرار داريم كه ما را همانقدر به نابودي نسل گونه هوموساپينس ساپينس ها نزديك مي كند كه ١٦ گونه هومينوئيدها را پيش از ما نابود كرده است. ما برغم توسعه بي سابقه توانايي حل مسئله در سايه تكامل نئوكورتكس مغز، بطرز بي شرمانه اي بيشتر از هرگونه از انسان سانان در ميليون ها سال گذشته، هم نوع مان را تحقير مي كنيم، به بردگي مي گيريم و قتل عام مي كنيم. با اين وجود كه مي دانيم شناخت ما از جهان اطراف و نسبت به حقيقت كاملا محصور در نحوه تكامل شناختي ماست ( اين مي تواند به اين معنا باشد كه با ادامه روند تكامل، گونه هاي توسعه يافته انسان در یک میلیون سال بعدی با قرار دادن اسكلت يكي از ما انسان هاي امروزي در لابراتورهاي اينده استخوان بندي ما، حجم مغز ما، سبك زندگي و اعتقادات ما را به تمسخر بگيرند)، چنان نسبت به حقيقت اعتقاداتمان ايمان داريم كه حاضريم براي دفاع از ان ، هم نوع هاي مان را به مسلخ بفرستيم.
سیاست خارجی با این فرض اولیه آغاز می شود که جهان شامل کشورهای مختلفی است که منافع گوناگون و گاه متضادی دارند و درون این تصور یک خودبزرگ پنداری نسبت به ملیت، نژاد و ارزش های فرهنگی نهفته است که در ترکیب با غرایز ترس و قدرت طلبی، نحوه رفتار با سایر ملت ها و کشورها را تعیین می کند. تعدد ملت های امروزی با زبان، رنگ پوست و نژاد چیزی نیست جز یک تصادف در توزیع مهاجرت اجداد ما به گوشه و کنار سیاره زمین.
این کاملا یک اتفاق بود که گروهی از مهاجران اولیه اجداد ما در راه جابه جایی های تدریجی از سیبری و فلات ایران سر درآوردند و گروهی دیگر از چین و همینطور آلاسکا و استرالیا. تحت تاثیر این جدایی تصادفی، هرکدام از آنها مهارت های زبانی و ارتباطی جداگانه ای را توسعه دادند و به دلیل تنوع جغرافیایی با رژیم های غذایی متفاوتی سازگار شدند و متاثر از اقلیم و احتمالا آمیزش دیگر پسرعموهایمان نئاندرتال ها، ضریب هوشی، رنگ چشم، پوست و ویژگی های ظاهری سازگاری را طی هزاران سال کسب کردند. تا بدین اینجا هیچ چیزی یک دسته از مردمان را بر دیگری برتری نمی بخشد. همه چیز محصول یک انتخاب تصادفی و ناآگاهانه در تعیین جهت مهاجرت بوده است. ( بر روی ضریب هوشی متمرکز نشوید..مطالعات اخیر توسط گروهی از زیست شناسان به سرپرستی استفان کانان و کاتلین استوارت در کتاب Human brain evolution : the influence of freshwater and marine food resources نشان می دهد که سرعت تاثیر تعذیه بر عملکرد مغز بسیار بیشتر از آن چیزی است که تصور می شده است و شگفت آور اینکه جهانی شدن ارتباطات، تجارت و بهداشت در دویست سال گذشته میانگین ضریب هوشی را در تمام نقاط جهان افزایش داده است.)
یک مطالعه عمیق تر در شکل گیری تمدن گونه انسان نشان می دهد که تمام ملت ها و گروه های انسانی بیش از آنچه پنداشته می شود، با یکدیگر اشتراک دارند. احتمالا در خزانه ژنی برخی از ما هنوز نشانه هایی از ژن هایی که روزی نئاندرتال ها و بسیار قبل از آنها میمون های بزرگ منقرض شده را هدایت می کرد، وجود دارد. با تمام این دانش بیولوژی نوین، همه ما همانطور که من اعتقاد دارم می توانیم یک رئالیست سرسخت در سیاست خارجی بمانیم. اما با این ملاحظه که رئالیسم یک ایدئولوژی مدرن ساخته فیلسوفان اجتماعی اروپایی و آمریکایی نیست. بلکه دانشی است برخاسته از عملکرد آنچه ریچارد داوکینز زیست شناس معتبر بریتانیایی « ژن خودخواه» نامیده است. میل به بقا یک دستور العمل ژنتیکی است که انسان ها را همانند سایر موجودات زنده راهنمایی می کند. بدون انکه فکر کنیم ما برای انجام این وظیفه ی محول شده، میم هایی مانند کشور، ملت و نظام سیاسی ساخته ایم که ما را در شکل دسته جات انسانی برای بقا یاری برسانند. ما ذاتاً میل به ثروت، قدرت و سرزمین های بیشتر نداریم اما یاد گرفته ایم که برای حفظ و انتقال ژن های سالم تر، ثروت و قدرت بیشتر که مواد غذایی مقوی تر، جفت های قوی تر برای آمیزش و امنیت بیشتر در مقابله با نابودگرهای طبیعی را فراهم می کند، می تواند راه را برای این تنازع بقا آسان تر کند.
با این وجود قرار نیست انسان امروز در حصار دستورات ژنتیکی باقی بماند. هرچقدر که دسترسی ما به داده های ژنی بیشتر شود، خواهیم توانست تسلط به مراتب بیشتری بر عملکرد و رفتار نوع انسان در آینده نزدیک داشته باشیم. فرانسیس فوکویاما در کتاب «آینده پسا انسانی ما» تنها به بخشی از این چالش پیش رو در همین رابطه برای سیاستگذاری های دولتی اشاره کرده است. ما از همین امروز باید وقت و سرمایه بیشتری برای تحقیقات مربوط به کندوکاو ژنتیک و علوم رفتاری اختصاص دهیم. رقابت های تسلیحاتی، اتحادهای نظامی و سیاست موازنه قدرت همچنان بخش مهمی از نگرانی های ما را تشکیل خواهد داد. تشکیل واحدهای سیاسی و رقابت میان آنها تنها 10 هزار سال پیش آغاز شد که در مقایسه با میلیون ها سال تاریخ حیات گونه های انسانی، بیش از یک چشم به هم زدن نیست. با در نظر گرفتن اینکه گونه انسان هوشمند، در یک مقطع بی نظیر از تاریخ تکامل قرار گرفته است، باید اراده ما برای غلبه نهایی بر جریان میلیون ها ساله تکرار و تصادف را تقویت کند؛ اراده ای که نخستین بار چارلز داروین در 1859 امکان و پیامدهای آنرا برای تمدن بشر معرفی کرد.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 401890

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 1 =